loading...
پایگاه مجازی ماه و خورشید
eoic بازدید : 50 دوشنبه 23 آذر 1394 نظرات (0)

 

موضوعات زیر:

ولادت و حسب و نسب


تربيت اوليه آن حضرت

على عليه السلام هنگام بعثت

نقش على عليه السلام در هجرت

خدمات نظامى على عليه السلام

غزوه أحزاب يا خندق

فتح مكه

نص بر امامت آنحضرت

رحلت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم

غوغاى سقيفه

خلافت ابوبكر

شوراى شش نفرى عمر

نيازمندى خلفاء بوجود على عليه السلام

علل قتل عثمان

انتخاب بخلافت

جنگ جمل

جنگ صفين

معاويه كيست؟

حكميت و نتايج آن

جنگ نهروان

شهادت على عليه السلام


 


بنا بوشته مورخين ولادت على عليه السلام در روز جمعه 13 رجب در سال سى‏ام عام الفيل (1) بطرز عجيب و بيسابقه‏اى در درون كعبه يعنى خانه خدا بوقوع پيوست،محقق دانشمند حجة الاسلام نير گويد:


اى آنكه حريم كعبه كاشانه تست‏ 

بطحا صدف گوهر يكدانه تست‏ 

گر مولد تو بكعبه آمد چه عجب‏ 

اى نجل خليل خانه خود خانه تست


پدر آنحضرت ابو طالب فرزند عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف و مادرش هم فاطمه دختر اسد بن هاشم بود بنا بر اين على عليه السلام از هر دو طرف هاشمى نسب است (2)


اما ولادت اين كودك مانند ولادت ساير كودكان بسادگى و بطور عادى نبود بلكه با تحولات عجيب و معنوى توأم بوده است مادر اين طفل خدا پرست بوده و با دين حنيف ابراهيم زندگى ميكرد و پيوسته بدرگاه خدا مناجات كرده و تقاضا مينمود كه وضع اين حمل را بر او آسان گرداند زيرا تا باين كودك حامل بود خود را مستغرق در نور الهى ميديد و گوئى از ملكوت اعلى بوى الهام شده بود كه اين طفل با ساير مواليد فرق بسيار دارد.


شيخ صدوق و فتال نيشابورى از يزيد بن قعنب روايت كرده‏اند كه گفت من با عباس بن عبد المطلب و گروهى از عبد العزى در كنار خانه خدا نشسته بوديم كه فاطمه بنت اسد مادر امير المؤمنين در حاليكه نه ماه باو آبستن بود و درد مخاض داشت آمد و گفت خدايا من بتو و بدانچه از رسولان و كتابها از جانب تو آمده‏اند ايمان دارم و سخن جدم ابراهيم خليل را تصديق ميكنم و اوست كه اين بيت عتيق را بنا نهاده است بحق آنكه اين خانه را ساخته و بحق مولودى كه در شكم من است ولادت او را بر من آسان گردان ، يزيد بن قعنب گويد ما بچشم خودديديم كه خانه كعبه از پشت(مستجار) شكافت و فاطمه بدرون خانه رفت و از چشم ما پنهان گرديد و ديوار بهم بر آمد چون خواستيم قفل درب خانه را باز كنيم گشوده نشد لذا دانستيم كه اين كار از امر خداى عز و جل است و فاطمه پس از چهار روز بيرون آمد و در حاليكه امير المؤمنين عليه السلام را در روى دست داشت گفت من بر همه زنهاى گذشته برترى دارم زيرا آسيه خدا را به پنهانى پرستيد در آنجا كه پرستش خدا جز از روى ناچارى خوب نبود و مريم دختر عمران نخل خشك را بدست خود جنبانيد تا از خرماى تازه چيد و خورد(و هنگاميكه در بيت المقدس او را درد مخاض گرفت ندا رسيد كه از اينجا بيرون شو اينجا عبادتگاه است و زايشگاه نيست) و من داخل خانه خدا شدم و از ميوه‏هاى بهشتى و بار و برگ آنها خوردم و چون خواستم بيرون آيم هاتفى ندا كرد اى فاطمه نام او را على بگذار كه او على است و خداوند على الاعلى فرمايد من نام او را از نام خود گرفتم و بادب خود تأديبش كردم و او را بغامض علم خود آگاه گردانيدم و اوست كه بتها را از خانه من ميشكند و اوست كه در بام خانه‏ام اذان گويد و مرا تقديس و تمجيد نمايد خوشا بر كسيكه او را دوست دارد و فرمانش برد و واى بر كسى كه او را دشمن دارد و نافرمانيش كند. (3)


و چنين افتخار منحصر بفردى كه براى على عليه السلام در اثر ولادت در اندرون كعبه حاصل شده است بر احدى از عموم افراد بشر چه در گذشته و چه در آينده بدست نيامده است و اين سخن حقيقتى است كه اهل سنت نيز بدان اقرار و اعتراف دارند چنانكه ابن صباغ مالكى در فصول المهمه گويد:


و لم يولد فى البيت الحرام قبله احد سواه و هى فضيلة خصه الله تعالى بها اجلالا له و اعلاء لمرتبته و اظهارا لتكرمته. (4)


يعنى پيش از آنحضرت احدى در خانه كعبه ولادت نيافت مگر خود او واين فضيلتى است كه خداى تعالى به على عليه السلام اختصاص داده تا مردم مرتبه بلند او را بشناسند و از او تجليل و تكريم نمايند.


در جلد نهم بحار در مورد وجه تسميه آنحضرت بعلى چنين نوشته شده است كه چون ابوطالب طفل را از مادرش گرفت بسينه خود چسباند و دست فاطمه را گرفته و بسوى ابطح آمد و به پيشگاه خداوند تعالى چنين مناجات نمود.


يا رب هذا الغسق الدجى‏ 

و القمر المبتلج المضى‏ء 

بين لنا من حكمك المقضى‏ 

ماذا ترى فى اسم ذا الصبى (5)


هاتفى ندا كرد:


خصصتما بالولد الزكى‏ 

و الطاهر المنتجب الرضى‏ 

فاسمه من شامخ على‏ 

على اشتق من العلى (6)


علماى بزرگ اهل سنت نيز در كتب خود بهمين مطلب اشاره كرده‏اند و محمد بن يوسف گنجى شافعى با تغيير چند لفظ و كلمه در كفاية الطالب چنين مينويسد كه در پاسخ تقاضاى ابوطالب ندائى برخاست و اين دو بيت را گفت.


يا اهل بيت المصطفى النبى‏ 

خصصتم بالولد الزكى‏ 

ان اسمه من شامخ العلى‏ 

على اشتق من العلى (7)


و در بعضى روايات آمده است كه فاطمه بنت اسد پس از وضع حمل(پيش از اينكه بوسيله نداى غيبى نام او على گذاشته شود) نام كودك را حيدر نهاد و هنگاميكه او را قنداق كرده بدست شوهر خود ميداد گفت خذه فانه حيدرة و بهمين جهت آنحضرت در غزوه خيبر بمرحب پهلوان معروف يهود فرمود: 

انا الذى سمتنى امى حيدرة 

ضرغام اجام و ليث قسورة (8)


و چون نام آنحضرت على گذاشته شد نام حيدر جزو ساير القاب بر او اطلاق گرديد و از القاب مشهورش حيدر و اسد الله و مرتضى و امير المؤمنين و اخو رسول الله بوده و كنيه آنجناب ابو الحسن و ابوتراب است.


همچنين خدا پرستى و اسلام آوردن فاطمه و ابوطالب نيز از روايات گذشته معلوم ميشود كه آنها در جاهليت موحد بوده و براى تعيين نام فرزند خود بدرگاه خدا استغاثه نموده‏اند،فاطمه بنت اسد براى رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بمنزله مادر بوده و از اولين گروهى است كه به آنحضرت ايمان آورد و بمدينه مهاجرت نمود و هنگام وفاتش نبى اكرم صلى الله عليه و آله و سلم پيراهن خود را براى كفن او اختصاص داد و بجنازه‏اش نماز خواند و خود در قبر او قرار گرفت تا وى از فشار قبر آسوده گردد و او را تلقين فرمود و دعا نمود. (9)


و ابوطالب هم موحد بوده و پس از بعثت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بدو ايمان آورده و چون شيخ و رئيس قريش بود لذا ايمان خود را مصلحة مخفى مينمود،در امالى صدوق است مردى بابن عباس گفت اى عمو زاده رسولخدا مرا آگاه گردان كه آيا ابوطالب مسلمان بود؟گفت چگونه مسلمان نبود در حاليكه ميگفت:


و قد علموا ان ابننا لا مكذب‏ 

لدينا و لا يعبأ بقول الا باطل


يعنى مشركين مكه دانستند كه فرزند ما(محمد صلى الله عليه و آله و سلم) نزد ما مورد تكذيب نيست و بسخنان بيهوده اعتناء نميكند مثل ابوطالب مثل اصحاب كهف است كه ايمان خود را در دل مخفى نگهميداشتند و ظاهرا مشرك بودند و خداوند دو ثواب بآنها داد،حضرت صادق عليه السلام هم فرمود مثل‏ابوطالب مثل اصحاب كهف است كه در دل ايمان داشتند و ظاهرا مشرك بودند و خداوند دو پاداش (يكى براى ايمان و يكى براى تقيه) بآنها داد. (10)


اشعار زيادى از ابوطالب در مدح پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مانده است كه اسلام وى از مضمون آنها كاملا روشن و هويداست چنانكه به آنحضرت خطاب نموده و گويد:


و دعوتنى و علمت انك ناصحى‏ 

و لقد صدقت و كنت قبل امينا 

و ذكرت دينا لا محالة انه‏ 

من خير اديان البرية دينا (11)


بحضرت صادق عرض كردند كه(اهل سنت) گمان كنند كه ابوطالب كافر بوده است فرمود دروغ گويند چگونه كافر بود در حاليكه ميگفت:


ألم تعلموا انا وجدنا محمدا 

نبيا كموسى خط فى اول الكتب (12)


شيخ سليمان بلخى صاحب كتاب ينابيع المودة درباره ابوطالب گويد:


و حامى النبى و معينه و محبه اشد حبا و كفيله و مربيه و المقر بنبوته و المعترف برسالته و المنشد فى مناقبه ابياتا كثيرة و شيخ قريش ابوطالب. (13)


يعنى ابوطالب كه رئيس و بزرگ قريش بود حامى و كمك پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بود و او را بسيار دوست داشت و كفيل معيشت و مربى آنحضرت بود و بنبوتش اقرار و برسالتش اعتراف داشت و در مناقب او اشعار زيادى سروده است.(درباره اثبات ايمان ابوطالب مطالب زيادى در كتب دينى‏نوشته شده و كتابهاى مستقلى نيز مانند كتاب ابوطالب مؤمن قريش برشته تأليف در آمده است) .


بارى ولادت على عليه السلام در اندرون كعبه مفاخر بنى هاشم را جلوه تازه‏اى بخشيد و شعراى عرب و عجم در اينمورد اشعار زيادى سروده‏اند كه در خاتمه اين فصل بچند بيت از سيد حميرى ذيلا اشاره ميگردد.


ولدته فى حرم الاله امه‏ 

و البيت حيث فنائه و المسجد 

بيضاء طاهرة الثياب كريمة 

طابت و طاب وليدها و المولد 

فى ليلة غابت نحوس نجومها 

و بدت مع القمر المنير الاسعد 

ما لف فى خرق القوابل مثله‏ 

الا ابن امنة النبى محمد (14)


مادرش او را در حرم خدا زائيد در حاليكه بيت و مسجد الحرام آستانه او بود.


آن مادر نورانى كه لباسهاى پاكيزه ببر داشت و خود پاكيزه بود و مولود او و محل ولادت نيز پاكيزه بود.


در شبى كه ستاره‏هاى منحوسش ناپيدا بوده و سعيدترين ستاره بهمراه ماه پديد آمده بود .


قابله‏هاى(دنيا) هيچ مولودى را مانند او لباس نپوشاينده‏اند(يعنى هرگز مولودى مانند او بدنيا نيامده) بجز پسر آمنه محمد پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم.


پى‏نوشتها:


(1) حبشى‏هاى فيل سوار كه باصحاب فيل سوار كه باصحاب فيل مشهورند تحت فرماندهى ابرهه براى ويران كردن كعبه بمكه آمده بودند كه خداوند همه آنها را هلاك نمود و خود ابرهه نيز آخرين نفر بود كه بهلاكت رسيد چنانكه در قرآن كريم فرمايد: (ألم تر كيف فعل ربك باصحاب الفيل؟) اعراب حجاز آن سال را مبارك شمرده و نامش را عام الفيل گذاشتند و ولادت نبى اكرم نيز در همانسال بوده است تا 71 سال پس از آنواقعه يعنى تا سال 18 هجرى عام الفيل مبدأ تاريخ مسلمين بود ولى در سال مزبور كه ششمين سال خلافت عمر بود برهنمائى حضرت امير از عام الفيل صرفنظر و سال هجرت نبوى مبدأ تاريخ مسلمانان قرار گرفت.


(2) ابوطالب پيش از ولادت على عليه السلام داراى سه پسر ديگر هم بود كه به ترتيب عبارتند از طالب،عقيل،جعفر.


(3) امالى صدوق مجلس 27 حديث 9ـروضة الواعظين جلد 1 ص 76ـبحار الانوار جلد 35 ص 8ـكشف الغمه ص .19


(4) فصول المهمه ص .14


(5) اى پروردگار صاحب شب تاريك و ماه نور دهنده از حكم مقضى خود براى ما آشكار كن كه اسم اين كودك را چه بگذاريم.


(6) شما دو نفر (ابوطالب و فاطمه) اختصاص يافتيد بفرزند پاكيزه و برگزيده و پسنديده پس نام او على است و على از نام خداوند على الاعلى مشتق شده است.


(7) ينابيع المودة باب 56 ص 255ـكفاية الطالب ص .406


(8) من آنكسم كه مادرم نام مرا حيدر نهاد،شير بيشه‏ام چنان شيرى كه زورمند و پنجه افكن باشد.


(9) اعلام الورىـاصول كافى جلد 2 ابواب تاريخـامالى صدوق مجلس 51 حديث .14


(10) امالى صدوق مجلس 89 حديث 12 و 13ـروضة الواعظين جلد 1 ص 139


(11) بحار الانوار جلد 35 ص 124ـمرا(بدين خود) دعوت كردى و من دانستم كه يقينا تو خير خواه منى و تو از اين پيش راستگو و امين بودى و دينى را بمردم عرضه داشتى كه آن بهترين اديان است.


(12) اصول كافى جلد 2 باب ابواب التاريخـآيا ندانستيد كه ما محمد(ص) را مانند موسى به پيغمبرى يافتيم كه در كتابهاى گذشته نامش نوشته شده است.


(13) ينابيع المودة باب 52 ص .152


(14) روضة الواعظين جلد 1 ص .81




تربیت اولیه ان حضرت علیه السلام


و قد علمتم موضعى من رسول الله (ص) بالقرابة القريبة و المنزلة الخصيصة،و ضعنى فى حجره و انا وليد،يضمنى الى صدره و يكنفنى فى فراشه...


(نهج البلاغهـخطبه قاصعه)


ابوطالب پدر على عليه السلام در ميان قريش بسيار بزرگ و محترم بود،او در تربيت فرزندان خود دقت وافى نموده و آنها را با تقوى و با فضيلت بار ميآورد و از كودكى فنون سوارى و كشتى و تير اندازى را برسم عرب بآنها تعليم ميداد.


چون پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در كودكى از داشتن پدر محروم شده بود لذا آنجناب تحت كفالت جد خود عبدالمطلب قرار گرفته بود و پس از فوت عبدالمطلب فرزندش ابوطالب برادر زاده خود را در دامن پر عطوفت خود بزرگ نمود.


فاطمه بنت اسد مادر على عليه السلام و زوجه ابوطالب نيز براى نبى اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مانند مادرى مهربان دلسوزى كامل داشت بطوريكه در هنگام فوت فاطمه رسول اكرم صلى الله عليه و آله نيز مانند على عليه السلام بسيار متأثر و متألم بود و شخصا بر جنازه او نماز گزارد و پيراهن خود را بر وى پوشانيد.


چون نبى گرامى در خانه عموى خود ابوطالب بزرگ شد بپاس احترام و بمنظور تشكر و قدردانى از فداكاريهاى عموى خود در صدد بود كه بنحوى ازانحاء و بنا بوظيفه حقشناسى كمك و مساعدتى بعموى مهربان خود نموده باشد.


اتفاقا در آنموقع كه على عليه السلام وارد ششمين سال زندگانى خود شده بود قحطى عظيمى در مكه پديدار شد و چون ابوطالب مرد عيالمند بوده و اداره هزينه يك خانواده پر جمعيت در سال قحطى خالى از اشكال نبود لذا پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم على عليه السلام را كه دوران رضاع و كودكى را گذرانيده و در سن شش سالگى بود جهت تكفل معاش از پدرش ابوطالب گرفته و بدين بهانه او را تحت تربيت و قيمومت خود قرار داد و بهمان ترتيب كه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم در پناه عم خود ابوطالب و زوجه وى فاطمه زندگى ميكرد پيغمبر و زوجه‏اش خديجه نيز براى على عليه السلام بمنزله پدر و مادر مهربانى بودند.


ابن صباغ در فصول المهمه و مرحوم مجلسى در بحار الانوار مى‏نويسند كه سالى در مكه قحطى شد و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بعم خود عباس بن عبد المطلب كه توانگر و مالدار بود فرمود كه برادرت ابوطالب عيالمند است و پريشانحال و قوم و خويش براى كمك و مساعدت از همه سزاوارتر است بيا بنزد او برويم و بارى از دوش او برداريم و هر يك از ما يكى از پسران او را براى تأمين معاشش بخانه خود ببريم و امور زندگى را بر ابوطالب سهل و آسان گردانيم،عباس گفت بلى بخدا اين فضل كريم وصله رحم است پس ابوطالب را ملاقات كردند و او را از تصميم خود آگاه ساختند ابوطالب گفت طالب و عقيل را (در روايت ديگر گفت عقيل را) براى من بگذاريد و هر چه ميخواهيد بكنيد،عباس جعفر را برد و حمزه طالب را و نبى اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نيز على عليه السلام را بهمراه خود برد. (1)


نكته‏اى كه تذكر آن در اينجا لازم است اينست كه على عليه السلام در ميان اولاد ابوطالب با سايرين قابل قياس نبوده است هنگاميكه پيغمبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام را از نزد پدرش بخانه خود برد علاوه بر عنوان قرابت و موضوع‏تكفل،يك جاذبه قوى و شديدى بين آندو برقرار بود كه گوئى ذره‏اى بود بخورشيد پيوست و يا قطره‏اى بود كه در دريا محو گرديد و باين حسن انتخابى كه رسول گرامى بعمل آورده بود ميل وافر و كمال اشتياق را داشت زيرا.


على را قدر پيغمبر شناسد 

بلى قدر گهر زرگر شناسد


البته مربى و معلمى مانند پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم كه آيه علمه شديد القوى (2) در شأن او نازل شده و خود در مكتب ربوبى (چنانكه فرمايد ادبنى ربى فاحسن تأديبى) تأديب و تربيت شده است شاگرد و متعلمى هم چون على لازم دارد.


على عليه السلام از كودكى سر گرم عواطف محمدى بوده و يك الفت و علاقه بى نظيرى به پيغمبر داشت كه رشته محكم آن بهيچوجه قابل گسيختن نبود.


على عليه السلام سايه صفت دنبال پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم ميرفت و تحت تربيت و تأديب مستقيم آنحضرت قرار ميگرفت و در تمام شئون پيرو عقايد و عادات او بود بطوريكه در اندك مدتى تمام حركات و سكنات و اخلاق و عادات او را فرا گرفت.


دوره زندگانى آدمى بچند مرحله تقسيم ميشود و انسان در هر مرحله باقتضاى سن خود اعمالى را انجام ميدهد،دوران طفوليت با اشتغال باعمال و حركات خاصى ملازمه دارد ولى على عليه السلام بر خلاف عموم اطفال هرگز دنبال بازيهاى كودكانه نرفته و از چنين اعمالى احتراز ميجست بلكه از همان كودكى در فكر عظمت بود و رفتار و كردارش از ابتداى طفوليت نمايشگر يك تكامل معنوى و نمونه يك عظمت خدائى بود.


على عليه السلام تا سن هشت سالگى تحت كفالت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بود و آنگاه به منزل پدرش مراجعت نمود ولى اين بازگشت او را از مصاحبت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم مانع نشده و بلكه يك صورت تشريفاتى ظاهرى داشت و اكثر اوقات على عليه السلام در خدمت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم‏سپرى ميشد آنحضرت نيز مهربانيها و محبت‏هاى ابوطالب را كه در زواياى قلبش انباشته بود در دل على منعكس ميساخت و فضائل اخلاقى و ملكات نفسانى خود را سرمشق تربيت او قرار ميداد و بدين ترتيب دوران كودكى و ايام طفوليت على عليه السلام تا سن ده سالگى (بعثت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم) در پناه و حمايت آنحضرت برگزار گرديد و همين تعليم و تربيت مقدماتى موجب شد كه على عليه السلام پيش از همه دعوت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم را پذيرفت و تا پايان عمر آماده جانبازى و فداكارى در راه حق و حقيقت گرديد.


پى‏نوشتها:


(1) فصول المهمه ص 15ـبحار الانوار جلد 35 ص .118


(2) سوره نجم آيه .5




على عليه السلام هنگام بعثت



سبقتكم الى الاسلام طفلا صغيرا ما بلغت اوان حلمى


(على عليه السلام) 


پيش از شروع اين فصل لازم است شمه‏اى به بعثت نبى اكرم صلى الله عليه و آله و سلم اشاره گردد تا دنباله كلام بزندگانى على عليه السلام كه در اين امر مهم سهم قابل ملاحظه‏اى دارد كشيده شود. 


پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم از دوران جوانى غالبا از اجتماع پليد آنروز كناره گرفته و بطور انفراد بتفكر و عبادت مشغول بود و در نظام خلقت و قوانين كلى طبيعت و اسرار وجود مطالعه ميكرد،چون به چهل سالگى رسيد در كوه حرا كه محل عبادت و انزواى او بود پرتوى از شعاع ابديت ضمير او را روشن ساخته و از كمون خلقت و اسرار آفرينش دريچه‏اى بر خاطر او گشوده گرديد،زبانش بافشاى حقيقت گويا گشت و براى ارشاد و هدايت مردم مأمور شد.محمد صلى الله عليه و آله و سلم از آنچه ميديد بوى حقيقت ميشنيد و هر جا بود جستجوى حقيقت ميكرد،در دل خروشى داشت و در عين حال زبان بخاموشى كشيده بود ولى سيماى ملكوتيش گوياى اين مطلب بود كه: 


در اندرون من خسته دل ندانم چيست‏ 

كه من خموشم و او در فغان و در غوغا است 


مگر گاهى راز خود بخديجه ميگفت و از غير او پنهان داشت خديجه نيز وى را دلدارى ميداد و يارى ميكرد.چندى كه بدين منوال گذشت روزى در كوه‏حرا آوازى شنيد كه (اى محمد بخوان) ! 


چه بخوانم؟گفته شد: 


اقرا باسم ربك الذى خلق،خلق الانسان من علق،اقرا و ربك الاكرم،الذى علم بالقلم،علم الانسان ما لم يعلم... (1) 


بخوان بنام پروردگارت كه (كائنات را) آفريد،انسان را از خون بسته خلق كرد.بخوان بنام پروردگارت كه اكرم الاكرمين است،چنان خدائى كه بوسيله قلم نوشتن آموخت و بانسان آنچه را كه نميدانست ياد داد. 


چون نور الهى از عالم غيب بر ساحت خاطر وى تابيدن گرفت بر خود لرزيد و از كوه خارج شد بهر طرف مينگريست جلوه آن نور را مشاهده ميكرد،حيرت زده و مضطرب بخانه آمد و در حاليكه لرزه بر اندام مباركش افتاده بود خديجه را گفت مرا بپوشان خديجه فورا او را پوشانيد و در آنحال او را خواب ربود چون بخود آمد اين آيات بر او نازل شده بود. 


يا ايها المدثر،قم فانذر،و ربك فكبر،و ثيابك فطهر،و الرجز فاهجر،و لا تمنن تستكثر،و لربك فاصبر. (2) 


اى كه جامه بر خود پيچيده‏اى،برخيز (و در انجام وظائف رسالت بكوش و مردم را) بترسان،و پروردگارت را به بزرگى ياد كن،و جامه خود را پاكيزه دار،و از بدى و پليدى كناره‏گير،و در عطاى خود كه آنرا زياد شمارى بر كسى منت مگذار،و براى پروردگارت (در برابر زحمات تبليغ رسالت) شكيبا باش. 


اما انتشار چنين دعوتى بآسانى ممكن نبود زيرا اين دعوت با تمام مبانى اعتقادى قوم عرب و ساير ملل مخالف بوده و تمام مقدسات اجتماعى و دينى و فكرى مردم دنيا مخصوصا نژاد عرب را تحقير مينمود لذا از دور و نزديك هر كسى شنيد پرچم مخالفت بر افراشت حتى اقرباء و نزديكان او نيز در مقام طعن و استهزاء در آمدند.در تمام اين مدت كه حيرت و جذبه الهى سراپاى وجود مبارك آنحضرت را فرا گرفته و بشكرانه اين موهبت عظمى بدرگاه ايزد متعال سپاسگزارى و ستايش مينمود چشمان درشت و زيباى على عليه السلام او را نظاره ميكرد و از همان لحظه اول كه از بعثت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم آگاه گرديد با اينكه ده ساله بود با سلام گرويده و مطيع پيغمبر شد و اولين كسى است از مردان كه به آنحضرت گرويده است و اين مطلب مورد تصديق تمام مورخين و محدثين اهل سنت ميباشد چنانكه محب الدين طبرى در ذخائر العقبى از قول عمر مى‏نويسد كه گفت: 


كنت انا و ابو عبيدة و ابوبكر و جماعة اذ ضرب رسول الله (ص) منكب على بن ابيطالب فقال يا على انت اول المؤمنين ايمانا و انت اول المسلمين اسلاما و انت منى بمنزلة هارون من موسى. (3) 


من با ابو عبيدة و ابوبكر و گروهى ديگر بودم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بشانه على بن ابيطالب زد و فرمود يا على تو از مؤمنين،اولين كسى هستى كه ايمان آوردى و تو از مسلمين اولين كسى هستى كه اسلام اختيار كردى و مقام و نسبت تو بمن مانند مقام و منزلت هارون است بموسى. 


همچنين نوشته‏اند كه بعث النبى صلى الله عليه و آله يوم الاثنين و اسلم على يوم الثلاثا . (4) 


يعنى نبى اكرم صلى الله عليه و آله و سلم روز دوشنبه بنبوت مبعوث شد و على عليه السلام روز سه شنبه (يكروز بعد) اسلام آورد.و سليمان بلخى در باب 12 ينابيع المودة از انس بن مالك نقل ميكند كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: 


صلت الملائكة على و على على سبع سنين و ذلك انه لم ترفع شهادةان لا اله الا الله الى السماء الا منى و من على. (5) 


يعنى هفت سال فرشتگان بر من و على درود فرستادند زيرا كه در اينمدت كلمه طيبه شهادت بر يگانگى خدا بر آسمان بر نخاست مگر از من و على. 


خود حضرت امير عليه السلام ضمن اشعارى كه بمعاويه در پاسخ مفاخره او فرستاده است بسبقت خويش در اسلام اشاره نموده و فرمايد: 


سبقتكم الى الاسلام طفلا 

صغيرا ما بلغت او ان حلمى (6) 


بر همه شما براى اسلام آوردن سبقت گرفتم در حاليكه طفل كوچكى بوده و بحد بلوغ نرسيده بودم.علاوه بر اين در روزى هم كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بفرمان الهى خويشان نزديك خود را جمع نموده و آنها را رسما بدين اسلام دعوت فرمود احدى جز على عليه السلام كه كودك ده ساله بود بدعوت آنحضرت پاسخ مثبت نگفت و رسول گرامى صلى الله عليه و آله و سلم در همان مجلس ايمان على عليه السلام را پذيرفت و او را بعنوان وصى و جانشين خود بحاضرين مجلس معرفى فرمود و جريان امر بشرح زير بوده است. 


چون آيه شريفه (و انذر عشيرتك الاقربين) (7) نازل گرديد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرزندان عبد المطلب را در خانه ابوطالب گرد آورد و تعداد آنها در حدود چهل نفر بود (و براى اينكه در مورد صدق دعوى خويش معجزه‏اى بآنها نشان دهد) دستور فرمود براى اطعام آنان يك ران گوسفندى را با ده سير گندم و سه كيلو شير فراهم نمودند در صورتيكه بعضى از آنها چند برابر آن خوراك را در يك وعده ميخوردند . 


چون غذا آماده شد مدعوين خنديدند و گفتند محمد غذاى يك نفر را هم آماده نساخته است حضرت فرمود كلوا بسم الله (بخوريد بنام خداى) پس از آنكه‏از آن غذا خوردند همگى سير شدند !ابولهب گفت هذا ما سحركم به الرجل (محمد با اين غذا شما را مسحور نمود) ! 


آنگاه حضرت بپا خواست و پس از تمهيد مقدمات فرمود: 


يا بنى عبد المطلب ان الله بعثنى الى الخلق كافة و بعثنى اليكم خاصة فقال (و انذر عشيرتك الاقربين) و انا ادعوكم الى كلمتين،خفيفتين على اللسان و ثقيلتين فى الميزان،تملكون بهما العرب و العجم و تنقاد لكم بهما الامم،و تدخلون الجنة و تنجون بهما من النار:شهادة ان لا اله الا الله و انى رسول الله،فمن يجيبنى الى هذا الامر و يوازرنى عليه و على القيام به يكن اخى و وصيى و وزيرى و وارثى و خليفتى من بعدى. 


اى فرزندان عبد المطلب خداوند مرا بسوى همه مردمان مبعوث فرموده و بويژه بسوى شما فرستاده (و درباره شما بمن) فرموده است كه (خويشاوندان نزديك خود را بترسان) و من شما را بدو كلمه دعوت ميكنم كه گفتن آنها بر زبان سبك و در ترازوى اعمال سنگين است،بوسيله اقرار بآندو كلمه فرمانرواى عرب و عجم ميشويد و همه ملتها فرمانبردار شما شوند و (در قيامت) بوسيله آندو وارد بهشت ميشويد و از آتش دوزخ رهائى مى‏يابيد (و آنها عبارتند از) شهادت به يگانگى خدا (كه معبود سزاوار پرستش جز او نيست) و اينكه من رسول و فرستاده او هستم پس هر كس از شما (پيش از همه) اين دعوت مرا اجابت كند و مرا در انجام رسالتم يارى كند و بپا خيزد او برادر و وصى و وزير و وارث من و جانشين من پس از من خواهد بود. 


از آن خاندان بزرگ هيچكس پاسخ مثبتى نداد مگر على عليه السلام كه نا بالغ و دهساله بود . 


آرى هنگاميكه نبى اكرم در آنمجلس ايراد خطابه ميكرد على عليه السلام كه با چشمان حقيقت بين خود برخسار ملكوتى آنحضرت خيره شده و با گوش جان كلام او را استماع ميكرد بپا خاست و لب باظهار شهادتين گشود و گفت:اشهد ان لا اله الا الله و انك عبده و رسوله.دعوتت را اجابت ميكنم و از جان و دل بياريت بر ميخيزم. 


پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود يا على بنشين و تا سه مرتبه حرف خود را تكرار فرمود ولى در هر سه بار جوابگوى اين دعوت كس ديگرى جز على عليه السلام نبود آنگاه پيغمبر بدان جماعت فرمود اين در ميان شما برادر و وصيى و خليفه من است و در بعضى مآخذ است كه بخود على فرمود:انت اخى و وزيرى و وارثى و خليفتى من بعدى (تو برادر و وزير و وارث من و خليفه من پس از من هستى) فرزندان عبد المطلب از جاى برخاستند و موضوع بعثت و نبوت پيغمبر را مسخره نموده و بخنده برگزار كردند و ابولهب بابوطالب گفت بعد از اين تو بايد تابع برادر زاده و پسرت باشى.آنروز را كه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بحكم آيه و انذر عشيرتك الاقربين خاندان عبد المطلب را به پرستش خداى يگانه دعوت فرمود يوم الانذار گويند. (8) 


برخى از اهل سنت براى اينكه موضوع ايمان آوردن على عليه السلام را در يوم الانذار و همچنين پيش از آن بى اهميت جلوه دهند ميگويند درست است كه اسلام و ايمان على كرم الله وجهه بر همه سبقت داشته و ابوبكر و سايرين پس از او ايمان آورده‏اند اما چون على عليه السلام در آنموقع كودك نابالغى بوده و تكليفى هم بعهده نداشته است لذا ايمان او از روى عقل و منطق نبوده بلكه يك تقليد كودكانه است در صورتيكه ابوبكر و عمر و ديگران از نظر سن و عقل در تكامل بوده و فهميده و سنجيده به پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم ايمان آورده بودند و پر واضح است كه ايمان از روى عقل و تحقيق بر ايمان تقليدى كودكانه برترى دارد! 


در پاسخ اين اشكال ميگوئيم كه قياس نمودن على عليه السلام با ديگران باصطلاح منطقيون قياس مع الفارق است و آنانكه چنين اشكالاتى را پيش كشيده‏انداز اينجهت است كه بقول مولوى كار پاكان را قياس از خود گرفته‏اند اولا بلوغ از نظر سن در احكام شرعيه است نه در امور عقليه،و ايمان بخدا و يگانگى او و تصديق رسالت از امور عقلى است نه از تكاليف شرعى ثانيا فزونى قوه مميزه و عقل آدمى در سنين بالا كليت ندارد و چه بسا كه كسى در سالهاى اوليه عمر عقل و منطقش قوى‏تر از ديگرى باشد كه در سنين چهل يا پنجاه سالگى بسر مى‏برد و مخصوصا كه چنين كسى داراى روح قدسى بوده و مؤيد من جانب الله باشد چنانكه حضرت عيسى عليه السلام در حاليكه طفل نوزاد بود فرمود: 


انى عبد الله اتانى الكتاب و جعلنى نبيا. (9) 


(من بنده خدايم كه بمن كتاب آسمانى داده و مرا پيغمبر قرار داده است) و درباره حضرت يحيى عليه السلام نيز خداوند در قرآن كريم فرمايد: 


يا يحيى خذ الكتاب بقوة و اتيناه الحكم صبيا (10) 


(اى يحيى بگير كتاب تورية را به نيروى الهى و ما يحيى را در كودكى حكم نبوت داديم) . 


سيد حميرى در مدح حضرت امير عليه السلام بدين مطلب اشاره كرده و گويد: 


و قد اوتى الهدى و الحكم طفلا 

كيحيى يوم اوتيه صبيا 


يعنى همچنانكه به يحيى در كودكى حكم نبوت داده شد به على عليه السلام نيز در حاليكه طفل بود حكم ولايت و هدايت مردم داده شد.همچنين در داستان يوسف قرآن كريم فرمايد:و شهد شاهد من اهلها. (11) آن شاهدى كه بر پاكى و برائت حضرت يوسف عليه السلام شهادت داد بنا بنقل مفسرين طفل خردسالى از كسان زليخا بوده است. 


ثالثا ايمان على عليه السلام مانند ايمان ديگران نبوده است زيرا ايمان او از فطرت سرچشمه ميگرفت در صورتيكه ايمان ديگران (اگر هم از روى صدق بوده‏و نفاقى در بين نباشد) از كفر بايمان بوده است و آنحضرت طرفة العينى بخدا كافر نشده و پيش از بعثت نبوى فطرة موحد بود چنانكه خود آنجناب در نهج البلاغه فرمايد:فانى ولدت على الفطرة و سبقت الى الايمان و الهجرة. (12) من بر فطرت توحيد ولادت يافتم و بايمان و هجرت با رسول خدا بر ديگران سبقت گرفتم.) 


حضرت حسين عليه السلام در روز عاشورا ضمن مفاخره بوجود پدرش بلشگريان عمر بن سعد فرمايد : 


فاطم الزهراء امى،و ابى‏ 

قاصم الكفر بدر و حنين‏ 

عبد الله غلاما يافعا 

و قريش يعبدون الوثنين 


فاطمه زهرا مادر من است و پدرم شكننده كفر است در جنگهاى بدر و حنين او خدا را پرستش كرد در حاليكه كودك نورسى بود و قريش دو بت لات و عزى را مى‏پرستيدند. 


محمد بن يوسف گنجى و ديگران (مانند ابن ابى الحديد و محب الدين طبرى) از رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل ميكنند كه فرمود: 


سباق الامم ثلاثة لم يشركوا بالله طرفة عين،على بن ابيطالب و صاحب ياسين و مؤمن آل فرعون فهم الصديقون. (13) 


سبقت گيرندگان بايمان در امت‏ها سه نفرند كه يك چشم بهمزدن بخداوند مشرك نشدند و آنها على بن ابيطالب و صاحب ياسين و مؤمن آل فرعون‏اند كه در ايمانشان راستگويانند. 


رابعا قول و فعل پيغمبر براى ما حجت بوده و جاى هيچگونه چون و چرا نميباشد زيرا خداوند درباره آنحضرت فرمايد: 


و ما ينطق عن الهوى،ان هو الا وحى يوحى. (14) يعنى پيغمبر از روى هوى و هوس سخن نميگويد بلكه هر چه ميگويد از جانب ما وحى منزل است .بنابر اين اگر ايمان على از روى تقليد كودكانه بود نبى اكرم باو ميفرمود يا على تو هنوز كودكى و بحد بلوغ و تكليف نرسيده‏اى در صورتيكه نه تنها چنين حرفى را نزد بلكه ايمانش را پذيرفت و در همانحال وراثت و وصايت و خلافت او را نيز صريحا بعموم حاضرين گوشزده نمود،پس آنانكه چنين اشكالاتى را درباره سبقت ايمان على پيش آورده‏اند در واقع نه پيغمبر را شناخته‏اند و نه على را. 


همچنين ارزش ايمان على عليه السلام را خداوند بهتر از همه ميداند و در قرآن كريم از آن تجليل فرموده است چنانكه به نقل مورخين و مفسرين عامه و خاصه هنگاميكه عباس بن عبد المطلب و شيبه برسم عرب مفاخره ميكردند على عليه السلام بر آنها عبور فرمود و پرسيد فخر و مباهات شما براى چيست؟ 


عباس گفت من سقايه حاجيان را بعهده دارم و مباشر آن هستم،شيبه گفت من خادم بيت هستم و كليدهاى آن در نزد من است على عليه السلام فرمود فخر و مباهات از آن من است زيرا من مدتها پيش از شما ايمان آورده و باين قبله نماز خوانده‏ام چون هيچيك از آن سه تن زير بر حرف ديگرى نميرفت داورى پيش پيغمبر بردند تا در ميان آنها حكم كند در اينموقع جبرئيل آيه زير را آورد. (15) 


أجعلتم سقاية الحاج و عمارة المسجد الحرام كمن آمن بالله و اليوم الاخر... (16) 


آيا شما قرار داديد عمل كسى را كه حجاج را آب داده و يا عمارت و نگهدارى مسجد الحرام را بعهده دارد مانند عمل كسى كه بخدا و روز قيامت ايمان آورده است؟ 


بتصديق عموم مورخين اول كسى كه بدعوت پيغمبر جواب مثبت داد و بخداايمان آورد على عليه السلام بوده و باز به نقل تاريخ نويسان شيعه و سنى در همان موقع پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است كه:اولين كسى كه دعوت مرا بپذيرد پس از من جانشين من خواهد بود حال چرا اين مطلب مورد قبول اهل سنت نيست بايد از خود آنها پرسيد و ما در بخش پنجم بحث مفصلى در پيرامون آن بعمل خواهيم آورد. 


مطلب مهم و قابل توجه اينست كه اسلام و ايمان على عليه السلام را با اسلام ديگران نميتوان قابل قياس شمرد زيرا آنحضرت تنها بظاهر امر و يا بعلت قرابت و خويشاوندى با پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم ايمان نياورده بود بلكه على عليه السلام از اوان رشد و بلوغ حتى از زمان كودكى شيفته جذبه حقيقت بود و در برابر آن،همه چيز را فراموش ميكرد لذا نسبت به پيغمبر كه مظهر حقيقت بود فانى محض گشته و براى ترويج و اشاعه دين او جانبازى و از خود گذشتگى را بمرحله نهائى رسانيد. 


بجرأت ميتوان گفت كه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم فداكارتر از على عليه السلام كسى را نداشت و خدمات و فداكاريهاى على عليه السلام را در راه اعتلاى اسلام كسى نمى‏تواند انكار كند در تمام مواقف مشكل و بغرنج جان خود را سپر پيغمبر مى‏نمود و اين فداكارى را از جان و دل مى‏پذيرفت. 


از ابتداى طلوع اسلام پيغمبر اكرم هر روز با مخالفتهاى قريش مواجه شده و بعناوين مختلفه در اذيت و آزار او ميكوشيدند تا سال 13 بعثت كه در مكه بود آنى از طعن و آزار قريش حتى از فشار اقوام نزديك خود مانند ابو لهب در امان نبوده است در تمام اينمدت على عليه السلام سايه صفت دنبال پيغمبر راه ميرفت و او را از گزند و آزار مشركين و از شكنجه و اذيت بت پرستان مكه دور ميداشت و تا همراه آنحضرت بود كسى را جرأت آزار و ايذاء پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم نبود. 


در طول مدت دعوت كه در خفا و آشكارا صورت ميگرفت على عليه السلام از هيچگونه فداكارى مضايقه نكرد تا اينكه رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نيز روز بروز در دعوت خود راسختر شده و مردم را علنا بسوى خدا و ترك بت‏پرستى دعوت ميكرد و در نتيجه عده‏اى از زن و مرد قريش را هدايت كرده و مسلمان نمود اسلام آوردن چند تن از قريش بر سايرين گران آمد و بيشتر در صدد اذيت و آزار پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم در آمدند. 


بزرگترين دشمنان و مخالفين آنحضرت ابوجهل و احنس بن شريق و ابوسفيان و عمرو عاص و عمر بن خطاب (17) و عموى خويش ابولهب بوده‏اند و صراحة از ابوطالب خواستار شدند كه دست از حمايت پيغمبر برداشته و او را اختيار قريش بگذارد ولى ابوطالب تا زنده بود پيغمبر را حمايت كرده و تسهيلات لازمه را در باره اشاعه عقيده او فراهم مينمود. 


در اثر فشار پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم با عده‏اى از خويشان و ياران خويش سه سال در شعب ابيطالب (دره كوه) مخفى شده و ياراى آنرا نداشته‏اند كه خود را ظاهر كرده و آشكارا خدا را عبادت نمايند. 


در كليه اين مراحل سخت و مشكل على عليه السلام همراه پيغمبر بود و اصلا اين دو نفر چنان با هم تجانس روحى و اخلاقى داشتند كه زندگى آنها از هم غير قابل تفكيك بود. 


چون ظهور دين اسلام در مكه با اين موانع و مشكلات روبرو شده و در مدت سيزده سال چندان پيشرفتى نكرده و تقريبا در حال وقفه و ركود بود ناچار بايستى انديشه‏اى كرد و محيط مناسبى براى رشد و نمو نهال تازه اسلام پيدا نمود و همين انديشيدن و جستجوى راه حل منجر به هجرت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم گرديد كه در فصل آتى توضيحات لازمه درباره آن داده خواهد شد. 


پى‏نوشتها: 


(1) سوره علق آيات 1 الى .5


(2) سوره مدثر آيات 1 الى .7


(3) ذخائر العقبى ص 58ـفصول المهمه ابن صباغ ص .125


(4) ذخائر العقبى ص 59ـينابيع المودة ص 60ـسيره ابن هشام جلد 1 ص 245 و ساير كتب تاريخ . 


(5) ينابيع المودة باب 12 ص 61ـارشاد مفيد جلد 1 باب 2 حديث 2


(6) فصول المهمه ص .16


(7) سوره الشعراء آيه .214


(8) تاريخ طبرى جلد 2 ص 217ـارشاد مفيد جلد 1 باب 2 فصل 7ـكفاية الطالب باب 51 ص 205ـشواهد التنزيل جلد 1 ص 421ـينابيع المودة ص 105ـتاريخ ابى الفداء جلد 1 ص 216ـتفسير فخر رازى و كتب ديگر. 


(9) سوره مريم آيه .30


(10) سوره مريم آيه .12


(11) سوره يوسف آيه .26


(12) نهج البلاغه. 


(13) كفاية الطالب باب 24 ص .123


(14) سوره نجم آيه 3 و .4


(15) فصول المهمه ص 123ـشواهد التنزيل جلد 1 ص 248ـينابيع المودة باب 22 ص 93ـتفسير قمى ص 260 و ساير كتب. 


(16) سوره توبه آيه .19


(17) در اسد الغابة جلد 4 ص 53 آمده است كه عمر پيش از اينكه مسلمان شود نسبت به پيغمبر اكرم و مسلمين سختگير بود.


نقش على عليه السلام در هجرت


وقيت بنفسى خير من وطى‏ء الحصى و من طاف بالبيت العتيق و بالحجر رسول اله الخلق اذ مكروا به فنجاه ذو الطول الكريم من المكر (على عليه السلام)


يكى از عللى كه زمينه را براى هجرت پيغمبر بمدينه آماده كرده بود انتشار اسلام در آن شهر بود ، در مواقعى كه قبايل عرب براى تجارت و غيره از مدينه بمكه ميآمدند پيغمبر با آنها ملاقات كرده و آنها را بدين اسلام دعوت مينمود و اتفاقا از اين اقدام خود نتيجه مطلوبى نيز بدست ميآورد چنانكه پس از فوت ابوطالب عده‏اى از قبيله اوس كه از مدينه بمكه آمده بودند پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم را ملاقات كرده و شش نفر از آنها هم بدين اسلام گيرويدند و پس از مراجعت بمدينه مردم آن شهر را بدين جديد دعوت نمودند.


پس از مدتى گروهى متجاوز از هفتاد نفر زن و مرد از مدينه بمكه آمده و بدين اسلام مشرف شدند بنابر اين دين اسلام در مدينه با سرعت پيشرفت و چون محيط مدينه از اغراض سوء قريش و از ايذاء و اذيت آنها مصون بود لذا براى انتشار اسلام مناسب‏تر از مكه بنظر ميرسيد و پيغمبر بعده‏اى از پيروان خود دستور داد كه براى رهائى از شر مشركين مكه بمدينه مهاجرت نمايند و آنها نيز در آشكار و پنهانى بسوى مدينه رهسپار شده و از طرف اهالى آن شهر با كمال دلگرمى از مهاجرين مكه پذيرائى بعمل آمد.از طرفى خود پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز قلبا براى عزيمت بمدينه تمايل داشت ولى چون مأمور و سفير الهى بود اين عمل را بدون اجازه و اراده خدا نميتوانست انجام داده و محل مأموريت خود را تغيير دهد اما در اينموقع حادثه‏اى روى داد كه خود بخود هجرت پيغمبر را بمدينه ايجاب نمود و ميتوان آنرا علت اصلى اين مهاجرت دانست.


چون قريش از انتشار دين اسلام در مدينه و پيشرفت سريع آن در شهر مزبور و همچنين از مهاجرت عده‏اى از مسلمين بدانجا آگاه شدند بيم آنرا داشتند كه دين اسلام در آن شهر قوت بگيرد و بعدا اسباب مزاحمت آنان را فراهم آورد بنا بر اين براى از بين بردن هر گونه خطرات احتمالى كه آينده آنها را تهديد ميكرد تصميم گرفتند كار را با پيغمبر صلى الله عليه و آله يكسره كنند و براى هميشه از جانب وى ايمن و آسوده باشند.


اما انجام اين كار هم بسادگى و آسانى مقدور نبود زيرا پيغمبر از خاندان عبد المطلب بود و اگر بوسيله عده معدودى از بين ميرفت مسلم بود كه آن عده جان سالم از دم شمشير جوانان هاشمى بدر نمى‏بردند و بطور حتم بنى‏هاشم بخونخواهى او قيام ميكردند پس تكليف چيست؟


سران قريش در خفا جمع شده و تشكيل كمسيونى دادند و پس از شور و بحث زياد نتيجه شورا و تصميم انجمن بدين ترتيب اعلام شد كه از هر قبيله يك نفر قهرمان شمشير زن انتخاب شود و اين عده بالاتفاق شبانه بخانه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم حمله نموده و او را در بسترش با شمشيرهاى عريان بقتل رسانند و چون بنى‏هاشم به تنهائى قدرت مقابله با تمام قبايل عرب را نخواهند داشت در نتيجه خون پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم لوث شده و بهدر خواهد رفت.


اين نقشه شيطانى يك تصميم قطعى و خلل ناپذيرى بود كه در پنهانى براى از بين بردن پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم طرح و اتخاذ گرديد ولى خداوند متعال همان خدائى كه در غار حرا پرتوى از جمال خود را بوجود محمد صلى الله عليه و آله و سلم انداخته و او را در نور حيرت و عظمت مستغرق كرده بود باز دل روشن و حقيقت جوى پيغمبر را از اين تصميم قريش آگاه گردانيد و اجازه داد كه شبانه ازمكه بسوى مدينه هجرت نمايد. (1)


اما تدبيرى لازم بود تا كفار قريش از هجرت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم با خبر نباشند و خانه و بستر او بدون صاحب نماند،حالا چه كسى است كه بعوض پيغمبر در آن رختخواب بخوابد و خود را طعمه شمشير مهاجمين قريش سازد؟


اينجا است كه قهرمان اين حادثه خود نمائى ميكند و ذكر اين مقدمات براى معرفى نام نامى او است اين قهرمان شير دل فقط و فقط على عليه السلام بود كه چشم روزگار نظيرش را در گذشته نديده و تا ابد هم نخواهد ديد.


پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم على را ميشناخت و بميزان ايمان و اخلاص او آگاه بود رو بسوى وى آورد و فرمود يا على دستور الهى بر اينست كه مكه را ترك گويم و بسوى مدينه هجرت كنم،اما اين هجرت يك مسافرت عادى و معمولى نيست و بايستى محرمانه و سرى باشد تا كفار قريش از آن آگاه نباشند زيرا تصميم گرفته‏اند امشب مرا در بسترم بخون آغشته نمايند و براى اغفال آنها لازم است خانه و رختخواب من خالى نباشد تا آنها مرا تعقيب نكنند،فرمان الهى است كه در بستر من بخوابى تا من به پنهانى مهاجرت كنم.


هنوز سخن پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم تمام نشده بود كه على عليه السلام با جان و دل دعوت او را اجابت كرد و گفت:اطاعت ميكنم يا رسول الله و در اجراى اين امر بسيار خرسند و سپاسگزارم.


پيغمبر فرمود يا على كار بسيار خطرناكى بعهده تو گذاشته شده است زيرا رجال قريش شبانه خانه من ريخته و رختخواب مرا زير شمشيرهاى برهنه خواهند گرفت در حاليكه تو ميخواهى در آن بستر بخوابى!


پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم هر چه اعلام خطر نموده و اهميت اين امر خطر را در نظر على عليه السلام مجسم ميساخت خرسندى او بيشتر ميگشت تا بالاخره گفت يا رسول الله مگر غير از مرگ و كشته شدن چيز ديگرى هم هست؟چه‏سعادتى بالاتر از اين كه من بدستور الهى جان خود را در راه اشاعه دين تو فداى تو كرده باشم؟


چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم صراحت لهجه و جانفشانى على عليه السلام را در راه حق و حقيقت مشاهده كرد چشمان مباركش پر آب گرديد و با همان حال رقت و عطوفت سر و روى على را غرق بوسه ساخت و او را وداع كرد و بعزم مهاجرت مكه را ترك نمود. (2)


على عليه السلام هم كه جوان 23 ساله‏اى بود جامه مخصوص پيغمبر را كه در موقع خواب به تن ميكرد پوشيد و در فراش آنحضرت دراز كشيده و منتظر وقوع حادثه پر خطرى گرديد.


صاحب فصول المهمه و كفاية الطالب و ديگران نوشته‏اند كه چون على عليه السلام شبانه در بستر پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم قرار گرفت خداوند عز و جل به جبرئيل و ميكائيل فرمود من شما را برادر يكديگر گردانيدم و عمر يكى از شما را طولانى‏تر از ديگرى قرار دادم كداميك از شما حاضر است كه زيادى عمر را بديگرى بخشد عرض كردند پروردگارا در اين امر مختاريم يا مجبور خداوند فرمود بلكه مختاريد هيچك از آندو حاضر نشد كه عمر زيادى را بديگرى بخشد،خداوند تعالى فرمود كه من ميان على ولى خود،و محمد پيغمبر اخوت و برادرى برقرار كردم و او در فراش پيغمبر خوابيده است (و بنگريد كه او چگونه) جان خود را فداى برادر كرده و زندگى ويرا بر حيات خويش ترجيح داده است بزمين نازل شويد و او را از شر دشمنانش محفوظ داريد.


پس آندو فرشته نزد على عليه السلام آمدند و جبرئيل در بالاى سرش ايستاد و ميكائيل در پائين پاى او و جبرئيل ميگفت:بخ بخ يا ابن ابيطالب من مثلك و قد باهى الله بك الملائكة (به به اى پسر ابوطالب كيست مانند تو كه خداوند تعالى بوجود تو بفرشتگان مباهات مينمايد) (3) بارى جنگجويان قريش كه براى از بين بردن پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم در دار الندوة دور هم گرد آمده بودند از سر شب آنجا را ترك كرده و با شمشيرهاى عريان و بران خانه رسول اكرم را محاصره نمودند.


در سپيده دم كه سكوت و خاموشى بر شهر مكه حكمفرما بود خواستند تصميم شوم خود را بمرحله اجراء در آورند،بمحض ورود بداخل خانه،على عليه السلام سر از بالين خود برداشت و بانگ زد كيستيد و چه ميخواهيد؟چون رجال قريش على عليه السلام را ديدند از حيرت و وحشت سر تا پا خشك شدند و بالاخره سكوت را شكستند و گفتند محمد كجا است؟


على عليه السلام با خونسردى تمام فرمود:من نگهبان او نبودم و شما هم او را بمن نسپرده بوديد كه از من باز ميخواهيد.


يكى از مهاجمان گفت پشت و پناه محمد همين على است و خوبست على را بجاى او در خونش غوطه‏ور سازيم!


على عليه السلام فرمود افسوس كه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بمن اجازه حمله نداده و الا براى اين گستاخى شما كه پا بحريم خانه آنجناب گذاشته‏ايد شما را از دم شمشير ميگذرانيدم و بالاخره آنها را پراكنده ساخت و فرمود دور شويد كه شماها قومى گمراهيد و از سعادت و رستگارى بى نصيب خواهيد ماند.


قريش كه از هجرت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم آگاهى يافتند به تعقيب او پرداخته و تا لب غار ثور كه رسول اكرم با ابوبكر داخل آن بودند پيش رفتند ولى خداوند آنحضرت را در پناه خود حفظ كرده و قريش را از دست يافتن باو محروم گردانيد.


در موضوع هجرت فداكارى على عليه السلام غير قابل توصيف است،يك جوان 23 ساله با آن شهامت و شجاعت و با آن دل قوى و حقيقت جو براى اشاعه دين اسلام خود را در معرض خطر و مرگ حتمى انداخت و سپر جان پيغمبر گرديد چنانكه خود آنحضرت فرمايد:


وقيت بنفسى خير من وطى‏ء الحصى‏ 

و من طاف بالبيت العتيق و بالحجر 

رسول اله الخلق اذ مكروا به‏ 

فنجاه ذو الطول الكريم من المكر (4)


با جان خود نگهداشتم بهترين كسى را كه پا بر زمين نهاده و كسى را كه بكعبه و حجر اسمعيل طواف نموده است.


رسول خداى خلق را زمانيكه (قريش) درباره او حيله نمودند (كه او را بقتل رسانند) پس خداوند صاحب فضل و كريم او را از مكر (دشمنان) نجات داد.


بپاداش اين فداكارى و جانفشانى آيه شريفه زير بر رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نازل و بدينوسيله على عليه السلام مورد تقدير خداوند تعالى قرار گرفت:


و من الناس من يشرى نفسه ابتغاء مرضات الله. (5)


(و از مردم كسى است كه در پى خشنودى خدا جان خود را ميفروشد) و بنا بنقل مفسرين و مورخين عامه و خاصه چنين كسى فقط على عليه السلام بود. (6)


فداكاريهاى على عليه السلام در موضوع هجرت منحصر بخوابيدن او در بستر پيغمبر نبود بلكه در غياب آنحضرت حل و فصل امور مسلمانان مكه و همچنين تأديه اماناتى كه مردم به پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم سپرده بودند بدست على عليه السلام انجام گرديد.


چند روز پس از ورود پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بمدينه (بنا بنقل بعضى آنحضرت در قبا توقف فرمود كه پس از رسيدن على عليه السلام با هم وارد مدينه شوند) على عليه السلام نيز مادر خود و دختر پيغمبر و دو زن ديگر و ضعفاى مسلمين را برداشته و راه مدينه را در پيش گرفت و پس از ورود بمدينه رسول اكرم صلى الله عليه و آله على عليه السلام را كه در اثر راه پيمائى پايش مجروح شده بود در آغوش كشيده و از شوق ديدارش گريست.


در مدينه نيز على عليه السلام همواره ملازم پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله‏بود و در سال يكم هجرى كه ميان صحابه و مهاجرين و انصار پيمان اخوت بسته شد آنحضرت على را نيز برادر خود خواند. (7)


در سال دوم هجرى نيز يگانه دختر خود فاطمه عليها السلام را بوى تزويج كرد و فرمود:


يا على ان الله تبارك و تعالى امرنى ان ازوجك فاطمة و انى قد زوجتكها على اربعمائة مثقال فضة،فقال على قد رضيتها يا رسول الله و رضيت بذلك عن الله العظيم و رسوله الكريم ثم ان عليا خر ساجدا لله شكرا. (8)


يا على خداوند تبارك و تعالى بمن دستور داده است كه فاطمه را بتو تزويج كنم و من او را بر چهار صد مثقال نقره بتو تزويج كردم،على عرض كرد پسنديدم او را اى رسول خدا و بدان سبب از (لطف) خداوند عظيم و رسول گراميش خرسند شدم سپس على براى سپاسگزارى (از اين موهبت) بدرگاه خدا بسجده افتاد.


و در همين سال فرمان قتال با مشركين از جانب خدا صادر شد و پيغمبر صلى الله عليه و آله مشغول جنگ با دشمنان و مخالفين خود گرديد كه عامل پيروزى در آنها وجود على عليه السلام بود و از اين پس فصل تازه‏اى در تاريخ زندگانى آنحضرت گشوده ميشود كه ميتوان آنرا خدمات نظامى وى ناميد و در صفحات بعد به برخى از آنها اشاره ميشود.


پى‏نوشتها:


(1) آيه 30 سوره انفال اشاره باين مطلب است:و اذ يمكر بك الذين كفروا ليثبتوك او يقتلوك او يخرجوك..


(2) ..خروج پيغمبر صلى الله عليه و آله از مكه در ربيع الاول سال 13 بعثت بود.


(3) فصول المهمه ابن صباغ ص 33ـكفاية الطالب ص 239ـينابيع المودة باب 21 ص 92ـكشف الغمه ص 91ـتفسير ثعلبى و فخر رازى و كتب ديگر.


(4) بحار الانوار جلد 36 ص .46


(5) سوره بقره آيه .207


(6) شواهد التنزيل جلد 1 ص 96ـارشاد مفيد جلد 1 باب 2 فصل 9ـكفاية الطالب ص 239ـتفسير قمى ص 61 و كتب ديگر.


(7) فصول المهمه ص .22


(8) ينابيع المودة ص .176


خدمات نظامى على عليه السلام


ألا انما الاسلام لو لا حسامه‏ 

كعفطة عنز او قلامة حافر


(ابن ابى الحديد)


چون در طول چهارده سال دعوت پيغمبر صلى الله عليه و آله مواعظ و نصايح آنحضرت كه متكى بمنطق و استدلال بود در هدايت قبايل گمراه و بت پرست عرب مؤثر واقع نشد لذا فرمان جهاد بصورت آياتى چند نازل گرديد و از سال دوم هجرت تا مدت 9 سال كه پيغمبر اكرم در قيد حيات بود در حدود هشتاد جنگ و قتال با كفار و مشركين و يهوديهاى عربستان نموده است كه در بعضى از آنها خود آنحضرت شخصا حضور داشته و آنها را غزوات گويند.


فداكارى و از خود گذشتگى على عليه السلام در اين جنگها بر احدى پوشيده نماند و در اثر ابراز رشادت و شجاعت بى نظيرش او را ضيغم الغزوات و قتال العرب ميناميدند و جز جنگ تبوك كه بدستور پيغمبر در مدينه مانده بود در تمام جنگها شركت كرده و پرچم فتح و پيروزى هميشه در دست او بوده است.


از غزوات مشهور و مهمى كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله با مشركين و دشمنان اسلام نموده و على عليه السلام نيز ابطال و قهرمانان عرب را در آن جنگها طعمه شمشير خود ساخته است ميتوان غزوه بدر واحد و غزوه بنى نضير و غزوه احزاب (خندق) و غزوه خيبر و فتح مكه و جنگ حنين و طائف را نام برد.


چون مقصود از نوشين اين فصل شرح فداكاريها و خدمات نظامى على عليه السلام است لذا از توضيح و علل وقوع جنگها صرف نظر كرده و فقط بمبارزات آنحضرت با ابطال و جنگ آوران عرب در صحنه‏هاى كارزار اشاره مينمائيم زيراشرح زندگانى على عليه السلام بدون اشاره بحضور او در ميدانهاى جنگ ناقص و بى لطف ميباشد و شرح چند غزوه مهم براى شناساندن نيروى بازوى آنجناب لازم و ضرورى ميباشد.


غزوه بدر:


اگر چه پيش از غزوه بدر جنگهاى كوچكى (سريه) ميان مسلمانان و مخالفين در گرفته بود ولى غزوه بدر اولين جنگى بود كه مسلمان در آنجنگ آزمايش شدند و ترس مشركين آنها را فرا گرفته بود و براى مقابله با آنان اكراه داشتند چنانكه خداوند در قرآن كريم فرمايد:


كما اخرجك ربك من بيتك بالحق و ان فريقا من المؤمنين لكارهون (1)


(همچنانكه پروردگارت ترا از خانه‏ات بحق براى جنگ با مشركين بيرون آورد و گروهى از مؤمنين از مقابله با كفار اكراه داشتند) زيرا تعداد مشركين در حدود هزار نفر بوده و با ساز و برگ كامل و اسبان يدكى براى از بين بردن مسلمين بفرماندهى ابوسفيان حركت كرده بودند در صورتيكه عده مسلمانان 313 نفر بوده و اكثر آنها هم فاقد ساز و برگ بودند و بيش از هفتاد شتر و چند رأس اسب همراه نداشتند بالاخره در روز 17 ماه مبارك رمضان سال دوم هجرى اين دو گروه در محلى ميان مكه و مدينه به نام بدر (نام چاهى است) در برابر هم قرار گرفتند و خداوند مؤمنين را بوسيله فرشتگان يارى نمود چنانكه فرمايد:و لقد نصركم الله ببدر و انتم اذلة (2) خداوند شما را در بدر نصرت نمود در حاليكه زبون و ناتوان بوديد) ابتدا سه تن از مشركين (عتبه و شيبه و وليد بن عتبه) بميدان آمده و مبارز خواستند پيغمبر اكرم على عليه السلام را بمبارزه آنها فرستاد و عموى خود حمزه و عبيدة بن حارث بن عبد المطلب را نيز دستور داد كه بهمراه على عليه السلام با آنها بجنگند على عليه السلام بمحض برخورد با وليد كه مبارز او بود وى را بقتل رسانيد و سپس براى كشتن مبارزان همراهانش بسوى آنها شتافت چون آن سه تن كشته شدند ترس‏و دهشتى از مسلمانان در دل مشركين قرار گرفت،آنگاه مبارزان ديگرى بميدان آمدند كه اكثرشان بشمشير على عليه السلام زندگى را بدرود گفتند و رشادتهاى آنحضرت جنگ بدر را به پيروزى مسلمانان خاتمه داد بطوريكه متجاوز از هفتاد تن از مشركين قريش مقتول و هفتاد تن نيز اسير گرديدند كه عباس بن عبد المطلب و عقيل بن ابيطالب هم جزو اسراء بودند و با دادن فديه آزاد شده و اسلام اختيار كردند و بنا به نقل مورخين بيش از نيم كشته شدگان مشركين بشمشير على بوده (3) و بقيه هم بوسيله ساير مسلمين و فرشتگان نصرت بقتل رسيده بودند و از جمله كشته شدگان سرشناس قريش بدست آنحضرت عاص بن سعيد و حنظلة بن ابيسفيان (برادر معاوية) و عمير بن عثمان (عموى طلحه) بودند. (4)


بالاخره جنگ بنفع مسلمين و شكست مشركين خاتمه يافت و مسلمين فاتحانه بمدينه مراجعت كردند و نام نامى على عليه السلام بعنوان شجاع بى نظيرى در ميان عرب بلند آوازه گشت و كسى را جرأت و ياراى آن نبود كه مقابله با او را حتى در انديشه و ذهن خود مجسم سازد.


غزوه احد:


احد نام كوه بزرگ و مشهورى است كه تقريبا در شش كيلومترى مدينه قرار گرفته و غزوه احد در ماه شوال سال سيم هجرى در دامنه كوه مزبور واقع گرديده است.


شكست قريش در غزوه بدر كه موجب آبرو ريزى و از دست رفتن عده‏اى از رجال آنها شده بود زمينه را براى جنگ ديگرى آماده ميكرد زيرا خانواده كشته شدگان مانند عكرمة بن ابى جهل و صفوان بن اميه در مكه عزادار بوده و براى انتقامجوئى،مردم مكه را براى مقابله و مقاتله مسلمين تحريص ميكردند،ابوسفيان بن حرب كه در رأس كفار قريش بود مردم را دور خود جمع نموده و براى اعاده حيثيت خود آنها را بجنگ آماده ميساخت و حتى اموال شخصى خود را در اختيار آنان‏گذاشت كه بمصارف جنگى برسانند. (5)


هند دختر عتبه و زن ابوسفيان نيز بهمراهى چند زن ديگر دف زنان مردم را بخونخواهى كشته شدگان خويش دعوت ميكردند با اين ترتيب ابوسفيان در حدود پنجهزار سوار و پياده را تجهيز نموده و راه مدينه را با عده تحت فرماندهى خود در پيش گرفت.


چون رسول اكرم از اين قضيه مطلع شد فورا اصحاب را جمع آورى كرده و مطلب را با آنها در ميان نهاد گروهى اظهار نمودند كه بايد در شهر مانده و حالت تدافعى گرفت ولى بعضى را عقيده بر اين بود كه بايد از شهر بيرون رفت و بحمله پرداخت بالاخره مسلمين آماده جنگ شدند و خود پيغمبر صلى الله عليه و آله نيز لباس جنگ پوشيد و با عده‏اى در حدود هفتصد نفر آماده مقابله با دشمن گرديد و على عليه السلام را هم بسمت پرچمدارى تعيين فرمود همچنانكه در كليه جنگها پرچمدارى بعهده او بود چون پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله باحد رسيد براى اينكه از حمله ناگهانى و پشت سرى دشمن غافل نباشد عده‏اى را (در حدود پنجاه نفر) تحت فرماندهى عبد الله بن جبير بر دهانه شكافى كه براى اين كار مناسب بنظر ميرسيد گماشت و اين پيش بينى پيغمبر نيز كاملا صحيح بود زيرا ابوسفيان هم خالد بن وليد را با جمعى تقريبا چهار برابر عده عبد الله در كمين آنها گذاشته بود كه پس از در آويختن دو لشگر بهم از پشت سر بمسلمين حمله نمايد.


بارى جنگ شروع شد و بيشتر مبارزان قريش بدست على عليه السلام كشته شدند و پرچمدار ابيسفيان بنام طلحة بن ابى طلحة مرد نيرومندى بود و او را كبش الكتيبة (قوچ لشگريان) ميگفتند بمبارزه على عليه السلام آمد و آنحضرت چنان ضربتى بر كله او زد كه چشمانش از حدقه بيرون افتاد و نعره زد و بهلاكت رسيد سپس برادر طلحه پرچم را بدست گرفت و او نيز كشته شد و حمزه نيز با كمال رشادت مبارزان قريش را طعمه شمشير خود ميساخت و در اثر كشته شدن جنگجويان قريش شكست فاحشى در لشگريان دشمن نمودار شد و مسلمين با اينكه‏تعدادشان خيلى كمتر از آنها بودند بر آنها مسلط گشته و نسيم فتح و پيروزى بر پرچم اسلام وزيدن گرفت،مشركين در حال فرار بودند و گروهى از مسلمين به تعاقب دشمن شتافته عده‏اى نيز مشغول جمع آورى اموال آنها گرديدند.


در اينموقع كسانى كه بر دهانه دره گماشته شده بودند بى انضباطى كرده و بر خلاف دستور پيغمبر صلى الله عليه و آله از فرمان عبد الله سرپيچى نمودند و بگمان اينكه فتح مسلمين كاملا حتمى بوده و ماندن آنان در محل مزبور لزومى ندارد پست نگهبانى خود را ترك كرده و بيش از چند نفر از آنها در محل خود باقى نماندند.


خالد بنوليد كه منتظر چنين فرصتى بود با سواران خود راه دهانه را پيش گرفت و آن عده ناچيز را از بين برده و از پشت سر بمسلمين حمله نمود فراريان قريش كه از پشت جبهه صداى خالد را شنيدند مجددا مراجعت كرده و از دو طرف بر مسلمين حملات سختى بردند و چون تعداد مسلمين كم بوده و بحالت تفرقه و پراكنده جنگ ميكردند شكستى بآنها روى داده و در نتيجه متوارى گرديدند در اين جنگ حمزة بن عبد المطلب بدرجه رفيعه شهادت رسيد و جگرش را بدستور هند (مادر معاويه) از سينه‏اش در آوردند و آن ملعونه هم مقدارى از آنرا در دهان گرفته و جويد و از آنروز به هند جگر خوار مشهور شد خود پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله از ناحيه پيشانى صدمه ديد و دندان مباركش شكست و بغير از على عليه السلام و دو نفر ديگر كسى مراقب آنحضرت نبود.


على عليه السلام با حملات حيدرانه خود گروه مشركين را از هر طرف كه به پيغمبر حمله ميآوردند پراكنده ميساخت و خود را پروانه وار بدور شمع وجود آنجناب بگردش در ميآورد.


فداكارى على عليه السلام در جنگ احد صفحه درخشانى در تاريخ زندگانى او گشود كه سطور طلائى آن با نداى جبرئيل كه ميگفت.لا سيف الا ذوالفقار و لا فتى الا على مزين گرديد . (6)


شيخ مفيد از عكرمه او نيز از خود على عليه السلام نقل ميكند كه فرمود چون در غزوه احد مردمان از اطراف پيغمبر صلى الله عليه و آله پراكنده شدند مرا بر آن‏حضرت چنان بى تابى فرا گرفت كه هرگز نظير آنحالت را در خود نديده بودم پيش روى او شمشير ميزدم كه يكمرتبه برگشتم و او را نديدم با خود گفتم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه فرار نميكند و در ميان كشته شدگان هم او را نديدم و گمان كردم كه از ميان ما بآسمان بالا رفته است پس غلام شمشير را شكسته و با خود گفتم با اين شمشير براى دفاع از رسول خدا صلى الله عليه و آله آنقدر قتال ميكنم تا كشته شوم و بر آن جماعت حمله كردم آنها از جلو شمشير من گريخته و راه باز كردند كه ناگاه ديدم پيغمبر صلى الله عليه و آله بيهوش بزمين افتاده است بالاى سرش ايستادم چشمان مباركش را باز كرد و بسوى من نگريست و فرمود:اى على مردم چه كردند؟


عرض كردم يا رسول الله آنها كافر شدند و بدشمن پشت كرده و ترا وا گذاشتند پيغمبر نگاه كرد و ديد جمعى از لشگريان دشمن بسوى او مى‏آيند بمن فرمود يا على اينها را از من دور گردان من بدانها حمله كرده از چپ و راست شمشير زدم تا آنها فرار كرده و تار و مار شدند .پيغمبر فرمود يا على آيا مدح خود را در آسمان نميشنوى كه فرشته‏اى بنام رضوان ندا ميكند :لا سيف الا ذوالفقار و لا فتى الا على؟ من اشگ شادى ريختم و خداوند سبحان را بر اين نعمت سپاسگزارى كردم. (7)


استقامت و پايدارى على عليه السلام و چند نفر ديگر كه ثابت قدم مانده بودند موجب شد كه مشركين از مدينه چشم پوشيده و راه مكه را در پيش گرفتند.على عليه السلام با اينكه خود بشدت مجروح بود پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله را از نظر دور نداشت و براى شستن دست و روى آنحضرت با سپر خود آبى تهيه كرد و چون رسول خدا دست و روى خود را شست فرمود غضب خدا بر آن قومى كه رخسار پيغمبر خود را خونين كردند. (8)


غوغاى جنگ فرو نشست و از گروه مسلمين هفتاد نفر مقتول و بقيه نيز فرار كرده بودند و تنها قهرمان نامى اين جنگ كه افتخار فتوت را در سايه اين فداكارى بى نظير بدست آورده بود على عليه السلام بود كه چندين زخم مرد افكن به بدن‏مباركش اصابت كرده بود كه هر يك از آنها به تنهاى قادر بود يك مبارز نامى را از پا در آورد كثرت زخمها و جاى شمشيرها در بدن آنحضرت همه را به تعجب و حيرت انداخته بود كه يك جوان 26 ساله با تن آغشته بخون چگونه هنوز زنده مانده است ولى آنها نميدانستند كه يك روح بزرگ و قوى و يك ايمان خالص و محض در آن پيكر زخمدار وجود داشت كه آنهمه سختى‏ها و ناملايمات را با كمال رضايت و خرسندى تحمل مينمود.


نبى اكرم بمدينه مراجعت فرمود و حضرت زهرا عليها السلام با ظرف آبى كه براى شستن صورت پدرش در دست داشت آنحضرت را استقبال كرد على عليه السلام نيز در حاليكه دستش تا بازو خون آلود بوده رسيد و ذوالفقار را بفاطمه داد و فرمود خذى هذا السيف فقد صدقنى اليومـاين شمشير را بگير كه امروز (ايمان و شجاعت) مرا تصديق نمود سپس فرمود:


أفاطم هاك السيف غير ذميم‏ 

فلست برعديد و لا بمليم‏ 

لعمرى لقد اعذرت فى نصر احمد 

و طاعة رب بالعباد عليم‏ 

أميطى دماء القوم عنه فانه‏ 

سقى ال عبد الدار كأس حميم


اى فاطمه بگير اين شمشير را كه نكوهيده نيست و من ترسو و لرزان و ملامت كننده نيستم (در انجام وظيفه‏ام كوتاهى نكرده‏ام كه خود را ملامت كنم) ـبجان خودم سوگند در يارى پيغمبر و طاعت پروردگارى كه باعمال بندگان دانا است كوشش نمودم،خونهاى مردمان را از اين شمشير پاك كن كه اين شمشير جام مرگ را بخاندان عبد الدار (پرچمداران قريش) خورانيد .


رسول اكرم صلى الله عليه و آله نيز بفاطمه عليها السلام فرمود.


خذيه يا فاطمة فقد ادى بعلك ما عليه و قد قتل الله بسيفه صناديد قريش.


اى فاطمه بگير شمشير را كه شوهرت امروز دين خود را اداء نمود و خداوند بوسيله شمشير او بزرگان قريش را نابود ساخت. (9) شكستى كه در اين جنگ بمسلمين رسيد در نتيجه يك بى انضباطى كوچك و عدم دقت در اجراى دستور نظامى پيغمبر صلى الله عليه و آله بود و در عين حال تجربه تلخى بدست آنها داد كه بعدها براى آنان مورد عبرت قرار گرفت و آيه شريفه نيز باين موضوع اشاره فرمايد:


و لقد صدقكم الله وعده اذ تحسونهم باذنه حتى اذا فشلتم و تنازعتم فى الامر و عصيتم من بعد ما اريكم ما تحبون منكم من يريد الدنيا و منكم من يريد الاخرة ثم صرفكم عنهم ليبتليكم و لقد عفى عنكم و الله ذو فضل على المؤمنين. (10)


غزوه بنى نضير:


پس از پايان غزوه احد بعضى از ساكنين محلى مدينه مانند طوايف يهود بنى نضير و بنى قريظه از اين پيشامد خوشحال شده و بعضى از قبايل هم كه پيمان دوستى و يا پيمان عدم تعرض با پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله بسته بودند نقض عهد نمودند.


بنابر اين چنين بنظر ميرسيد كه پيش از جنگ با قريش لازم است نفوذ و امنيت كامل را در مدينه برقرار نمود و سپس بدفع قريش پرداخت لذا در سال چهارم هجرى كه فاصله ميان غزوه احد و خندق بود مسلمين آماده قتال با بنى نضير شده و براى محاصره آنها در ربيع الاول سال مزبور از مدينه بيرون شدند.


فرمانده اين ستون اعزامى على عليه السلام بود كه با رشادت و شجاعت ويژه خود آنها را مجبور به تسليم نمود و پيمان بستند كه پيغمبر صلى الله عليه و آله از خون آنان در گذرد و آنها نيز از حومه مدينه خارج شده و بشام روند. (11)


رسول خدا صلى الله عليه و آله اين شرط را پذيرفته و دستور داد كه هر سه نفر يك شتر ببرند و اموال خود را نيز بر آن شتر بار نهند،پس از خروج بنى نضير از مدينه اموال و اراضى زراعى آنها نصيب مسلمين گرديد.اين واقعه كه پس از غزوه احد روى داد براى تحكيم موقعيت مسلمين بسيار مناسيب بوده و پيغمبر صلى الله عليه و آله با كمال قدرت و مهارت و تدبير توانست در مدت كمى نفوذ از دست رفته را جبران نمايد و بر وسعت قلمرو و اقتدار خود افزوده و دشمنان دين را منكوب سازد.


پى‏نوشتها:


(1) سوره مباركه انفال آيه 5


(2) سوره آل عمران آيه .123


(3) شيخ مفيد در كتاب ارشاد اسامى 36 نفر را كه بدست على عليه السلام كشته شده‏اند ثبت نموده است.


(4) ارشاد مفيد باب 2 فصل 18ـكشف الغمه ص 53ـاعلام الورى و كتب ديگر.


(5) تاريخ طبرى.


(6) سيرة ابن هشام جلد 2 ص 100ـتاريخ طبرى.


(7) ارشاد مفيد جلد 1 باب دوم فصل 22 حديث 6ـاعلام الورى.


(8) تاريخ يعقوبى.


(9) كشف الغمه ص 56ـارشاد مفيد جلد 1 باب 2 فصل 22ـاعلام الورى.


(10) سوره آل عمران آيه 152 و آيه‏هاى بعد.


(11) تاريخ طبرى.




غزوه أحزاب يا خندق: 

اخراج بعضى قبايل يهود مانند بنى نضير و بنى قريظه از اطراف مدينه آنها را نسبت بمسلمين و مخصوصا نسبت به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله خشمگين ساخت و چند تن از رؤساى قبايل مزبور بمكه رفته و آمادگى خود را عليه پيغمبر صلى الله عليه و آله بمنظور كمك و همراهى با قريش اعلام داشتند بزرگان قريش از اين فرصت استفاده كرده و از پيشنهاد آنان استقبال نموده در نتيجه كليه قبايل بت پرست مكه بهمدستى طوايف يهود در سال پنجم هجرى بسيج عمومى كرده و با تعداد ده هزار نفر بفرماندهى ابوسفيان و دستيارى گروهى از يهود براى ريشه كن ساختن نونهال اسلام متوجه مدينه شدند. 


چون اين خبر به پيغمبر صلى الله عليه و آله رسيد مسلمين را جمع كرد و براى دفاع در مقابل اين عده مهاجم به بحث و شور پرداخت،سلمان فارسى پيشنهاد نمود كه اطراف مدينه را خندق بكنند و موانع مصنوعى در آنجا بوجود آورند تا عبور دشمن از آن سخت و نا ممكن باشد رسول اكرم پيشنهاد سلمان را پذيرفت و دستور فرمود فورا براى حفر خندق آماده شوند،مسلمين مشغول حفر خندق شده خود حضرت رسول صلى الله عليه و آله نيز مانند مسلمين ديگر بحفر خندق اشتغال داشت پيش از رسيدن سپاه مهاجم خندق كنده و آماده شد و هنگاميكه مشركين نزديك خندق رسيدند از مشاهده آن متعجب شدند زيرا اين نوع وسيله دفاع در عربستان سابقه نداشت بدينجهت گفتند :و الله ان هذه لمكيدة ما كانت العرب تكيدها،بخدا سوگند اين حيله عرب نيست و عرب چنين حيله‏اى بكار نبندد. (1) مسلمين هم كه تعدادشان در حدود سه هزار نفر بود در آنطرف خندق اردو زده بودند،چند روز اين دو سپاه در طرفين خندق روبروى هم بودند و گاهى بهم سنگ و تير ميانداختند بالاخره عمرو بن عبدود با چند نفر ديگر اسب جهانيده و از تنگترين جاى خندق خود را بطرف ديگر آن رسانيدند. 


عمرو بمحض ورود مبارز خواست،وقتى صداى خشن و رعب انگيز عمرو در فضاى اردوگاه مسلمين طنين انداز شد نبض‏ها از حركت ايستاد و رنگ از چهره همه پريدن گرفت!چرا؟ 


براى اينكه عمرو را همه ميشناختند،او فارس يليل و از شجاعان نامى عرب بود و در تمام عربستان نظير و مانندى نداشت،او قهرمان كهنسال و ورزيده و جنگديده بود و به تنهائى با هزار نفر مقابل شمرده ميشد! 


فرياد هل من مبارز عمرو براى بار دوم پرده گوش مسلمين را مرتعش ساخت. 


در اينموقع يك سكوت و حيرت توام با ترس و وحشت بر تمام لشگر مدينه حكمفرما بود و كسى را جرات تكلم و اظهار وجود نبود عمرو ميگفت شما ميگوئيد هر كس از ما كشته شود به بهشت ميرود آيا در ميان شما داوطلب بهشت وجود ندارد؟ 


بالاخره پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله سكوت را شكست و فرمود كيست كه شر اين بت پرست را از سر ملت اسلام بر دارد؟نفس‏ها در سينه حبس بود و از كسى صدائى بر نيامد على عليه السلام بپا خواست و عرض كرد من يا رسول الله پيغمبر فرمود تامل كن شايد داوطلب ديگرى هم پيدا شود ولى هيچكس حريف اين قهرمان عرب نبود نبى اكرم سؤال خود را تكرار فرمود باز على عليه السلام پاسخگوى اين دعوت گرديد پيغمبر فرمود يا على اين عمرو بن عبدود است عرض كرد من هم على بن ابيطالبم،رسول خدا عمامه بر سر على و شمشير بر كمر او بست و فرمود برو كه خدا نگهدارت باشد سپس سر بلند نمود و با حالت رقت بار گفت خدايا پسر عم مرا در ميدان كار زار تنها مگذار. 


عمرو رجز ميخواند و مسلمين را بمبارزه ميطلبيد: 


و لقد بححت من النداء بجمعكم هل من مبارز 

و وقفت اذ جبن المشجع موقف البطل المناجز 

و كذلك انى لم ازل متسرعا نحو الهزاهز 

ان الشجاعة فى الفتى و الجود من خير الغرائز (2) 


در اين هنگام على عليه السلام چون شير خشمگينى كه براى صيد خود از كمين جستن كند بسرعت آهنگ عمرو كرد و جواب رجز او را از روى ادب علمى چنين داد: 


لا تعجلن فقد اتاك مجيب صوتك غير عاجز 

ذونية و بصيرة و الصدق منجى كل فائز 

انى لارجو ان اقيم عليك نائحة الجنائز 

من ضربة نجلاء يبقى ذكرها بعد الهزاهز (3) 


عمرو كه خود را از شجعان نامى و مبرز عرب ميدانست با ديده حقارت به على عليه السلام نگريست و گفت آيا جز تو كسى داوطلب بهشت نبود؟من با پدرت ابوطالب آشنا و دوست بودم نميخواهم ترا در پنجه خود چون مرغ بال و پر شكسته‏اى در حال نزع بينم مگر نميدانى كه من عمرو بن عبدود فارس يليل و قهرمان نيرومند عرب هستم؟ 


على عليه السلام فرمود من ترا ابتداء بتوحيد و اسلام دعوت ميكنم و اگر هم نپذيرى از همين راه كه آمده‏اى برگرد و از جنگ با پيغمبر در گذر. 


عمرو گفت من از روش آباء و اجداد خود (بت پرستى) دست بر نميدارم واگر هم بدون جنگ بر گردم مورد استهزاء زنان قريش واقع ميشوم،على عليه السلام فرمود در اينصورت از اسب پياده شو با هم بجنگيم كه من دوست دارم ترا در راه خدا كشته باشم. 


عمرو بر آشفت و از اسب پياده شد و اسب خود را پى كرد و چون در برابر على عليه السلام ايستاد پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود:برز الايمان كله الى الشرك كله. (تمامى ايمان با تمامى كفر بمبارزه برخاسته است.) حقيقت امر نيز همين بود على عليه السلام ايمان محض و بلكه كل ايمان بود و اگر در آنروز على نبود نامى از اسلام و احدى از مسلمانان نمى‏ماند،عمرو نيز نماينده شرك و كفر بود و چشم و چراغ قريش بشمار ميرفت. 


بالاخره آندو مبارز چنان بهم در افتادند كه گرد و غبارى در اطراف آنها بلند شد و نيروهاى متخاصمين نتوانستند آنها را بخوبى مشاهده كنند در اين گير و دار دو ضربت رد و بدل شد عمرو شمشيرى بر على زد كه سپر آنحضرت را دو نيمه كرد و بسر مباركش هم آسيب رسانيد ولى آنحضرت با چابكى و نيرومندى خود چنان ضربتى به عمرو فرود آورد كه او را بخاك هلاكت افكند و خود بانگ تكبير بر آورد،از صداى تكبير على عليه السلام همه را معلوم شد كه عمرو بقتل رسيده و با كشته شدن او شكست قريش هم حتمى خواهد بود چنانكه خواهر عمرو در اينمورد ضمن ابياتى چند چنين گويد: 


اسدان فى ضيق المكر تصاولا 

و كلاهما كفو كريم باسل‏ 

فاذهب على فما ظفرت بمثله‏ 

قول سديد ليس فيه تحامل‏ 

ذلت قريش بعد مقتل فارس‏ 

فالذل مهلكها و خزى شامل 


يعنى آنها دو شير دلاور بودند كه در تنگناى معركه بيكديگر حمله‏ور شدند و هر دو همتايان بزرگوار و دليرى بودند.اى على برو كه تا كنون بكسى مانند او چيره نگشته بودى و (اين ادعاى من) سخنى است محكم و درست و در آن تكلف و اغراق نيست. 


قريش پس از كشته شدن چنين سوارى خوار شد و اين خوارى،قريش رانابود كرده و اين رسوائى شامل همه آنان خواهد بود.چون على عليه السلام سر عمرو را بحضور پيغمبر آورد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود. 


ضربة على يوم الخندق افضل من عبادة الثقلين. 


و بعضى نوشته‏اند كه فرمود: 


لضربة على لعمرو بن عبدود افضل من عمل امتى الى يوم القيامة. 


يعنى ارزش و پاداش شمشيرى كه على عليه السلام در روز خندق بر عمرو زد از پاداش عبادت جن و انس برتر است و يا از پاداش عمل امت من تا روز قيامت بهتر است. (4) 


زيرا شمشير على عليه السلام بود كه عمرو را بخاك و خون كشيد و اسلام نو بنياد را از شر مشركين رهائى بخشيد و اگر در آنروز على نبود عمرو به تنهايى كافى بود كه مسلمين را تار و مار نموده و چنانكه خودش ميگفت نام اسلام را از صفحه تاريخ براندازد بنابراين عمل امت اسلامى تا روز قيامت در گرو همان ضربت سيف اللهى است كه موجب قتل و گريختن عكرمة و چند تن ديگر گرديد كه همراه عمرو بدينسوى خندق گذشته بودند و با كشته شدن عمرو و فرار همراهانش دهشت و هراس در ميان مشركين افتاد و روحيه آنها را بكلى متزلزل نمود و علاوه بر اين طوفان سخت و سهمگين نيز بامر خدا برخاست و قريش را بوحشت انداخت در نتيجه ابوسفيان درنگ را جائز نشمرده و شبانه با عده خود از كنار مدينه بسوى مكه كوچ نمود. 


درباره كشته شدن عمرو بشمشير على عليه السلام شيخ ازرى در قصيده هائيه خود گويد: 


يا لها ضربة حوت مكرمات‏ 

لم يزن ثقل اجرها ثقلاها 

هذه من علاه احدى المعالى‏ 

و على هذه فقس ما سواها 


چه ضربتى كه زيبائيها و بزرگيها را در بر دارد و اجر ثقلين (جن و انس) بااجر آن نتواند برابر كند.اين شاهكار يك نمونه از مقامات عاليه اوست و بر اين قياس كن ساير كارهاى او را. 


پس از غزوه خندق پيغمبر صلى الله عليه و آله تنبيه و گوشمالى طايفه بنى قريظه را كه نقض عهد كرده و با مشركين همكارى نموده بودند لازم دانست زيرا طايفه مزبور در ظاهر پيمان عدم تعرض با مسلمين بسته بودند ولى نقض عهد كرده با قريش همدست شده بودند رسول خدا صلى الله عليه و آله على عليه السلام را با عده‏اى بجنگ آنها فرستاد.پس از 25 روز محاصره و زد و خورد مردان آنها مقتول و زنانشان اسير و اموالشان بدست مسلمين افتاد بدين ترتيب طايفه بنى قريظه هم بدست على عليه السلام از بين رفت و مسلمين از شر يهود اطراف مدينه آسوده شدند. 


غزوه خيبر: 

خيبر لغتى است عبرانى و بمعناى قلعه و حصار محكم است. 


در 120 كيلومترى شمال مدينه دهستانى يهود نشين بود كه ساكنين آن در چند قلعه محكم زندگى ميكردند و بدينجهت آن محل را خيبر ميگفتند،دهستان مزبور داراى زمين‏هاى زراعتى و نخلستانهاى بارور و چشمه‏هاى جارى بود و هفت قلعه محكم در آن وجود داشت كه هر يك از آنها بنام مخصوصى ناميده ميشد،از مشهورترين قلاع سبعه قلعه ناعم و قموص بود. 


تعداد ساكنين خيبر بنا بروايت تاريخ نويسان مختلف نوشته شده است بعضى آنرا بيست هزار (5) و برخى ده هزار (6) و بعضى چهار هزار نوشته‏اند آنچه مسلم و محرز است اينست كه يهودى‏ها بمراتب بيشتر از مسلمين بوده‏اند زيرا عده مسلمين در حدود يكهزار و چهارصد و يا بقولى يكهزار و ششصد نفر بود. 


در سال هفتم هجرى بدستور نبى اكرم صلى الله عليه و آله مسلمين بطرف خيبر حركت كردند و پس از دو يا سه روز راهپيمائى بحوالى خيبر رسيده و در كنار قلاع مزبور اردو زدند و با اين ترتيب با دشمن تماس حاصل نمودند.بامدادان كه اهالى قلاع خيبر از خواب برخاستند مسلمين را در نزديكى خيبر مشاهده كردند. 


ساكنين خيبر بمحض مشاهده لشگر اسلام داخل قلاع شده و درب آنها را محكم بستند،رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز با عده خود مدت 25 روز پشت قلعه‏ها بمحاصره يهود پرداخت در يكى از روزها پرچم را بدست ابوبكر و روز ديگر بدست عمر داد و آنها را براى گشودن قلعه‏هاى خيبر مأمور گردانيد ولى آنها نه تنها كارى از پيش نبردند بلكه از ديدن جنگجويان يهود مخصوصا مرحب خيبرى بيمناك شده و فرار كردند. (7) 


ابن ابى الحديد در مورد فرار شيخين ميگويد: 


و ان انس لا انس اللذين تقدما 

و فرهما و الفرقد علما حوب (8) 


يعنى هر چه را فراموش كنم گريختن آندو نفر را با اينكه ميدانستند فرار كردن از جنگ گناه است فراموش نميكنم. 


فرماندهان ديگر نيز براى فتح قلاع خيبر عزيمت ميكردند ولى در مقابل دفاع جنگجويان يهود عاجز مانده و بر ميگشتند چون سرداران اعزامى براى گشودن قلعه‏ها بدون اخذ نتيجه برگشته و روحيه مسلمين را ضعيف ميكردند پيغمبر فرمود: 


لا عطين الراية غدا رجلا يحبه الله و رسوله و يحب الله و رسوله كرارا غير فرار لا يرجع حتى يفتح الله على يديه. (9) 


فردا پرچم را بمردى خواهم داد كه خدا و پيغمبرش او را دوست دارند و او نيز خدا و پيغمبر خدا را دوست دارد او كسى است كه هميشه حمله كننده است و هرگز فرار نكند از جبهه جنگ بر نگردد تا خداوند بدست او (قلعه‏هاى خيبر را) بگشايد.از اين فرمايش پيغمبر همه را تعجب و حيرت فرا گرفت،اين چه كسى است‏كه فردا پيروز خواهد شد؟ 


هر كسى بنحوى كلام آن حضرت را تعبير ميكرد و بعضى‏ها هم اين افتخار را از آن خود ميدانستند و هيچكس گمان نميكرد كه منظور پيغمبر فقط على است و اين سكه افتخار را چرخ نيلوفر بنام همايون او زده است!شايد آنها حق داشتند و در اين تصور و خيال معذور بودند زيرا على عليه السلام بدرد چشم مبتلا بود و كسى خيال نميكرد كه اين گره پيچيده و بغرنج با پنجه‏هاى تواناى على گشوده خواهد شد. 


چون روز موعود فرا رسيد رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:على كجاست؟ 


عرض كردند چشم درد دارد.فرمود احضارش كنيد يكى از مسلمين بچادر على عليه السلام رفت و فرمان پيغمبر صلى الله عليه و آله را بوى ابلاغ نمود. 


على عليه السلام فورا بلند شد و خدمت آنحضرت شتافت،نبى اكرم از او احوالپرسى نمود،عرض كرد سرم درد ميكند و چشم درد دارم كه درست نمى‏بينم،پيغمبر او را در آغوش كشيد و آب دهان مباركش بر چشمان وى ماليد كه فورا دردهاى او برطرف شد و تا آخر عمر دچار سر درد و چشم درد نگرديد. (10) 


حسان بن ثابت انصارى در اينمورد گويد: 


و كان على ارمد العين يبتغى‏ 

دواء فلما لم يحس مداويا 

شفاه رسول الله منه بتفلة 

فبورك مرقيا و بورك راقيا 

و قال ساعطى الراية اليوم صارما 

كميا محبا للرسول مواليا 

يحب الهى و الاله يحبه‏ 

به يفتح الله الحصون الاوابيا 

فاصفى بهادون البرية كلها 

عليا و سماه الوزير المواخيا 


يعنى على در آنروز چشم درد داشت و داروئى براى بهبودى آن ميجست و چيزى بدست نمياورد . 


رسول خدا او را با آب دهان خود شفا بخشيد پس فرخنده باد آنكه بهبودى يافت و خجسته باد آنكه بهبودى داد.و فرمود امروز پرچم را مى‏دهم به دلاور شجاعى كه دوستدار رسول است. 


او خداى مرا دوست دارد و خدا هم او را دوست دارد و بوسيله او خداوند قلعه‏هاى محكم را ميگشايد. 


پس براى اينكار از ميان تمام مردم على را بر گزيد و او را وزير و برادر خود ناميد. 


بارى پس از آنكه چشم على عليه السلام بهبودى يافت رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود :يا على فرماندهان ما كارى از پيش نبرده‏اند و هنوز قلعه‏هاى خيبر گشوده نشده است و اين امر خطير جز بدست تواناى تو انجام نخواهد گرفت. 


على عليه السلام امتثال امر نمود و گفت تا چه اندازه با آنها بجنگم؟ 


پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود تا موقعيكه به يگانگى خدا و رسالت من شهادت دهند. 


على عليه السلام چون شيرى بلند طبع كه بطرف شكار خود با بى اعتنائى ميرود پيش رفت تا پشت ديوار قلعه خيبر رسيد پرچم را بر زمين كوبيد و عده خود را براى تسخير حصار آماده نمود،در اينموقع جمعى از جنگجويان دلير خيبر بيرون ريختند و جنگ بشدت در گرفت،على عليه السلام با چند حمله حيدرانه آنها را در هم آويخت بطوريكه يهود فرار كرده و داخل قلعه شدند على عليه السلام نيز بدنبال آنها خواست وارد قلعه شود رئيس قلعه كه از شجاعان مشهور و بنام حارث بود خواست از ورود على عليه السلام بقلعه ممانعت كند ولى بضرب شمشير آنحضرت جهان را بدرود گفت،در اين وقت نامى‏ترين و شجاعترين جنگجويان قلعه كه بمرحب خيبرى معروف و برادر حارث بود بخونخواهى برادرش بيرون‏شتافت. 


مرحب پهلوان عجيبى بود زيرا دو زره پوشيده و دو شمشير بر كمر آويخته بود و علاوه بر چند عمامه كه بر سر خود بسته بود كلاه فولادى بر سر گذاشته و سنگى را هم كه بسنگ آسياب شبيه بود بر ميله كلاه خود گذاشته بود كه از اصابت شمشير بفرق وى جلوگيرى كند. 


بين او و على عليه السلام دو ضربت رد و بدل شد و دست نيرومند قهرمان اسلام چنان شمشيرى بر فرق مرحب فرود آورد كه با وجود داشتن سپر جمجمه‏اش را با كلاه فولادى و سنگ آسيا و ساير تشريفات شكافت و در نتيجه سپر دو نيم گرديده و كلاه فولادى و سنگ بشكست و عمامه دريده شد و ذوالفقار على كله‏اش را تا فكين بشكافت،مرحب نقش بر زمين شد و بخاك و خون غلطيد و صداى تكبير از مسلمين بلند شد و يهود بكلى شكست خورده و غمگين شدند. 


پس از كشته شدن مرحب شجاع ديگرى از قلعه بيرون تاخت و اين شخص ياسر برادر سوم دو مقتول سابق بود،او نيز در شجاعت دست كمى از برادران خود نداشت بيدرنگ بر على تاخت ولى در اثر يكضربت آنحضرت بخاك افتاده و كشته شد يهود در قلعه را بستند و خود بدرون قلعه پناه بردند . 


على عليه السلام با نيروى خارق العاده خود در قلعه را از جاى خود كند و چند متر پرتابش كرد و بدين ترتيب قلعه‏هاى ناعم و قموص كه محكمترين قلعه‏هاى خيبر بود بدست تواناى على عليه السلام فتح گرديد. 


شيخ مفيد از عبد الله جدلى نقل ميكند كه گفت از امير المؤمنين عليه السلام شنيدم كه ميگفت چون درب خيبر را كندم آنرا سپر خويش قرار دادم و با يهود جنگيدم تا آنگاه كه خداوند آنها را خوار نمود و شكست داد آن در را روى خندقى كه دور قلعه كنده بودند گذاشتم تا مسلمين از روى آن عبور كنند و سپس آنرا در ميان خندق انداختم و موقع برگشتن از خيبر هفتاد نفر از مسلمين نتوانستند آنرا از جايش بر دارند و در اين باره شاعر گويد: 


ان امرء حمل الرتاج بخيبر 

يوم اليهود بقدرة لمؤيد 

حمل الرتاج رتاج باب قموصها 

و المسلمون و اهل خيبر حشد 

فرمى به و لقد تكلف رده‏ 

سبعون كلهم له يتشددردوه بعد تكلف و مشقة 

و مقال بعضهم لبعض ارددوا (11) 


يعنى آنمرد (على عليه السلام) در بزرگ خيبر را در روزى كه با يهود جنگ ميكرد با نيروى تأييد شده (از جانب خدا) برداشت. 


آن در بزرگ يعنى درى را كه برابر كوه قموص بود برداشت در حاليكه مسلمين و اهل خيبر جمع شده بودند. 


آن در را پرتاب كرد و براى باز گردانيدن آن هفتاد نفر كه همگى نيرومند بودند خود را بمشقت انداختند و (آن هفتاد نفر) پس از رنج و مشقت و گفتن بيكديگر كه برگردانيد آن در را بجاى خود بر گردانيدند. 


مجاهدات على عليه السلام در جنگ خيبر و فتح قلاع و كشتن شجاعان نامى يهود و مخصوصا كندن در قلعه و گرفتن آن با دست از كارهاى خارق العاده آنجناب محسوب ميشود كه نظير آنها از احدى ديده نشده است و قصايد بسيارى در باره وقايع مزبور گفته و نوشته شده است.ابن ابى الحديد در ضمن قصايد خود گويد: 


يا قالع الباب الذى عن هزها 

عجزت اكف اربعون و اربع (12) 


اى كننده درى كه دستهاى چهل و چهار نفر از حركت دادن آن عاجز بود. 


چون جنگ خيبر پايان يافت و پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بدر خواست يهود با آنها مصالحه نمود فدك نيز تسليم گرديد و يهوديان ساكن آن نصف دارائى خود را به پيغمبر فرستادند بنابر اين چون فدك در موقع صلح برضايت ساكنين آن به پيغمبر صلى الله عليه و آله واگذار شده بخود آنحضرت تعلق داشت ولى اراضى خيبر مربوط بعموم مسلمين بود. 


هنگام بازگشت از خيبر به بعضى از قبايل يهود كه ياغى شده بودند گوشمالى داده شد و آنها نيز مطيع گرديدند و بدين ترتيب مسلمين از ضديت يهود آسوده شده و شهر مدينه در امن و آسايش قرار گرفت. 


پى‏نوشتها: 


(1) ارشاد مفيد جلد 1 باب 2 فصل .25


(2) از بس به شما ندا دادم و مبارز طلبيدم گلويم گرفت و قهرمانانه ايستادم در جائيكه مردم شجاع آنجا ميترسند.و اينچنين من هميشه بسوى بلاها و فتنه‏ها با سرعت ميروم زيرا شجاعت وجود در جوان از بهترين غريزه‏ها است. 


(3) اى عمرو زياد در كار جنگ عجله مكن زيرا آمد بسوى تو جوابگوى آواز تو كه براى مبارزه با تو عاجز نيست بلكه داراى حسن نيت و بصيرت در راه حق است و صدق و راستى نجات دهنده هر رستگار است،من اميدوارم كه زنان نوحه سرا را بر جنازه تو بنشانم از ضربت شكافنده‏اى كه ياد آن بعد از معركه‏ها باقى بماند. 


(4) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديدـبحار الانوار جلد 39 ص 2ـكشف الغمه ص .56


(5) تاريخ يعقوبى. 


(6) سيره حلبى. 


(7) ارشاد مفيد جلد 1 باب دوم فصل 16ـتاريخ طبرى و كتب ديگر. 


(8) القصائد السبع العلويات قصيده اولى در فتح خيبر. 


(9) ارشاد مفيدـفصول المهمه ابن صباغ ص 21ـذخائر العقبى ص 72ـكفاية الطالب ص 98 ينابيع المودة ص 48ـاسد الغابة جلد 4 ص .28


(10) ذخائر العقبى ص 73 و كتب ديگرـشايد براى بعضى‏ها قبول اين امر مشكل باشد ولى بايد دانست كه صرف نظر از انجام معجزه امروزه ثابت شده است كه با استفاده از نيروهاى نهفته در روح آدمى اغلب بيماريها را بدون دواء معالجه ميكنند در اينصورت براى اعمال نفوذ روحى پيغمبر از همه كس سزاوارتر است. 


(1) ارشاد مفيد جلد 1 باب دوم فصل .31


(12) القصائد السبع العلويات قصيده ششم.

 




فتح مكه 

در سال هشتم هجرى كه سپاه اسلام پس از جنگهاى متعدد كوچك و بزرگ ورزيده و از نظر تعداد نيز زياد شده بود پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم لازم دانست كه بسوى مكه رفته و شهر و مولد خود را كه در اثر توطئه قريش شبانه از آنجا هجرت كرده بود تصرف كند. 


مدت سيزده سال پيغمبر صلى الله عليه و آله در شهر مكه مشركين قريش را بتوحيد و خدا پرستى دعوت كرده و نه تنها از اين دعوت نتيجه‏اى حاصل نشده بود بلكه در ايذاء و آزار او هم نهايت كوشش را بعمل آورده بودند پس از هجرت بمدينه بطوريكه گذشت مشركين مكه دائما با مسلمين در حال مبارزه و زد و خورد بودند. 


مسلمين مهاجر كه بحال ترس و زبونى شبانه از مكه فرار كرده و بمدينه رو آورده بودند اكنون موقع آن رسيده است كه با صولت و عظمت در ركاب پيغمبر صلى الله عليه و آله وارد مكه شوند . 


بعضى از مسلمين در انديشه فرو رفته واز مآل كار خود بيمناك بودند ولى رسول خدا صلى الله عليه و آله آنها را بفتح و پيروزى بشارت مى‏داد زيرا وعده فتحى را كه خداوند باو فرموده بود از اين آيه استنباط ميكرد: 


لقد صدق الله رسوله الرؤيا بالحق لتدخلن المسجد الحرام ان شاء الله امنين. (1) 


همچنين سوره نصر نيز كه پيش از فتح مكه نازل شده بود بفتح مكه و اسلام آوردن مردم آن شهر دلالت داشت. 


هدف اصلى پيغمبر صلى الله عليه و آله اين بود كه فتح مكه باحترام خانه خدا كه در آن شهر واقع است بدون جنگ و خونريزى انجام شود بدينجهت ابتداء انديشه خود را در مورد حركت بسوى مكه و زمان آن را از مسلمين پنهان مى‏داشت كه مبادا اين موضوع باطلاع قريش برسد و تنها كسى را كه امين و راز دار خوددانسته و با او مشورت ميكرد على عليه السلام بود ولى پس از مدتى چند نفر از اصحاب را نيز از اين مطلب آگاه گردانيد.يكى از مهاجرين بنام حاطب كه در مكه اقوامى داشته و از مقصود پيغمبر با خبر شده بود نامه‏اى نوشته و آنرا بوسيله زنى بمكه فرستاد و قريش را از تصميم پيغمبر آگاه نمود. 


خداوند تعالى رسول اكرم صلى الله عليه و آله را از ماجرا آگاه ساخت و آنحضرت على عليه السلام را با زبير براى استرداد نامه بسوى آن زن فرستاد و آنها در راه باو رسيده و نامه را باز گرفتند. (2) 


رسول خدا صلى الله عليه و آله در اوائل رمضان سال هشتم هجرى با سپاهيان خود كه از مهاجر و انصار تشكيل شده و بالغ بر دوازده هزار نفر بودند بقصد فتح مكه از مدينه خارج گرديد . 


چون به نزديكى‏هاى مكه رسيد عباس بن عبد المطلب براى ترسانيدن قريش از كثرت سپاهيان اسلام كه با ساز و برگ كامل مجهز بودند بسوى مكه شتافت اهالى مكه نيز از آمدن پيغمبر كم و بيش آگاه بودند بدينجهت ابوسفيان براى كسب اطلاع از مكه بيرون آمد و در راه بعباس رسيد. 


عباس بن عبد المطلب كثرت مسلمين مخصوصا ايمان قوى و روح سلحشورى آنها را بابوسفيان نقل كرد و او را از عواقب وخيم مقاومت در برابر سپاهيان اسلام بر حذر داشت و قانعش نمود كه بخدمت رسيده و تسليم شود. 


ابوسفيان از روى اضطرار و ناچارى پذيرفت و بحمايت عباس از ميان درياى سپاه در حاليكه از قدرت و شوكت آن متحير شده بود گذشته و بخدمت پيغمبر رسيد و پس از مختصر گفتگو اسلام آورد. 


ابوسفيان كه مدت 21 سال كفار قريش را عليه آنحضرت تحريك و تجهيز ميكرد اكنون در برابر آن قدرت و عظمت سر تسليم فرود آورده و با ديده اعجاب و شگفتى بآن سپاه منظم و منضبط مينگرد و انتظار عفو و بخشش از گذشته را دارد.پيغمبر اكرم بنص قرآن كريم داراى خلق عظيم و رحمة للعالمين بود (3) ابوسفيان را بمكه فرستاد تا براى كسانى كه اسلام آورده‏اند امان بگيرد. 


رسول خدا صلى الله عليه و آله پرچم را كه ابتداء در دست سعد بن عباده بود (از اين نظر كه او ممكن است با اهالى مكه با خشونت و جدال رفتار كند) بدست على عليه السلام داد و با سپاه مسلمين در حاليكه جاه و جلال آنها چشم هر بيننده را خيره و مبهوت ميكرد وارد مكه شد و در مقابل درب كعبه ايستاد و گفت: 


لا اله الا الله وحده وحده صدق وعده و نصر عبده... 


آنروز اولين روزى بود كه شعائر توحيد و خدا پرستى علنا در مكه اجرا گرديد و بانگ اذان بلال كه بر فراز كعبه ايستاده بود با آهنگ دلنشين در فضاى مكه طنين‏انداز شد و مسلمين به پيغمبر صلى الله عليه و آله اقتداء كرده و نماز خواندند سپس آنحضرت اهل مكه را كه منتظر عقوبت و انتقام از جانب او بودند مورد خطاب قرار داد و فرمود:ماذا تقولون و ماذا تظنون؟در حق خود چه ميگوئيد و چه گمان داريد؟ 


گفتند:نقول خيرا و نظن خيرا اخ كريم و ابن اخ كريم و قد قدرت،سخن بخير گوئيم و گمان نيك داريم برادرى كريم و برادر زاده كريمى و بر ما قدرت يافته‏اى. 


رسول اكرم صلى الله عليه و آله را از كلام آنان رقتى روى داد و فرمود من آنگويم كه برادرم يوسف گفت لا تثريب عليكم اليوم. 


آنگاه فرمود:اذهبوا فانتم الطلقاءـبرويد كه همه آزاديد (4) 


اين عفو عمومى در روحيه اهالى مكه تأثير نيكو بخشيد و همه بى اختيار محبت آنحضرت را در دل خود جاى دادند. 


آنگاه پيغمبر صلى الله عليه و آله دستور داد تمام بت‏ها را شكستند و على عليه السلام را همراه خود بداخل كعبه برد و هر چه بت و آثار بت پرستى بود از ميان‏برده و آنها را در هم شكسته و بيرون ريختند. 


از جمله صفات عاليه على عليه السلام بت شكنى اوست كه بهيچوجه حاضر نبود مظاهر شرك و كفر را در بين مردم مشاهده كند و چون بعضى از بتهاى بزرگ مانند هبل بر فراز كعبه نصب شده بود على عليه السلام بدستور پيغمبر اكرم پاى بر دوش آن بزرگوار نهاده و آنها را سرنگون ساخت و ساحت مقدس كعبه را از لوث بت پرستى پاك گردانيد. 


غزوه حنين و طائف: 

پس از فتح مكه مردم آن شهر دسته دسته بدين اسلام گرويده و با پيغمبر صلى الله عليه و آله بيعت نمودند نبى اكرم نيز چندى در مكه توقف كرده و امور آنشهر را مرتب ساخت و پس از برقرارى امنيت و انضباط با سپاه فاتح خود تصميم گرفت كه بمدينه مراجعت نمايد و در اين مراجعت دو هزار نفر از اهالى تازه مسلمان مكه را هم به سپاه خود ملحق نمود بطوريكه كثرت سپاهيان اسلام، مسلمين را باعجاب و شگفتى واداشت و ابوبكر گفت ما با اين كثرت سپاهيان هرگز مغلوب نخواهيم شد ولى آنها ندانستند كه كثرت سپاهيان چندان مهم نيست آنچه مورد توجه است توكل بر خدا و يارى خواستن از اوست چنانكه موقع برخورد با دشمن مانند غزوه احد چيزى نگذشت كه همه مسلمين از جمله ابوبكر فرار كردند و فقط 9 نفر از بنى هاشم و يكى هم ايمن بن ام ايمن در اطراف پيغمبر صلى الله عليه و آله باقى ماند تا اينكه خداوند آنها را نصرت فرمود و گريختگان بازگشتند و مجددا بدشمن حمله برده و پيروز گرديدند در اينمورد خداوند در قرآن كريم فرمايد: 


لقد نصركم الله فى مواطن كثيرة و يوم حنين اذ اعجبتكم كثرتكم فلم تغن عنكم شيئا.... (5) 


و جريان امر بقرار زير بوده است. 


چون رسول خدا صلى الله عليه و آله از مكه قصد مراجعت بمدينه نمود دو قبيله هوازن و ثقيف كه اسلام نياورده بودند با يكديگر همدست شده و بفكر مقابله‏با مسلمين افتادند. 


جنگجويان دو قبيله مزبور بفرماندهى مالك بن عوف كه شنيدند پيغمبر صلى الله عليه و آله از مكه بمدينه مراجعت ميكند در حاليكه تعدادشان بيشتر از سپاه مسلمين بود در تنگه‏هاى وادى حنين بكمين نشسته و مترصد عبور مسلمين شدند.


گروه طليعه سپاه اسلام كه تحت فرماندهى خالد بن وليد در حركت بود وارد كمينگاه شد و غافلگير گرديد و چون شب از نيمه گذشته و هوا تاريك بود گروه مزبور از برخورد ناگهانى بسپاه دشمن وحشت زده شده و در حال عقب نشينى بتفرقه افتادند و عده‏اى هم مانند ابوسفيان و همدستانش كه از ترس جان تازه مسلمان شده بودند از اين پيشامد خرسند گشتند و رو بفرار نهادند بقيه نيز مانند غزوه احد بگريختند و فقط 9 نفر از بنى هاشم در اطراف پيغمبر باقى مانده و آنحضرت را مراقبت ميكردند در اين جنگ نيز قهرمان منحصر بفرد صحنه كارزار على عليه السلام بود كه در جلو پيغمبر بر دشمنان حمله ميكرد و ضمن كشتن آنها از نزديك شدن آنان به آنحضرت ممانعت مينمود.شيخ مفيد مينويسد كه باقى ماندن چند نفر از بنى‏هاشم در اطراف پيغمبر نيز بخاطر باقى ماندن على عليه السلام بود و همچنين برگشتن مسلمين پس از گريختن و پيروزى آنان بدشمن هم بخاطر ثابت ماندن آنحضرت بود. (6) 


پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله بعموى خود عباس بن عبد المطلب كه صداى رسا و بلندى داشت فرمود مهاجر و انصار را باجتماع دعوت كن و از تفرقه و پراكندگى سپاهيان جلوگيرى نما،عباس با صداى بلند آنها را بآرامش و اجتماع دعوت نمود و اضافه كرد كه پيغمبر سلامت ميباشد لذا فراريان كم كم جمع شده و چون‏هوا نيز روشن شده بود حمله سختى بر دشمن وارد آوردند،على عليه السلام مالك بن عوف رئيس قبيله هوازن و همچنين ابو جرول را كه پرچمدار آن طايفه بود بضرب شمشير از پا در آورد و با كشته شدن رئيس و پرچمدار قبيله صفوف دشمن از هم پاشيده و فرار كردند مسلمين آنها را تعقيب كرده گروهى را كشته و گروهى را هم اسير نمودند. (7) 


پس از خاتمه جنگ حنين مسلمين متوجه طائف شدند زيرا قبيله ثقيف در طائف ساكن بود و ابوسفيان بن حارث كه از جانب رسول اكرم صلى الله عليه و آله بطائف اعزام شده بود شكست خورده و مراجعت نموده بود لذا خود آنحضرت با سپاهى بطائف رفته و آنجا را محاصره نمود و اين محاصره متجاوز از بيست روز بطول انجاميد. 


پيغمبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام را با گروهى براى شكستن بت‏هاى اطراف طائف اعزام نمود و آنحضرت در اين مأموريت شهاب نامى را كه از شجاعان قبيله خثعم بوده و در سر راه مانع حركت او شده بود با شمشير دو نيم كرده و به پيشروى خود ادامه داد تا تمام بت‏ها را در هم شكست،همچنين قهرمان آنطايفه را كه نافع بن غيلان نام داشته و براى مبارزه با مسلمين بهمراهى عده ديگر بيرون آمده بود طعمه شمشير ساخته و مشركين را تار و مار نمود،گروهى از ترس شمشير اسلام آورده و گروهى هم متوارى شدند على عليه السلام با پرچم فيروزى بخدمت پيغمبر برگشت و جنگ دو قبيله هوازن و ثقيف نيز خاتمه يافت. 


جنگ طائف آخرين جنگ داخلى اسلام با اعراب محسوب ميشود زيرا پس از اين جنگ در داخل عربستان كسى را قدرت طغيان و ياغيگرى در برابر پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله نبوده و تمام شبه جزيره عربستان در قلمرو نفوذ و اقتدار آنحضرت در آمده بود لذا براى بسط و اشاعه دين الهى لازم بود كه كشورهاى خارجى را بدين اسلام دعوت نمايند،مقدمات اين تصميم جريان غزوه تبوك است كه آخرين سفر جنگى پيغمبر بود و چون على عليه السلام بدستور آنحضرت درغزوه مزبور حضور نداشت لذا از ذكر آن صرف نظر ميشود. 


اين بود شرح مختصرى از خدمات نظامى على عليه السلام در حيات پيغمبر اكرم كه موجب اعتلاى پرچم اسلام و سبب پيشرفت آن گرديد و پيغمبر فرمود:اگر شمشير على نبود اسلام قائم نميگشت . 


پى‏نوشتها: 


(1) سوره مباركه فتح آيه .27


(2) تاريخ طبرىـسيره ابن هشام جلد 2 ص 398ـارشاد مفيدـاعلام الورى. 


(3) و ما ارسلناك الا رحمة للعالمين(سوره انبياء آيه 107) و انك لعلى خلق عظيم(سوره ن آيه 4) . 


(4) تاريخ طبرىـمنتهى الامال. 


(5) سوره توبه آيه 24 و .25


(6) ارشاد مفيد جلد 1 باب 2 فصل 40:و ذلك انه عليه السلام ثبت مع رسول الله عند انهزام كافة الناس الا النفر الذين كان ثبوتهم بثبوته.و ان بمقامه ذلك المقام و صبره مع النبى (ص) كان رجوع المسلمين الى الحرب و تشجعهم فى لقاء العدو.(يعنى بفرض محال اگر على ثابت نميماند نه بنى‏هاشم ميماند و نه از فراريان كسى برميگشت) . 


(7) سيره ابن هشامـاعلام الورىـارشاد مفيد جلد 1 باب فصل .38



نص بر امامت آنحضرت


يناديهم يوم الغدير نبيهم‏ 

بخم و اسمع بالنبى مناديا  

فقال له قم يا على و اننى‏ 

رضيتك من بعدى اماما و هاديا


(حسان بن ثابت)


در سال دهم هجرى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله از مدينه حركت و بمنظور اداى مناسك حج عازم مكه گرديد،تعداد مسلمين را كه در اين سفر همراه پيغمبر بودند مختلف نوشته‏اند ولى مسلما عده زيادى بالغ بر چند هزار نفر در ركاب پيغمبر بوده و در انجام مراسم اين حج كه به حجة الوداع مشهور است شركت داشتند.نبى اكرم صلى الله عليه و آله پس از انجام مراسم حج و مراجعت از مكه بسوى مدينه روز هجدهم ذيحجه در سرزمينى بنام غدير خم توقف فرمودند زيرا امر مهمى از جانب خداوند بحضرتش وحى شده بود كه بايستى بعموم مردم آنرا ابلاغ نمايد و آن ولايت و خلافت على عليه السلام بود كه بنا بمفاد و مضمون آيه شريفه زير رسول خدا مأمور تبليغ آن بود:


يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك من الناس. (1)


اى پيغمبر آنچه را كه از جانب پروردگارت بتو نازل شده (بمردم) برسان و اگر (اين كار را) نكنى رسالت او را نرسانيده‏اى و (بيم مدار كه) خداوند ترا از (شر) مردم نگهميدارد .پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله دستور داد همه حجاج در آنجا اجتماع نمايند و منتظر شدند تا عقب ماندگان برسند و جلو رفتگان نيز باز گردند.


مگر چه خبر است؟


هر كسى از ديگرى مى‏پرسيد چه شده است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله ما را در اين گرماى طاقت فرسا و در وسط بيابان بى آب و علف نگهداشته و امر به تجمع فرموده است؟زمين بقدرى گرم و سوزان بود كه بعضى‏ها پاى خود را بدامن پيچيده و در سايه شترها نشسته بودند .بالاخره انتظار بپايان رسيد و پس از اجتماع حجاج رسول اكرم صلى الله عليه و آله دستور داد از جهاز شتران منبرى ترتيب دادند و خود بالاى آن رفت كه در محل مرتفعى بايستد تا همه او را ببينند و صدايش را بشنوند و على عليه السلام را نيز طرف راست خود نگهداشت و پس از ايراد خطبه و توصيه درباره قرآن و عترت خود فرمود:


ألست اولى بالمؤمنين من انفسهم؟قالوا بلى،قال:من كنت مولاه فهذا على مولاه،اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله. (2)


آيا من بمؤمنين از خودشان اولى بتصرف نيستم؟ (اشاره بآيه شريفه النبى اولى بالمؤمنين من انفسهم) عرض كردند بلى،فرمود من مولاى هر كه هستم اين على هم مولاى اوست،خدايا دوست او را دوست بدار و دشمنش را دشمن بدار هر كه او را نصرت كند كمكش كن و هر كه او را وا گذارد خوار و زبونش بدار.


و پس از آن دستور فرمود كه مسلمين دسته بدسته خدمت آنحضرت كه داخل خيمه‏اى در برابر خيمه پيغمبر صلى الله عليه و آله نشسته بود رسيده و مقام ولايت و جانشينى رسول خدا را باو تبريك گويند و بعنوان امارت بر او سلام كنند و اول كسى كه خدمت على عليه السلام رسيد و باو تبريك گفت عمر بن خطاب بود كه عرض كرد:بخ بخ لك يا على اصبحت مولاى و مولى كل مؤمن و مؤمنة.


به به اى على امروز ديگر تو امير و فرمانرواى من و فرمانرواى هر مرد مؤمن و زن مؤمنه‏اى شدى. (3) و بدين ترتيب پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله على عليه السلام را بجانشينى خود منصوب نموده و دستور داد كه اين مطلب را حاضرين بغائبين برسانند.


حسان بن ثابت از حضرت رسول صلى الله عليه و آله اجازه خواست تا در مورد ولايت و امامت على عليه السلام و منصوب شدنش در غدير خم بجانشينى نبى اكرم صلى الله عليه و آله قصيده‏اى گويد و پس از كسب رخصت چنين گفت:


يناديهم يوم الغدير نبيهم‏ 

بخم و اسمع بالنبى مناديا 

و قال فمن موليكم و وليكم؟ 

فقالوا و لم يبدوا هناك التعاديا 

الهك مولانا و انت ولينا 

و لن تجدن منا لك اليوم عاصيا 

فقال له قم يا على و اننى‏ 

رضيتك من بعدى اماما و هاديا 

فمن كنت مولاه فهذا وليه‏ 

فكونوا له انصار صدق مواليا 

هناك دعا اللهم و ال وليه‏ 

و كن للذى عادى عليا معاديا (4)


روز غدير خم مسلمين را پيغمبرشان صدا زد و با چه صداى رسائى ندا فرمود (كه همگى شنيدند) و فرمود فرمانروا و صاحب اختيار شما كيست؟همگى بدون اظهار اختلاف عرض كردند كه:


خداى تو مولا و فرمانرواى ماست و تو صاحب اختيار مائى و امروز از ما هرگز مخالفت و نافرمانى براى خودت نمى‏يابى.پس بعلى فرمود يا على برخيزكه من ترا براى امامت و هدايت (مردم) بعد از خودم برگزيدم.


(آنگاه بمسلمين) فرمود هر كس را كه من باو مولا (اولى بتصرف) هستم اين على صاحب اختيار اوست پس شما براى او ياران و دوستان راستين بوده باشيد.


و آنجا دعا كرد كه خدايا دوستان او را دوست بدار و با كسى كه با على دشمنى كند دشمن باش.


رسول اكرم فرمود اى حسان تا ما را بزبانت يارى ميكنى هميشه مؤيد بروح القدس باشى.


ثبوت و تواتر اين خبر بحدى براى فريقين واضح است كه هيچگونه جاى انكار و ابهامى را براى كسى باقى نگذاشته است زيرا مورخين و مفسرين اهل سنت نيز در كتابهاى خود با مختصر اختلافى در الفاظ و كلمات نوشته‏اند كه آيه تبليغ (يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك. ..الخ) در روز هيجدهم ذيحجه در غدير خم درباره على عليه السلام نازل شده و پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله ضمن ايراد خطبه فرموده است كه من كنت مولاه فعلى مولاه (5) ولى چون كلمه مولى معانى مختلفه دارد بعضى از آنان در اين مورد طفره رفته و گفته‏اند كه در اين حديث مولى بمعنى اولى بتصرف نيست بلكه بمعنى دوست و ناصر است يعنى آنحضرت فرمود من دوست هر كس هستم على نيز دوست اوست چنانكه ابن صباغ مالكى در فصول المهمه پس از آنكه چند معنى براى كلمه مولى مينويسد ميگويد:


فيكون معنى الحديث من كنت ناصره او حميمه او صديقه فان عليا يكون كذلك. (6)


پس معنى حديث چنين باشد كه هر كسى كه من ناصر و خويشاوند و دوست‏او هستم على نيز (براى او) چنين است!


در پاسخ اين آقايان كه پرده تعصب ديده عقل و انديشه آنها را از مشاهده حقايق باز داشته است ابتداء معانى مختلفه‏اى كه در كتب لغت براى كلمه مولى قيد شده است ذيلا مينگاريم تا ببينيم كداميك از آنها منظور نظر رسول اكرم صلى الله عليه و آله بوده است.


كلمه مولى بمعنى اولى بتصرف و صاحب اختيار،بمعنى بنده،آزاد شده،آزاد كننده،همسايه،هم پيمان و همقسم،شريك،داماد،ابن عم،خويشاوند،نعمت پرورده،محب و ناصر آمده است.بعضى از اين معانى در قرآن كريم نيز بكار رفته است چنانكه در سوره دخان مولى بمعنى خويشاوند آمده است:


يوم لا يغنى مولى عن مولى شيئا.و در سوره محمد صلى الله عليه و آله كلمه مولى بمعنى دوست بوده.


و ان الكافرين لا مولى لهم.و در سوره نساء بمعنى هم عهد آمده چنانكه خداوند فرمايد:


و لكل جعلنا موالى.و در سوره احزاب بمعنى آزاد كرده آمده است:


فان لم تعلموا آباءهم فاخوانكم فى الدين و مواليكم (عتقائكم) (7)


از طرفى بعضى از اين معانى درباره پيغمبر اكرم صدق نميكند زيرا آنحضرت بنده و آزاد كرده و نعمت پرورده كسى نبود و با كسى نيز همقسم نشده بود برخى از آنكلمات هم احتياج بتوصيه و سفارش نداشت بلكه گفتن آنها نوعى سخريه بشمار ميرفت كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در آن شدت گرما وسط بيابان مردم را جمع كند و بگويد من پسر عموى هر كس هستم على هم پسر عموى اوست،يا من همسايه هر كه هستم على هم همسايه اوست و هكذا...همچنين قرائن حال و مقام نيز بكار بردن كلمه مولى را بمعنى دوست و ناصر كه دستاويز اكثر رجال اهل سنت است اقتضاء نميكند زيرا مدلول و مفاد آيه تبليغ با آن شدت و تهديد كه ميفرمايد اگر اين كار را بجا نياورى مثل اينكه وظائف رسالت را انجام نداده‏اى ميرساند كه‏مطلب خيلى مهمتر و بالاتر از اين حرفها است كه پيغمبر در آن بيابان گرم و سوزان توقف نموده و مردم را از پس و پيش جمع كند و بگويد من دوست و ناصر هر كه هستم على هم دوست و ناصر اوست،تازه اگر مقصودش اين بود در اينصورت بعوض مردم بايد بعلى ميگفت كه من محب و ناصر هر كه هستم تو هم محب و ناصر او باش نه مردم،و اگر منظور جلب دوستى مردم بسوى على بود در اينصورت هم بايد ميگفت هر كه مرا دوست دارد على را هم دوست داشته باشد ولى اين سخنان از مضمون جمله:من كنت مولاه فهذا على مولاه بدست نميآيد گذشته از اينها گفتن اين مطلب ترس و وحشتى نداشت تا خداوند اضافه كند كه من ترا از شر مردم (منافق) نگهميدارم.


از طرفى تخصيص بلا مخصص كلمه مولى از ميان تمام معانى آن بمعنى محب و ناصر بدون وجود قرينه باطل و بر خلاف علم اصول است در نتيجه از تمام معانى مولى فقط (اولى بتصرف و صاحب اختيار) باقى ميماند و اين تخصيص عليرغم عقيده اهل سنت بلا مخصص نيست بلكه در اينمورد قرائن آشكارى وجود دارد كه ذيلا بدانها اشاره ميگردد.


اولا عظمت و اهميت مطلب دليل اين ادعا است كه خداوند تعالى با تأكيد و تهديد ميفرمايد اگر اين امر را بمردم ابلاغ نكنى در واقع هيچگونه تبليغى از نظر رسالت نكرده‏اى و اين خطاب مؤكد ميرساند كه مضمون آيه درباره جعل حكمى از احكام شرعيه نبوده بلكه امرى است كه تالى تلو مقام رسالت است،در اينصورت بايد مولى بمعنى ولايت و صاحب اختيار باشد تا همه مسلمين از آن آگاه گردند و بدانند كه چه كسى پس از پيغمبر صلى الله عليه و آله مسند او را اشغال خواهد كرد مخصوصا كه اين آيه در غدير خم نزديكى جحفه نازل شده است تا پيغمبر پيش از اينكه حجاج متفرق شوند آنرا بهمه آنان ابلاغ كند زيرا پس از رسيدن بجحفه مسلمين از راههاى مختلف بوطن خود رهسپار ميشدند و ديگر اجتماع همه آنان در يك محل امكان پذير نميشد و البته اين فرمان از چند روز پيش به پيغمبر صلى الله عليه و آله وحى شده بود ولى زمان دقيق ابلاغ آن تعيين نگرديده بود و چون آنحضرت مخالفت گروهى از مسلمين را با على عليه السلام بعلت كشته شدن اقوام‏آنها در جنگها بدست وى ميدانست لذا از ابلاغ جانشينى او بيم داشت كه مردم زير بار چنين فرمانى نروند بدينجهت خداوند تعالى او را در غدير خم مأمور بتوقف و ابلاغ جانشينى على عليه السلام نمود و براى اطمينان خاطر مبارك پيغمبر صلى الله عليه و آله اضافه فرمود كه مترس خدا ترا از شر مردم نگهميدارد.


ثانيا رسول خدا صلى الله عليه و آله پيش از اينكه بگويد:


من كنت مولاه فرمود:ألست اولى بالمؤمنين من انفسهم؟يا ألست اولى بكم من انفسكم؟


آيا من بشما از خود شما اولى بتصرف نيستم؟همه گفتند بلى آنگاه فرمود:من كنت مولاه فهذا على مولاه قرينه‏اى كه بكلمه مولى معنى اولى بتصرف و صاحب اختيار ميدهد از جمله اول كاملا روشن است و سياق كلام ميرساند كه مقصود از مولى همان اولويت است كه پيغمبر نسبت بمسلمين داشته و چنين اولويتى را بعدا على عليه السلام خواهد داشت.


ثالثا رسول اكرم صلى الله عليه و آله پس از ابلاغ دستور الهى در مورد جانشينى على عليه السلام چنانكه در صفحات پيشين اشاره گرديد بمسلمين فرمود:سلموا عليه بامرة المؤمنين (8) .يعنى بعلى عليه السلام بعنوان امارت مؤمنين سلام كنيد و چنانچه مقصود از مولى دوست و ناصر بود ميفرمود بعنوان دوستى سلام كنيد و سخن عمر نيز كه بعلى عليه السلام گفت مولاى من و مولاى هر مرد مؤمن و زن مؤمنه شدى ولايت و امارت آنحضرت را ميرساند.


رابعا علاوه بر كتب شيعه در اغلب كتب معتبر و مشهور تسنن نيز نوشته شده است كه پس از ابلاغ فرمان الهى و دعاى پيغمبر صلى الله عليه و آله كه عرض كرد


اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله


خداوند اين آيه را نازل فرمود:اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا. (9)


يعنى امروز دين شما را كامل كردم و نعمت خود را بر شما اتمام نمودم و پسنديدم كه دين شما اسلام باشد.و مسلم است كه موجب اكمال دين و اتمام نعمت ولايت و امامت على عليه السلام است چنانكه پيغمبر فرمود:


الله اكبر!على اكمال الدين و اتمام النعمة و رضى الرب برسالتى و ولاية على بن ابيطالب بعدى. (10)


(الله اكبر بر كامل شدن دين و اتمام نعمت و رضاى پروردگار برسالت من و ولايت على پس از من.)


خامسا پيش از آيه مزبور كه مربوط با كمال دين و اتمام نعمت است خداوند فرمايد:


اليوم يئس الذين كفروا من دينكم فلا تخشوهم و اخشون.


يعنى كفار و مشركين كه هميشه در انتظار از بين رفتن دين شما بودند امروز نا اميد شدند پس،از آنها نترسيد و از من بترسيد زيرا آنان چنين مى‏پنداشتند كه چون پيغمبر اولاد ذكور ندارد كه بجايش نشيند لذا پس از رحلت او دينش نيز از ميان خواهد رفت و كسى كه بتواند پس از او اين دين را رهبرى كند وجود نخواهد داشت ولى در آنروز كه على عليه السلام بفرمان خداى تعالى از جانب رسول خدا بجانشينى وى منصوب گرديد اين خيال و پندار مشركين باطل و تباه گرديد و دانستند كه اين دين دائمى و هميشگى است و اين آيه و دنباله آن كه مربوط با كمال دين و اتمام نعمت است آيه سوم سوره مائده بوده و با آيه تبليغ (يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك...) كه آيه 67 همان سوره است بنحوى با هم ارتباط دارند و از اينجا نتيجه ميگيريم كه مقصود از مولى در كلام پيغمبر صلى الله عليه و آله ولايت و جانشينى على‏عليه السلام بود نه بمعنى محب و ناصر. (11)


سادسا از تمام معانى مختلفه كه براى كلمه مولى دلالت دارند فقط (اولى بتصرف) معنى حقيقى آنست و معانى ديگر از فروع اين معنى بوده و مجاز ميباشند كه نيازمند باضافه قيد ديگر و محتاج بقرينه‏اند و از نظر علم اصول حقيقت مقدم بر مجاز ميباشد بنا بر اين كلمه مولا در اين حديث بمعنى صاحب اختيار و اولى بتصرف است.


سابعا چنانكه قبلا اشاره گرديد پس از انجام اين مراسم حسان بن ثابت قصيده‏اى سرود و معنى مولى را كاملا حلاجى نموده و توضيح داد كه بعدها جاى اشكال و ايراد براى مغرضين باقى نماند آنجا كه گويد:


فقال له قم يا على و اننى‏ 

رضيتك من بعدى اماما و هاديا


در اين بيت از قول پيغمبر ميگويد كه فرمود يا على برخيز كه من پسنديدم ترا بعد از خود (براى امت) امام و هدايت كننده باشى.


اگر مولا بمعنى دوست و ناصر بود پيغمبر بحسان اعتراض ميكرد و ميفرمود من كى گفتم على امام و هادى است گفتم على دوست و ناصر است ولى مى‏بينيم رسول اكرم صلى الله عليه و آله نه تنها اعتراض نكرد بلكه فرمود هميشه مؤيد بروح القدس باشى و قصيده حسان و اشعار ديگران كه در اينمورد سروده‏اند در كتب معتبر اهل سنت قيد شده است.


بعضى از علماء اهل سنت كه در بن بست گير كرده و تا حدى منصف بوده‏اند ناچار باهميت مطلب اقرار نموده و صريحا اعتراف كرده‏اند كه در آنروز پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله على را بولايت و جانشينى خود منصوب نمود چنانكه سبط ابن جوزى در تذكره پس از شرح معانى كلمه مولى و انتخاب معناى اولى بتصرف بقرينه ألست اولى بالمؤمنين من انفسهم مينويسد:


و هذا نص صريح فى اثبات امامته و قبول طاعته. (12)


و اين خود نص صريح در اثبات امامت على و قبول طاعت او ميباشد.


پى‏نوشتها:


(1) سوره مائده آيه .67


(2) بحار الانوار جلد 37 ص 123 نقل از معانى الاخبارـمناقب ابن مغازلى ص 24ـشواهد التنزيل جلد 1 ص 190ـفصول المهمه ص 27 و ساير كتب فريقين.


(3) ارشاد مفيد جلد 1 باب دوم فصل 50ـالغدير جلد 1 ص 4 و 156ـمناقب ابن مغازلى ص 19 و كتب ديگر.


(4) روضة الواعظين جلد 1 ص 103ـاحتجاج طبرسى جلد 1 ص 161ـارشاد مفيد و كتب ديگر.


(5) فصول المهمه ابن صباغ ص 25ـشواهد التنزيل جلد 1 ص 190ـمناقب ابن مغازلى ص 16ـ27ـشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد جلد 1 ص 362ـذخائر العقبى ص 67ـينابيع المودة ص 37ـتفسير كبير فخر رازى و تفاسير و كتب ديگر.


(6) فصول المهمه ص .28


(7) وجوه قرآن ص .278


(8) بحار الانوار جلد 37 ص 119 نقل از تفسير قمى ص 277ـارشاد مفيد و كتب ديگر.


(9) شواهد التنزيل جلد 1 ص 193ـمناقب ابن مغازلى شافعىـالغدير جلد 1


(10) بحار الانوار جلد 37 ص 156ـشواهد التنزيل جلد 1 ص .157


(11) براى توضيح بيشتر بجلد 5 تفسير الميزان مراجعه شود.


(12) تذكره ابن جوزى چاپ قديم باب دوم ص .20




رحلت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم


رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم پس از مراجعت از حجة الوداع بمدينه لشگرى بفرماندهى اسامة بن زيد تجهيز كرد و دستور داد كه براى جنگ با دشمنان دين بسوى شام حركت كنند و چون بر حضرتش معلوم شده بود كه بزودى رخت از اين جهان بر بسته و بملاقات پروردگار خويش خواهد شتافت براى اينكه پس از رحلت وى در امر خلافت و جانشينى على عليه السلام كه آنرا در غدير خم باطلاع مسلمين رسانيده بود از ناحيه بعضى‏ها مخالفت و كار شكنى نشود دستور فرمود گروهى از مهاجر و انصار از جمله ابوبكر و عمر و ابو عبيده نيز با لشگر اسامه بسوى شام بروند تا در موقع رحلت آنحضرت در مدينه حضور نداشته باشند ولى بطوريكه مورخين نوشته‏اند آنها از اين دستور تخلف ورزيده و بلشگر اسامه نپيوستند. 


در همان روزها آنحضرت بيمار شد و ابتداء در منزل ام السلمه و بعد هم در منزل عايشه بسترى گرديد و مسلمين بعيادت او ميرفتند و رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نيز آنها را نصيحت ميفرمود و مخصوصا درباره عترت و خاندان خويش بآنان توصيه مينمود. 


در يكى از روزها كه با حال بيمارى براى اداى نماز بمسجد رفته بود چشمش بابوبكر و عمر افتاد و از آنها توضيح خواست كه چرا با اسامه نرفتيد؟ابوبكر گفت‏من در لشگر اسامه بودم برگشتم كه از حال شما باخبر شوم!عمر نيز گفت من براى اين نرفتم كه دوست نداشتم حال شما را از سوارانى كه از مدينه بيرون ميآيند بپرسم خواستم خود از نزديك نگران حال شما باشم !پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود بلشگر اسامه بپيونديد و فرمايش خود را سه مرتبه تكرار كرد (ولى آنها نرفتند) (1) . 


بيمارى حضرت روز بروز سخت‏تر ميشد و مسلمين نيز از وضع حال او نگران بودند روزى كه جمعى از صحابه در خدمتش بودند فرمود دوات و كاغذى براى من بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم كه پس از من هرگز گمراه نشويد عمر گفت اين مرد هذيان ميگويد و بحال خود نيست كتاب خدا براى ما كافى است!!آنگاه هياهوى حضار بلند شد و پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود برخيزيد و از پيش من بيرون رويد و سزاوار نيست كه در حضور من جدال كنيد (2) . 


مسلما عمر ميدانست كه آنحضرت در تأييد جريان غدير خم مجددا در مورد خلافت على عليه السلام ميخواهد مطلبى بنويسد بدينجهت از آوردن دوات و كاغذ ممانعت نمود زيرا در حديثى كه از ابن عباس نقل شده خود باين امر اعتراف نموده و ميگويد من فهميدم كه پيغمبر ميخواهد خلافت على را تسجيل كند اما براى رعايت مصلحت بهم زدم (3) . 


در آنحال بايد از عمر مى‏پرسيدند كه اولا چگونه به پيغمبر نسبت هذيان ميدهى در صورتيكه آنحضرت با عصمت الهى مصون بوده و هر چه گويد من جانب الله است چنانكه خداوند در قرآن كريم فرمايد:و ما ينطق عن الهوى ان هو الا وحى يوحى ثانيا تو از كجا مصلحت مردم را بهتر از پيغمبر دانستى كه مانع آوردن كاغذ و دوات شدى؟و از همين سخن عمر ميتوان نتيجه گرفت كه او معرفت صحيح و درستى بمقام قدس و معنوى پيغمبر نداشته و با دستور وى مخالفت ميورزيده است چنانكه قطب‏الدين شافعى شيرازى كه از اكابر علماى اهل سنت است در كتاب كشف الغيوب گويد اين امر مسلم است كه راه را بى راهنما نتوان پيمود و تعجب مينمائيم از كلام خليفه عمر رضى الله عنه كه گفته چون قرآن در ميان ما هست براهنما احتياجى نيست اين كلام مانند كلام آنكس ماند كه گويد چون كتب طب در دست هست احتياجى بطبيب نميباشد بديهى است كه اين حرف غير قابل قبول و خطاى محض است چه آنكه هر كس از كتب طبيه نتواند سر در آورد و قطعا بايد رجوع نمايد بطبيبى كه عالم بآن علم است. 


همين قسم است قرآن كريم كه هر كس نتواند بفكر خود از آن بهره بردارى كند ناچار بايد رجوع نمايد بآن كسانيكه عالم بعلم قرآن‏اند،چنانكه خداى تعالى در قرآن (سوره بقره آيه 83) ميفرمايد: 


ولو ردوه الى الرسول و الى اولى الامر منهم لعلمه الذين يستنبطونه منهم.و كتاب حقيقى سينه اهل علم است چنانكه خداوند در آيه 48 سوره عنكبوت فرمايد:بل هو آيات بينات فى صدور الذين اوتوا العلم بهمين جهت حضرت على كرم الله وجهه فرمود:انا كتاب الله الناطق و هذا هو الصامت يعنى من كتاب ناطق خدا هستم و اين قرآن كتاب صامت است (4) . 


بارى مرض پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم شدت يافت و در اواخر ماه صفر سال 11 هجرى و بقولى در 12 ربيع‏الاول همان سال پس از يك عمر مجاهدت در سن 63 سالگى بدار بقاء ارتحال فرمود،على عليه السلام بهمراهى عباس و تنى چند از بنى‏هاشم جسد آنحضرت را غسل داده و پس از تكفين در همان محلى كه رحلت فرموده بود مدفون ساختند. 


پى‏نوشتها: 


(1) ارشاد مفيد جلد 1 باب دوم فصل 52ـاعلام الورى. 


(2) البداية و النهاية جلد 5 ص 227ـتاريخ طبرى جلد 2 ص 436ـشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد جلد 1 ص .133


(3) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد جلد 1 ص .134


(4) نقل از كتاب شبهاى پيشاور ص .667


غوغاى سقيفه


فان كنت بالشورى ملكت امورهم فكيف بهذا و المشيرون غيب و ان كنت بالقربى حججت خصيمهم فغيرك اولى بالنبى و اقرب. 


در حينى كه على عليه السلام و چند تن از بنى‏هاشم مشغول غسل و دفن جسد مطهر پيغمبر بودند تنى چند از مسلمين انصار و مهاجر در يكى از محله‏هاى مدينه در سايبان باغى كه متعلق بخانواده بنى ساعده بود اجتماع كردند،شايد اين محل كه از آنروز مسير تاريخ جامعه مسلمين را عوض نمود تا آن موقع چندان اهميتى نداشته است. 


ثابت بن قيس كه از خطباى انصار بود سعد بن عباده و چند نفر از اشراف دو قبيله اوس و خزرج را برداشته و باتفاق آنها رو بسوى سقيفه بنى ساعده نهاد و در آنجا ميان دو طائفه مزبور در موضوع انتخاب خليفه اختلاف افتاد و اين اختلاف بنفع مهاجرين تمام گرديد. 


از طرف ديگر يكى از مهاجرين اجتماع انصار را بعمر خبر داد و عمر هم فورا خود را بابوبكر رسانيد و او را از اين موضوع آگاه نمود،ابوبكر نيز چند نفر را پيش ابو عبيده فرستاد تا او را نيز از اين جريان باخبر سازند و بالاخره اين سه تن با عده ديگرى از مهاجرين به سقيفه شتافته و در حاليكه گروه انصار سعد بن‏عباده را برسم جاهليت مى‏ستودند بر آنها وارد شدند. (1) 


خوبست جريان اجتماع سقيفه را كه دستاويز اصلى اهل سنت است شرح و توضيح دهيم تا باصل مطلب برسيم. 


از رجال مشهور و سرشناس كه در اين اجتماع حضور داشتند ميتوان اشخاص زير را نامبرد. 


ابوبكر،عمر،ابو عبيده،عبد الرحمن بن عوف،سعد بن عباده،ثابت بن قيس،عثمان بن عفان،حارث بن هشام،حسان بن ثابت،بشر بن سعد،حباب بن منذر،مغيرة بن شعبه،اسيد بن خضير.پس از حضور اين عده ثابت بن قيس بپا خاست و گروه مهاجرين را مخاطب ساخته و گفت: 


اكنون پيغمبر ما كه بهترين پيغمبران و رحمت خدا بود از ميان ما رفته است و البته براى ماست كه خليفه‏اى براى خود انتخاب كنيم و اين خليفه هم بايد از انصار باشد زيرا انصار از جهت خدمتگزارى پيغمبر صلى الله عليه و آله مقدم بر مهاجرين ميباشند چنانكه آنحضرت ابتداء در مكه بوده و شما مهاجرين با اينكه معجزات و كرامات او را ديديد در صدد ايذاء و آزار او بر آمديد تا آن بزرگوار مجبور گرديد كه مهاجرت نمايد و به محض ورود بمدينه،ما گروه انصار از او حمايت نموده و مقدمش را گرامى شمرديم و در اينكه شهر و خانه خودمان را در اختيار مهاجرين گذاشتيم قرآن مجيد ناطق ميباشد،اگر شما در مقابل اين استدلال ما حجتى داريد باز گوئيد و الا بر اين فضائل و فداكارى‏هاى ما سر فرود آوريد و حاضر نشويد كه رشته اتحاد و وحدت ما گسيخته شود. 


عمر كه از شنيدن اين سخنان سخت بر آشفته بود بپا خاست تا جواب او را بدهد ولى ابوبكر مانع شد و خود بجوابگوئى خطيب انصار پرداخت و چنين گفت: 


اى پسر قيس خدا ترا رحمت كند هر چه كه گفتى عين حقيقت است و ما نيز اظهارات شما را قبول داريم ولى اندكى نيز بر فضائل مهاجرين گوش داريد و سخنانى را كه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم درباره ما گفته است بياد آريد،اگر شما ما را پناه داديد ما نيز بخاطر پيغمبر و دين خدا از خانه و زندگى خود دست كشيده و بشهرشما مهاجرت نموديم،خداوند در كتاب خود ما را سر بلند ساخته و اين آيه هم درباره ما نازل شده است: 


للفقراء المهاجرين الذين اخرجوا من ديارهم و اموالهم يبتغون فضلا من الله و رضوانا و ينصرون الله و رسوله اولئك هم الصادقون. 


يعنى اين مسكينان مهاجر كه از مكان و مال خود بخاطر بدست آوردن فضل و رضاى خدا اخراج شده و خدا و رسولش را كمك كردند ايشان راستگويانند،بنابر اين خداوند نيز چنين مقدر فرموده است كه شما هم تابع ما باشيد و گذشته از اين عرب هم بغير از قريش بكس ديگرى گردن نمى‏نهد و خود پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز همه را باطاعت قريش امر كرده و فرموده است :الائمة من قريش (2) و من در حاليكه شما را باطاعت از قريش دعوت ميكنم مقصود و غرضى ندارم و خلافت را براى خود نمى‏خواهم بلكه بمصلحت كلى مسلمين صحبت ميكنم و اينك عمرو ابوعبيدة حاضرند و شما با يكى از اين دو تن بيعت كنيد. 


ثابت بن قيس چون اين سخنان بشنيد براى بار دوم مهاجرين را مخاطب ساخته و گفت:آيا با نظر ابوبكر درباره بيعت بآن دو نفر (عمرو ابو عبيده) موافقيد يا فقط خود ابوبكر را براى خلافت انتخاب ميكنيد؟ 


مهاجرين يكصدا گفتند هر چه ابوبكر صديق بگويد و هر نظرى داشته باشد ما قبول داريم. 


ثابت بن قيس از اين گفتار آنان استفاده كرده و گفت:شما ميگوئيد پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم ابوبكر را براى مسلمين خليفه كرده و او را در روزهاى بيمارى خود جهت اداى نماز بمسجد فرستاده است در اينصورت ابوبكر بچه مجوز شرعى سر از دستور پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم پيچيده و مسند خلافت را بعمرو ابو عبيده واگذار ميكند؟و اگر پيغمبر خليفه‏اى تعيين نكرده است چرا نسبت دروغ بدانحضرت روا ميداريد؟ثابت بن قيس با اين چند كلمه پاسخ دندان شكنى بابوبكر داد و زير بار حرف مهاجرين نرفت و انصار نيز از سخنان او بيش از بيش بهيجان آمده و در مورد عقيده خود اصرار و پافشارى كردند. 


در اينحال حباب بن منذر كه از طايفه انصار بود بپا خاست و گفت:خدمات انصار براى همه روشن است و احتياج بتوصيف و توضيح ندارد و اگر مهاجرين ما را قبول ندارند ما نيز پيروى از آنان نكنيم در اينصورت منا امير و منكم امير (اميرى از ما و اميرى از شما باشد) سعد بن عباده (رئيس طايفه خزرج) بانگ زد كه وجود دو امير در يك دين و يك حكومت نا معقول و بى منطق است و از اينجا اختلاف دو قبيله انصار (اوس و خزرج) ظاهر شد و قبيله اوس مخصوصا بشربن سعد براى اينكه امارت سعد بن عباده عملى نشود با مهاجرين موافقت كردند ولى طايفه خزرج هم بزودى تسليم نشدند در نتيجه سر و صدا بالا گرفت و دستها بسوى قبضه شمشير دراز شد و چيزى نمانده بود كه فتنه بزرگى بر پا شود اسيد بن خضير هم كه رئيس طايفه اوس بود با خزرج قطع رابطه نمود. 


عمر از اين اختلاف انصار استفاده كرد و آنها را مخاطب ساخته و گفت همانگونه كه بشر بن سعد و اسيد بن خضير موافقت كردند امر خلافت بايد فقط در قريش باشد تا قبائل مختلفه عرب امتثال كنند و سخن حباب بن منذر نيز در مورد انتخاب دو امير اصلا صحيح نيست و جز فتنه و فساد نتيجه‏اى نخواهد داشت پس خوبست همه شما اطاعت از مهاجرين كنيد تا فتنه و آشوب ايجاد نشده و مسلمين هم راه وحدت و اتحاد را بپيمايند. 


با اينكه سخنان عمر و اختلاف دو قبيله اوس و خزرج تا اندازه‏اى روحيه انصار را متزلزل ساخته و كفه ترازوى مهاجرين را سنگين‏تر كرده بود مع الوصف عده‏اى از انصار بپا خاستند و انصار را اندرز دادند كه تحت تأثير سخنان عمر واقع نشوند. 


عمر مجددا از فضيلت مهاجرين سخن گفت انصار را بين الخوف و الرجاء مخاطب ساخته و نصيحت كرد و دست ابوبكر را گرفته و گفت اى مردم اينست يار غار و صاحب اسرار رسول خدا براى بيعت باين شخص سبقت بگيريد و رضاى خدا ورسول را بدست آوريد!! (3) . 


عده‏اى از انصار نيز با عمر همعقيده شده و بقوم خود گفتند عمر از روى انصاف سخن گفت و مخالفت با گفتار او شايسته نيست.در اينحال انصار يقين كردند كه طاير اقبال از بالاى سر آنها پرواز كرده و بر فرق مهاجرين سايه افكنده است زيرا بيشتر قوم با مهاجرين در امر بيعت هماهنگ گشته بودند. 


پايان كار: 

بالاخره عمر درنگ را جائز نديد و بپا خاست و دست ابوبكر را گرفت و گفت حالا كه مسلمانان بخلافت تو راضى هستند دست خود را بمن بده تا بيعت كنم،ابوبكر هم تعارفى بعمر كرد ولى عمر پيشدستى نمود و با ابوبكر بيعت كرد قبيله اوس هم عليرغم طايفه خزرج با عمر همكارى كرده و با ابوبكر بيعت نمودند و بدين ترتيب قضيه بنفع ابوبكر خاتمه يافت (4) . 


بنا بر اين آن اجماع امت كه پيروان تسنن بر آن تكيه كرده و خلافت ابوبكر را نتيجه شورا و سير تاريخ ميدانند بدين ترتيب تشكيل يافت يعنى شورائى كه در مدينه طايفه خزرج و بنى هاشم و عده‏اى از اصحاب پيغمبر مانند سلمان و ابوذر و مقداد و عمار و خزيمة بن ثابت (ذو الشهادتين) و سهل بن حنيف و عثمان بن حنيف و ابو ايوب انصارى و ديگران در آن دخالت نداشتند و مسلمين ساير نقاط نيز مانند مكه و يمن و نجران و باديه‏هاى عربستان بكلى از آن بى خبر بودند. 


عمر دمى آرام نميگرفت و مردم را براى بيعت با ابوبكر دعوت ميكرد و پس از خروج از سقيفه نيز همچنان در كوچه و بازار مردم را بمسجد ميفرستاد تا با ابوبكربيعت نمايند مردم بى خبر هم دسته دسته رو بسوى ابوبكر نهاده و با او بيعت ميكردند. 


ابوبكر در مسجد بمنبر رفت و گفت:اى مردم خلافت من بر شما دليل فضيلت من بر شما نيست بلكه من مهتر شما هستم نه بهتر شما در هر كارى از شما مشورت و كمك ميخواهم و طبق سنت پيغمبر صلى الله عليه و آله رفتار ميكنم اگر ملاحظه كرديد كه من از طريق انصاف منحرف گشتم شما ميتوانيد از من كناره گرفته و با ديگرى بيعت كنيد و اگر هم بعدالت و انصاف رفتار كردم پشتيبان من باشيد. 


بنا بقاعده ثابت عليت هر علتى معلولى را بوجود ميآورد و شباهت و سنخيت نيز بين علت و معلول برقرار ميباشد و هرگز از چيدن مقدمات غلط نتيجه صحيح بدست نميآيد زيرا: 


خشت اول چون نهد معمار كج‏ 

تا ثريا ميرود ديوار كج 


بهمين جهت بلواى سقيفه نيز ضربتى بر پيكر اسلام وارد آورد كه ميتوان بجرأت اتفاقات و حوادث بعدى مانند گرفتاريهائى كه براى على عليه السلام روى داده و منجر بشهادت او گرديد و قضيه كربلا و اسارت اهل بيت و ساير حوادث نظير آنرا مولود و معلول همان ضربت سقيفه دانست.حجة الاسلام نيز گويد: 


آنكه طرح بيعت شورا فكند 

خود همانجا طرح عاشورا فكند 


باز در جاى ديگر فرمايد: 


دانى چه روز دختر زهرا اسير شد 

روزى كه طرح بيعت منا امير شد. 


پى‏نوشتها: 


(1) ـبشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد جلد 1 ص 142 مراجعه شود. 


(2) حديث در مورد امامت دوازده امام است ربطى بخلافت ابوبكر ندارد. 


(3) چنانكه در جريان غدير خم گذشت پيغمبر صلى الله عليه و آله رضاى خدا را در ولايت على عليه السلام فرموده بود نه در خلافت ابوبكر آنجا كه فرمود:الله اكبر على اكمال الدين و اتمام النعمة و رضى الرب برسالتى و ولاية على بن ابيطالب بعدى و فاصله زمانى روز غدير تا روز سقيفه بيش از هفتاد روز نبود اما اصحاب سقيفه چه زود فراموش كردند! 


(4) تاريخ طبرى و غير آن.

 


خلافت ابوبكر



اما و الله لقد تقمصها ابن ابى قحافة و انه ليعلم ان محلى منها محل القطب من الرحى،ينحدر عنى السيل و لا يرقى الى الطير. 


(نهج البلاغه خطبه شقشقيه) 


على عليه السلام هنوز از غسل و تكفين جسد مطهر پيغمبر اكرم فارغ نشده بود كه كسى وارد شد و گفت يا على عجله كن كه مسلمين در سقيفه بنى ساعده جمع شده و مشغول انتخاب خليفه هستند.على عليه السلام فرمود سبحان الله!اين جماعت چگونه مسلمان ميباشند كه هنوز جنازه پيغمبر دفن نشده در فكر رياست و حب جاه هستند؟هنوز على عليه السلام سخن خود را تمام نكرده بود كه شخص ديگرى رسيد و گفت امر خلافت خاتمه يافت،ابتداء كار مهاجر و انصار بنزاع كشيد و بالاخره كار خلافت بر ابوبكر قرار گرفت و جز معدودى از طايفه خزرج تمام مردم با وى بيعت كردند. 


على عليه السلام فرمود:دليل انصار بر حقانيت خود چه بود؟عرض كرد چون نبوت در خاندان قريش بود آنها نيز مدعى بودند كه امامت هم بايد از آن انصار باشد ضمنا خدمات و فداكاريهاى خود را در مورد حمايت از پيغمبر و ساير مهاجرين حجت ميدانستند. 


على عليه السلام فرمود چرا مهاجرين نتوانستند جواب مقنعى بانصار بدهند؟عرض كرد جواب قانع كننده انصار چگونه است؟ 


على عليه السلام فرمود:مگر انصار فراموش كردند كه پيغمبر صلى الله عليه و آله دفعات زياد مهاجرين را خطاب كرده و ميفرمود كه انصار را عزيز بداريد و از بدان آنها در گذريد،اين فرمايش پيغمبر دليل اينست كه انصار را بمهاجرين سپرده است و اگر آنها شايسته خلافت بودند مورد وصيت قرار نميگرفتند بلكه پيغمبر مهاجرين را بآنها توصيه ميفرمود. 


آنگاه فرمود:مهاجرين به چه نحو استدلال كردند؟ 


عرض كرد سخن بسيار گفتند و خلاصه كلام آنها اين بود كه ما از شجره رسول خدائيم و بكار خلافت از انصار نزديكتريم. 


على عليه السلام فرمود:چرا مهاجرين روى حرف خودشان ثابت نيستند اگر آنها از شجره رسول خدايند من ثمره آن شجره هستم،چنانچه نزديكى به پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم دليل خلافت باشد من كه از هر جهت به پيغمبر از همه نزديكترم. 


علاوه بر آيات قرآن و اخبار و احاديث نبوى در مورد خلافت على عليه السلام همين فرمايش خود او براى پاسخ دادن باستدلالات مهاجرين و انصار كه در سقيفه جمع شده بودند كافى بنظر ميرسد (1) . 


بهر تقدير هنوز جنازه پيغمبر صلى الله عليه و آله بخاك سپرده نشده بود كه ابوبكر خليفه شد ولى در باطن خلافت وى هنوز تثبيت نشده بود زيرا گروهى از انصار و ديگران مخصوصا بنى‏هاشم با او بيعت نكرده بودند،عمر بابوبكر گفت خوبست عباس بن عبد المطلب را كه عم پيغمبر و بزرگ بنى‏هاشم است ملاقات كرده و او را بوعده تطميع كنى تا بسوى تو متمايل شود و از على عليه السلام جدا گردد،ابوبكر فورا عباس را ملاقات نمود و مكنونات خاطر خود را عرضه نمود ولى عباس پاسخ محكمى داد و گفت:اگر وجود پيغمبر موجب خلافت تو شده و تو خود را بدانحضرت منسوب كرده‏اى در اينصورت حق ما را برده‏اى زيرا پيغمبرصلى الله عليه و آله از ماست و ما باو از همه نزديكتريم و اگر بوسيله مسلمين خليفه شده‏اى ما كه جزو مسلمين بوده و مقدم بر همه آنها هستيم چنين اجازه‏اى بتو نداده‏ايم و آنچه را كه بمن وعده ميدهى اگر از مال ما است تو چرا آنرا تملك كرده‏اى و اگر از مال خودت است بهتر كه ندهى و ما را بدان نيازى نيست و اگر مال مؤمنين است تو همچو حقى را در اموال مردم ندارى. 


على عليه السلام بر تمام اين صحنه سازى‏ها بصير و آگاه بود و علل وقوع قضايا را بخوبى ميدانست و ميديد كه اصحاب سقيفه مردم ساده‏لوح را چنين فريفته‏اند كه گوششان براى شنيدن حرف حق آماده نمى‏باشد و براى اينكه اين مطلب را به بنى‏هاشم و اصحاب خود روشن كند باتفاق فاطمه و حسنين عليهم السلام پشت خانه‏هاى مردم رفته و آنها را براى بيعت خود دعوت نمود ولى جز چند نفر معدود كسى دعوت او را پاسخ نگفت (2) . 


اغلب مورخين نوشته‏اند كه على عليه السلام سه شب متوالى بر منازل مسلمين عبور فرموده و آنها را به بيعت خود دعوت كرد و حقوق خود را بر آنها شمرده و اتمام حجت نمود ولى اغلب روى از وى برتافتند و چون آنحضرت پاسخ مثبتى از آنها نشنيد بكنج منزل خود پناه برد. 


از طرف ديگر عمر دائما بابوبكر ميگفت:تا از على بيعت نگيرى پايه‏هاى تخت خلافت تو مستقر و ثابت نميباشد بنابر اين مصلحت اينست كه او را احضار نمائى و از وى بيعت بگيرى تا ساير بنى‏هاشم نيز به پيروى از على بتو بيعت نمايند. 


ابوبكر دستور داد خالد بن وليد باتفاق چند نفر از جمله عبد الرحمن بن عوف و خود عمر به سراى على عليه السلام شتافته و درب را كوبيدند و آواز دادند كه براى جلب آنحضرت بمنظور بيعت با ابوبكر آمده‏اند،على عليه السلام قبول نكرد و خالد و همراهانش را از ورود بمنزل ممانعت فرمود. 


خالد بن وليد همراهانش را دستور داد كه عنفا وارد منزل شوند آنها نيزنيمى از درب را كندند و بعنف وارد منزل شدند (3) . 


در اينموقع زبير بن عوام كه در خدمت على عليه السلام بود با شمشير كشيده آنها را تهديد نمود ولى دو نفر از پشت سر زبير را گرفته و سايرين نيز دور على عليه السلام را احاطه نمودند و در حاليكه بازوان او را بسته بودند كشان كشان پيش ابوبكر بردند،چون آنحضرت پيش ابوبكر رسيد فرمود اى پسر ابو قحافه اين چه دستورى است داده‏اى كه مرا با اين ترتيب باينجا آورند و با خاندان پيغمبر اينگونه رفتار كنند مگر دستورات آن بزرگوار را فراموش كرده‏اى؟ 


پيش از اينكه ابوبكر پاسخ گويد عمر گفت ترا بدينجا آورديم كه با خليفه رسول خدا بيعت كنى! 


على عليه السلام فرمود اگر با منطق و استدلال سخن بگوئيد بهتر است پس اول بمن بگوئيد كه رمز موفقيت و غلبه شما بگروه انصار در سقيفه چه بوده و بچه منطقى آنها را قانع و مجاب كرديد؟عمر گفت بدليل برترى قريش بر ساير قبائل عرب و بعلت امتياز مهاجرين بر انصار و از همه مهمتر بجهت قرابت و نزديكى كه بشخص پيغمبر صلى الله عليه و آله داريم. 


على عليه السلام فرمود من هم با همين منطق كه شما سخن گفتيد رفتار ميكنم و به زبان خود شما سخن ميگويم و با اينكه دلائل ديگرى نيز دارم،اگر شما بعلت قرابت و نزديكى برسول خدا صلى الله عليه و آله بر انصار سبقت جستيد و اگر ملاك خلافت خويشاوندى و نزديكى پيغمبر صلى الله عليه و آله است پس همه ميدانند كه من از تمام عرب به پيغمبر نزديكترم زيرا پسر عم و داماد او و پدر دو فرزندش ميباشم. 


عمر كه ياراى جوابگوئى در برابر اين منطق نداشت گفت هرگز از تو دست بر نميداريم تا بيعت كنى! 


على عليه السلام فرمود خوب با يكديگر ساخته‏ايد امروز تو براى او كار ميكنى كه او (خلافت را) بتو برگرداند بخدا سوگند سخن ترا قبول نميكنم و با او بيعت نمى‏نمايم زيرا او بايد با من بيعت كند سپس روى خود را متوجه مردم نمود و فرمود اى گروه مهاجرين از خدا بترسيد و سلطه و قدرت پيغمبر صلى الله عليه و آله را از خاندان او كه خدا قرار داده است بيرون نبريد بخدا سوگند ما اهل بيعت باين مقام از شما سزاوارتر و احقيم و شما از نفس خود پيروى نكنيد كه از راه حق دور ميافتيد،آنگاه على عليه السلام بدون اينكه بيعت كند بخانه برگشت و ملازم خانه شد تا حضرت زهرا عليها السلام رحلت فرمود و آنوقت ناچار بيعت نمود (4) . 


اعتراض بعضى از صحابه بابوبكر: 

چون خلافت ابوبكر استقرار يافت عده معدودى از صحابه در روز پنجم رحلت پيغمبر صلى الله عليه و آله متفقا در مسجد حضور يافتند و بنصيحت ابوبكر پرداختند،ابتداء ابوذر غفارى پس از حمد خدا و ذكر محامد پيغمبر صلى الله عليه و آله خطاب بابوبكر كرد و گفت:اى ابوبكر منصب خلافت را از على عليه السلام گرفتن موجب نافرمانى خدا و رسول ميباشد و شخص عاقل و مآل انديش سراى آخرت را كه‏جاودانى و لا يزال است بزندگى زودگذر دنيا نميفروشد و شما هم نظير آنرا از امم سالفه شنيده‏ايد،اين اقدام شما جز بزيان خود و مسلمين ثمره ديگرى بار نخواهد آورد و من اى ابوبكر از نظر مصلحت كلى اسلام اين سخنان را بتو ميگويم و اكنون تو در پذيرفتن آن مختارى. 


پس از ابوذر سلمان و خالد بن سعد فضائل على عليه السلام و شايستگى او را بمقام خلافت بزبان آوردند و ابوبكر را از اين مقام غاصبانه بيمناك نمودند،آنگاه رو بمهاجرين و انصار كرده و گفتند كه موأنست مسلمين را بمنافات مبدل نكنيد و بخاطر هوى و هوس خود با دين و مذهب بازى مكنيد. 


سپس خالد بن سعد بابوبكر گفت كه بيعت انصار با تو بتحريك عمر و در نتيجه اختلاف دو طايفه اوس و خزرج انجام شده است نه برضا و رغبت خود آنها و چنين بيعتى چندان ارزشى نخواهد داشت. 


ابو ايوب انصارى و عثمان بن حنيف و عمار ياسر نيز بپا خاسته و هر يك در فضل و شرف و برترى و حقانيت على عليه السلام سخن‏ها گفتند و از فداكارى‏ها و جانبازيهاى او در غزوات ياد آور شدند بطوريكه ابوبكر تحت تأثير سخنان اصحاب و ياران على عليه السلام پريشان و آشفته خاطر شد و از مسجد خارج گرديد و بمنزل خود رفت و براى مسلمين بدين شرح پيغام فرستاد:اكنون كه شما را بر من رغبتى نيست ديگرى را براى خلافت انتخاب كنيد. 


عمر چون انديشه و اراده ابوبكر را متزلزل ديد فورا بسراى وى شتافت و در حاليكه آشفته و غضبناك بود با او صحبت نمود و مجددا وى را بمسجد آورد و براى اينكه نيروى هر گونه مجادله و بحث را از مردم بگيرد دستور داد گروهى با شمشيرهاى برهنه در طرفين ابوبكر حركت كنند و اجازه ندهند كه كسى وارد بحث و گفتگو با ابوبكر شود،اين تدبير عمر براى بار دوم حشمت و شكوه ابوبكر را زيادتر نمود و ديگر كسى جرأت نكرد كه با وى بگفتگو پردازد. 


احتجاج على عليه السلام با ابوبكر. 

مرحوم طبرسى احتجاج على عليه السلام را با ابوبكر در كتاب احتجاج خودنقل كرده و ما ذيلا بخلاصه آن اشاره مينمائيم. 


پس از آنكه امر خلافت بابوبكر قرار گرفت و مردم باو بيعت كردند براى اينكه در برابر على عليه السلام بر اين كار خود عذرى بتراشد آنحضرت را در خلوت ملاقات كرد و گفت يا ابالحسن بخدا سوگند مرا در اين امر ميل و رغبتى و حرص و طمعى نبود و نه خود را بدين كار از ديگران ترجيح ميدادم! 


على عليه السلام فرمود در اينصورت چه چيزى ترا بدين كار وادار كرد؟ 


ابوبكر گفت حديثى از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود امت مرا خداوند بگمراهى جمع نميكند و چون ديدم مردم اجماع نموده‏اند من هم از قول پيغمبر صلى الله عليه و آله پيروى كردم و اگر ميدانستم كسى تخلف ميكند قبول اين امر نميكردم! 


على عليه السلام فرمود اينكه گفتى پيغمبر فرموده است خداوند امت مرا بگمراهى جمع نكند آيا من نيز از اين امت بودم يا خير؟ (5) عرض كرد بلى. 


فرمود همچنين گروه ديگرى كه از خلافت تو امتناع داشتند مانند سلمان و عمار و ابوذر و مقداد و سعد بن عباده و جمعى از انصار كه با او بودند آيا از امت بودند يا نه؟عرض كرد بلى همه آنها از امتند. 


على عليه السلام فرمود پس چگونه حديث پيغمبر را دليل خلافت خود ميدانى در حاليكه اينها با خلافت تو مخالف بودند؟ 


ابوبكر گفت من از مخالفت آنها خبر نداشتم مگر پس از خاتمه كار و ترسيدم كه اگر خود را كنار بكشم مردم از دين برگردند! 


على عليه السلام فرمود بمن بگو ببينم كسى كه متصدى چنين امرى ميشود چه‏خصوصياتى بايد داشته باشد؟ 


ابوبكر گفت:خير خواهى و وفا و عدم چاپلوسى و نيك سيرتى و آشكار كردن عدالت و علم بكتاب و سنت و داشتن زهد در دنيا و بيرغبتى نسبت بآن و ستاندن حق مظلوم از ظالم و سبقت (در اسلام) و قرابت (با پيغمبر صلى الله عليه و آله) . 


على عليه السلام فرمود ترا بخدا اى ابوبكر اين صفاتى را كه گفتى آيا در وجود خود مى‏بينى يا در وجود من؟ 


ابوبكر گفت بلكه در وجود تو يا ابا الحسن! 


على عليه السلام فرمود آيا دعوت رسول خدا را من اول اجابت كردم يا تو؟عرض كرد بلكه تو . 


حضرت فرمود آيا سوره برائت را من بمشركين ابلاغ كردم يا تو؟عرض كرد البته تو. 


فرمود آيا در موقع هجرت رسول خدا من جان خود را سپر آنحضرت كردم يا تو؟عرض كرد البته تو. 


على عليه السلام فرمود آيا در غدير خم بنا بحديث پيغمبر صلى الله عليه و آله من مولاى تو و كليه مسلمين شدم يا تو؟عرض كرد بلكه تو. 


فرمود آيا در آيه زكوة (انما وليكم الله...) ولايتى كه با ولايت خدا و رسولش آمده براى من است يا براى تو؟عرض كرد البته براى تو. 


فرمود آيا حديث منزلت از پيغمبر و مثلى كه از هارون بموسى زده شده است درباره من بوده يا درباره تو؟ابوبكر گفت بلكه درباره تو. 


على عليه السلام فرمود آيا رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز مباهله مرا با اهل و فرزندم براى مباهله مشركين (نصارا) برد يا ترا با اهل و فرزندانت؟عرض كرد بلكه شما را . 


فرمود آيا آيه تطهير در مورد من و اهل بيتم نازل شده يا درباره تو و اهل بيت تو. 


ابوبكر گفت البته براى تو و اهل بيت تو.فرمود آيا در روز كساء من و اهل و فرزندم مورد دعاى رسول خدا صلى الله عليه و آله بوديم يا تو؟عرض كرد بلكه تو و اهل و فرزندت. 


فرمود آيا (در سوره هل اتى) صاحب آيه:يوفون بالنذر و يخافون يوما كان شره مستطيرا منم يا تو؟ابوبكر گفت البته تو. 


على عليه السلام فرمود آيا توئى آنكسى كه در روز احد او را از آسمان جوانمرد خواندند يا من؟عرض كرد بلكه تو. 


فرمود آيا توئى آنكه در روز خيبر رسول خدا پرچمش را بدست او داد و خداوند بوسيله او (قلعه‏هاى خيبر را) گشود يا من؟عرض كرد البته تو. 


فرمود آيا تو بودى كه از رسول خدا و مسلمين با كشتن عمرو بن عبدود غم را زدودى يا من؟عرض كرد بلكه تو. 


فرمود آيا آنكسى كه رسول خدا او را براى تزويج دخترش فاطمه برگزيد و فرمود خدا او را در آسمان براى تو تزويج كرده است منم يا تو؟ابوبكر گفت بلكه تو. 


على عليه السلام آيا منم پدر حسن و حسين دو نواده و ريحانه پيغمبر آنجا كه فرمود آندو سيد جوانان اهل بهشتند و پدرشان بهتر از آنها است يا تو؟عرض كرد بلكه تو. 


فرمود آيا برادر تست كه در بهشت بوسيله دو بال با فرشتگان پرواز ميكند (جعفر طيار) يا برادر من؟عرض كرد برادر تو. 


فرمود آيا منم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله بعلم قضا و فصل الخطاب دلالت نمود و فرمود على اقضاكم يا تو؟ابوبكر گفت بلكه تو. 


على عليه السلام فرمود آيا منم آنكسى كه رسول خدا باصحابش دستور فرمود بعنوان امارت مومنين باو سلام دهند يا تو؟ابوبكر گفت البته تو. 


فرمود آيا از نظر قرابت برسول خدا صلى الله عليه و آله من سبقت دارم يا تو؟عرض كرد البته تو. 


على عليه السلام فرمود آيا رسول خدا صلى الله عليه و آله براى شكستن بتهاى‏طاق كعبه ترا روى دوش خود قرار داد يا مرا؟عرض كرد بلكه ترا. 


فرمود آيا رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره تو فرمود كه تو در دنيا و آخرت صاحب لواى من هستى يا درباره من؟عرض كرد بلكه درباره تو. 


فرمود آيا پيغمبر موقع مسدود كردن در خانه جميع اهل بيت خود و اصحابش بمسجد در خانه ترا باز گذاشت يا در خانه مرا؟ابوبكر گفت بلكه در خانه ترا. 


على عليه السلام پيوسته از مناقب و فضائل خود كه خدا و رسولش آنها را مختص آنحضرت قرار داده بودند سخن ميگفت و ابوبكر تصديق ميكرد،آنگاه فرمود پس چه چيز ترا فريب داده كه اين مقام را تصاحب نموده‏اى؟ابوبكر گريه كرد و گفت يا ابا الحسن راست فرمودى امروز را بمن مهلت بده تا در اين‏باره بينديشم،آنگاه از نزد آنحضرت بيرون آمد و با كسى صحبت نكرد شب كه فرا رسيد خوابيد و رسول خدا صلى الله عليه و آله را در خواب ديد و چون بدانجناب سلام كرد پيغمبر روى خود را از او برگردانيد ابوبكر عرض كرد يا رسول الله آيا دستورى فرموده‏اى كه من بجا نياورده‏ام؟فرمود با كسى كه خدا و رسولش او را دوست دارند دشمنى كرده‏اى حق را باهلش بازگردان،ابوبكر پرسيد كيست اهل آن؟فرمود آنكه ترا عتاب كرد على عليه السلام ابوبكر گفت باو باز گردانيدم يا رسول الله و ديگر آنحضرت را نديد. 


صبح زود خدمت على عليه السلام آمد و عرض كرد يا ابا الحسن دست را باز كن تا با تو بيعت كنم و آنچه در خواب ديده بود بدانحضرت نقل نمود،على عليه السلام دست خود را گشود و ابوبكر دست خود را بآن كشيد و بيعت نمود و گفت ميروم مسجد و مردم را از آنچه در خواب ديده‏ام و از سخنانى كه بين من و تو گذشته آگاه ميگردانم و خود را از اين مقام كنار كشيده و آنرا بتو تسليم ميكنم! 


على عليه السلام فرمود بلى (بسيار خوب) . 


چون ابوبكر از نزد آنحضرت بيرون آمد در حاليكه رنگش ديگرگون شده و خود را سرزنش ميكرد با عمر كه دنبال وى در كوچه ميگشت مصادف شد،عمر پرسيد چه شده است اى خليفه پيغمبر؟ابوبكر ماجرا را تعريف كرد،عمر گفت ترا بخدا اى خليفه رسول الله گول سحر بنى‏هاشم را نخورى و بآنها وثوق نداشته باشى اين اولى سحر آنها نيست (از اين كارها زياد ميكنند) و عمر آنقدر از اين حرفها زد كه ابوبكر را از تصميمى كه گرفته بود منصرف نمود و مجددا او را بامر خلافت راغب گردانيد (6) . 


پى‏نوشتها: 


(1) در بخش پنجم كتاب در مورد بطلان و عدم اصالت اين شوراء بحث مفصلى خواهد شد. 


(2) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد جلد 1 ص 153 نامه معاويه بامير المؤمنين عليه السلام مراجعه شود. 


(3) بعضى نوشته‏اند كه عمر دستور داد براى آتش زدن درب خانه هيزم بياورند و ساكنين خانه را تهديد نمود كه اگر بيرون نباييد خانه را آتش ميزنم فاطمه عليها السلام بر در خانه آمد و فرمود اى پسر خطاب آمده‏اى كه خانه ما را بسوزانى؟گفت بلى تا بيرون آيند و با خليفه پيغمبر بيعت كنند(عقد الفريد جزء سيم ص 63) 


حافظ ابراهيم مصرى در اينمورد در مدح و تمجيد عمر گويد: 


و كلمة لعلى قالها عمر 

اكرم بسامعها اعظم بملقيها 

حرقت بيتك لا ابقى عليك بها 

ان لم تبايع و بنت المصطفى فيها 

ما كان غير ابى حفص بقائلها 

يوما لفارس عدنان و حاميها 


(خلاصه مضمون اين اشعار چنين است يعنى غير از عمر كسى نميتوانست بعلى كه يكه سوار قبيله عدنان بود و بحمايت كنندگان او بگويد اگر بيعت نكنى خانه‏ات را آتش ميزنم با اينكه دختر پيغمبر در آن خانه است) 0نقل از شبهاى پيشاور.) 


برخى هم گويند بدستور خالد درب منزل را كندند و يك عده هم از پشت بام داخل منزل شدند .آنچه محرز و مسلم است اينست كه على عليه السلام را بعنف و اجبار براى بيعت با ابوبكر برده‏اند. 


(4) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد جلد 1 ص 134


(5) بايد بدين مطلب توجه داشت كه احتجاج حضرت امير عليه السلام با ابوبكر بمنطق جدل بوده يعنى روى اصل مسلماتى كه مورد قبول طرف مخالف بوده و در عين حال موجب محكوميت او ميگردد و الا شورا و اجماع بفرض محال و لو اجماع حقيقى باشد صلاحيت اين كار را ندارد و جانشين پيغمبر را خداوند تعيين ميكند همچنانكه خود پيغمبر را خدا مبعوث ميكند و ما در بخش پنجم در اينمورد مفصلا به بحث خواهيم پرداخت. 


(6) الاحتجاج جلد 1 ص 157ـ .184






شوراى شش نفرى عمر


فيالله و للشورى،متى اعترض الريب فى مع الاول منهم حتى صرت اقرن الى هذه النظائر،لكنى اسففت اذ اسفوا و طرت اذ طاروا.


(خطبه شقشقيه)


ابوبكر پس از دو سال و چند ماه خلافت رنجور و بيمار شد و بپاس زحماتى كه عمر در مورد تثبيت خلافت او متحمل شده بود او نيز زمينه را براى خلافت عمر بعد از خود آماده كرد و مخالفين را نيز قانع نمود،جمعى از صحابه را بحضور طلبيد و عمر را در حضور آنها بجانشينى خود منصوب نمود و در روز وفات ابوبكر عمر بمسند خلافت نشست (سال 13 هجرى) و پس از دفن ابوبكر عمر بمسجد رفت و مردم را از خلافت خود آگاه ساخته و از آنها بيعت گرفت و بغير از على عليه السلام كه از بيعت او خودارى كرده بود بقيه مسلمين خواه ناخواه با او بيعت نمودند.


خلافت عمر ده سال و شش ماه طول كشيد و در اينمدت دائما با دو كشور بزرگ ايران و روم در حال جنگ بود.


چون مدت عمرش سپرى شد و بدست ابولؤلؤ نامى زخمى گرديد براى انتخاب خليفه بعد از خود شش نفر را بحضور طلبيد و موضوع خلافت را بصورت شورى ميان آنها محدود نمود.


اين شش نفر عبارت بودند از على عليه السلام،طلحه،زبير،عبد الرحمن‏ابن عوف،عثمان،سعد وقاص.آنگاه ابوطلحه انصارى را با پنجاه نفر از انصار مأمور نمود كه پشت در خانه‏اى كه در آنجا اعضاى شورا بحث و گفتگو ميكنند ايستاده و منتظر اقدامات آنها باشد،اگر پس از خاتمه سه روز پنج نفر بانتخاب يكى از آن شش تن موافق شدند و يكى مخالفت كرد گردن نفر مخالف را بزند و اگر چهار نفر از آنها بيك نفر رأى موافق دهند و دو نفر مخالفت كنند سر آن دو نفر را با شمشير برگيرند و اگر براى انتخاب يكى از آنان هر دو طرف (موافق و مخالف) مساوى شدند نظر آن سه نفر كه عبد الرحمن بن عوف جزو آنهاست صائب بوده و سه نفر ديگر را در صورت مخالفت گردن بزنند و اگر پس از خاتمه سه روز رأى آنها بچيزى تعلق نگرفت و همه با يكديگر مخالفت كردند هر شش تن را گردن بزنند و سپس مسلمين براى خود خليفه‏اى انتخاب نمايند!!!


عمر علت انتخاب شش تن اعضاء شورا را چنين اظهار نمود كه چون رسول خدا صلى الله عليه و آله موقع رحلت از اين شش نفر راضى بود من هم خلافت را ميان آنها بصورت شورا قرار ميدهم كه يكى را از ميان خود براى اين كار انتخاب كنند و موقعيكه آن شش نفر در نزد عمر حاضر شدند خواست نقاط ضعف آنها را (بحساب خود) يادآور شود بزبير گفت تو بدخلق و مفسدى اگر خرسند باشى ايمان خواهى داشت و اگر ناراضى باشى كافرى بنابر اين گاهى انسانى و گاهى شيطان.و اما تو اى طلحه رسول خدا را آزرده نموده‏اى و آنحضرت موقع رحلت از تو افسرده خاطر بود بعلت آن حرفى كه در روز نزول آيه حجاب گفتى (1) .


و اما تو اى عثمان و الله كه سرگين از تو بهتر است.


و اما تو اى سعد مرد متكبر و متعصبى و بكار خلافت نميائى و اگر رياست دهى با تو باشد از اداره آن درمانده شوى.و اما تو اى عبد الرحمن ضعيف القلب و ناتوانى.سپس رو بعلى عليه السلام كرد و گفت اگر تو مزاح نميكردى براى خلافت خوب بودى و الله كه اگر ايمان ترا با ايمان تمام اهل زمين بسنجند بر همه زيادتى كند (2) .


پيش از شرح جريان شورى بحث مختصرى درباره وصيت عمر كه پر از اشكال و تناقض است لازم بنظر ميرسد:


اولا طبق قرارداد محرمانه‏اى كه قبلا ميان ابوبكر و عمر و ابو عبيده برگزار شده بود اين سه نفر به ترتيب خود را نامزد مقام خلافت ميدانستند و بهمين جهت روز رحلت پيغمبر صلى الله عليه و آله باتفاق هم فورا خود را بسقيفه رسانيده بودند.


البته ابوبكر و عمر بمقصود خود نائل شدند و حالا نوبت ابو عبيده بود ولى چون در موقع قتل عمر ابو عبيده در حال حيات نبود لذا عمر خلافت را ميان شش تن محصور نمود و اظهار كرد كه اگر ابو عبيده و يا سالم (غلام حذيفه) زنده بودند براى خلافت از اين شش تن شايسته‏تر بودند!!


موقعيكه على عليه السلام را اجبارا براى بيعت ابوبكر بمسجد آورده بودند ابو عبيده بآنحضرت گفت كه اگر ما ميدانستيم تو راغب امر خلافت هستى بجاى ابوبكر با تو بيعت ميكرديم ولى حالا كار گذشته و مردم با ابوبكر بيعت كرده‏اند.


بنابر اين خود ابو عبيده كه بابوبكر بيعت كرده بود على عليه السلام را شايسته‏تر از او ميدانست و فقط عدم اطلاع خود را نسبت بتمايل آنحضرت بخلافت بهانه كرده بود حالا عمر چگونه بمرده ابو عبيده تأسف نموده و او را شايسته‏تر از على عليه السلام بامر خلافت ميدانست در حاليكه ابو عبيده و سالم هر دو جزو منافقين بودند و در حادثه ليله عقبه (براى رماندن شتر پيغمبر) شركت داشتند و از كسانى بودند كه از پيوستن باردوى اسامه تخلف نموده بودند.


ثانيا عمر بى انصافى را بجائى رسانيده بود كه حتى يك غلام را از على عليه السلام براى خلافت سزاوارتر ميدانست و بمرگ او هم حسرت ميخورد و از طرفى در موقع جدال و مناقشه با انصار در سقيفه حديثى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره‏ائمه اثنى عشر فرموده بود كه همه آنها از قريش‏اند ابوبكر از آن حديث بنفع خود استفاده كرده و بانصار گفت ائمه بايد از قريش باشند حالا عمر براى چه سالم غلام حذيفه را كه از انصار بود داخل شورا كرده بود او كه از قريش نبود؟


ثالثا عمر (بعقيده خود) براى هر شش نفر نقاط ضعفى شمرد و بهر يك نيز تصريحا يا تلويحا گفت كه بكار خلافت نميخورى در اينصورت بايد پرسيد براى چه اشخاصى را كه بقول خودت هر كدام داراى معايبى بوده و هيچيك نيز بامر خلافت شايسته نبود براى انتخاب خليفه از ميان خودشان بشورى دعوت كردى؟


رابعا عمر علت انتخاب اين شش نفر را رضايت پيغمبر از آنها دانست و آنگاه بطلحه گفت كه پيغمبر را آزرده نمودى و آنحضرت موقع رحلت از تو افسرده خاطر بود آيا اين سخن عمر تناقض نيست؟


خامسا در ميان اين شش تن عبد الرحمن بن عوف چه فضيلت و خصوصياتى نسبت بديگران داشت كه باو امتيازى داده بود كه در صورت تساوى موافقين و مخالفين رأى آن سه نفر كه عبد الرحمن جزو آنها باشد قابل پذيرش است و در واقع او را صاحب دو رأى كرده بود اين نقشه‏اى بود كه عمر براى خلافت عثمان و كشته شدن على عليه السلام طرح كرده بود زيرا كسانى را براى شورا انتخاب نموده بود كه با على عليه السلام مخالف بودند.


در ميان اين شش نفر هماى خلافت فقط بالاى سر على عليه السلام و عثمان سايه افكنده بود،عمر با توجه بدين امر عبد الرحمن بن عوف را كه با عثمان عقد اخوت بسته و هم داماد او بود امتياز بخشيد و آن سه نفرى را كه عبد الرحمن جزو آنها باشد نسبت بسه نفر ديگر ارجحيت داد تا از عثمان حمايت نمايد.


يكى ديگر از اعضاى اين شورا طلحه بود كه با بنى‏هاشم چندان موافق نبود و ضمنا با عبد الرحمن دوست صميمى بود،در اينصورت مسلم بود كه از عثمان حمايت خواهد كرد،سعد وقاص هم علاوه بر اينكه از دستور عبد الرحمن سرپيچى نميكرد با طلحه نيز موافقت كامل داشت،در اين ميان فقط تنها كسى كه اميد ميرفت با على عليه السلام موافقت كند زبير بود كه عمر نيز از او چندان دلخوش نبود و در نتيجه‏هم زبير و هم على عليه السلام چون در اقليت بودند بقتل ميرسيدند.


اين بود تجزيه و تحليل ماهيت اين شورا كه بتدبير عمر طرح شده بود و اما جريان آن بشرح زير بوده است:


پس از سه روز از قتل عمر هر شش نفر در منزل عايشه جمع شده و به شور و بحث پرداختند،ابتداء عبد الرحمن رشته سخن را بدست گرفته و گفت:براى اينكه ميان مسلمين تفرقه نيفتد لازم است ما شش نفر هم با موافقت يكديگر يكى را از بين خود براى خلافت انتخاب كنيم حالا هر كسى كه رأى خود را بديگرى دهد دامنه اختلاف را كم خواهد نمود.


طلحه حق خود را بعثمان واگذار كرد زبير نيز رأى خود را بعلى عليه السلام داد سعد وقاص هم چون چنين ديد حق خود را بعبد الرحمن واگذار نمود و بدين ترتيب شش نفر شورى بسه نفر كه هر يك دو رأى داشتند تبديل گرديد ولى براى على عليه السلام مسلم بود كه اين كار بنفع عثمان خاتمه پيدا ميكند زيرا عبد الرحمن شخصا داوطلب خلافت نبود و اگر هم در سر خود چنين خيالى را مينمود عملا عرضه اظهار آنرا نداشت و قبلا نيز در اينمورد با عثمان مذاكره نموده و وعده كمك و حمايت باو داده بود.


عبد الرحمن مجددا صحبت كرده و آنها را از مخالفت بر حذر نمود زيرا مخالفت در آن شوراى ساختگى مساوى با كشته شدن بشمشير پنجاه نفر مراقبين پشت در بود.


عثمان كه از مقصود عبد الرحمن آگاه بود بعلى عليه السلام پيشنهاد نمود كه خوبست ما هر دو نفر هم بعبد الرحمن وكالت دهيم تا او هر چه مقرون بصلاح باشد اقدام كند،عبد الرحمن نيز از پيشنهاد عثمان استقبال كرد و سوگند ياد نمود كه خود طمع خلافت ندارد و اين كار را جز در ميان آندو بديگرى واگذار نخواهد كرد.


على عليه السلام كه در صحبت آندو تن مطالعه ميكرد تمام قضايا را همانگونه كه از اول هم براى او روشن بود بار ديگر از مد نظر گذراند و در پاسخ آنان تأنى نمود.عثمان گفت :يا على مخالفت جائز نيست و برابر وصيت عمر هر كس مخالفت كند جز كشته شدن راه ديگرى ندارد تو هم عبد الرحمن را بحكميت برگزين.


على عليه السلام فرمود حال كه روزگار بكام تو ميگردد چرا عجله نموده و مرا بقتل تهديد ميكنى؟براى من روشن است كه عبد الرحمن جانب ترا رعايت خواهد كرد و بر خلاف حق و مصلحت سخن خواهد گفت ولى چون چاره‏اى نيست من نيز بشرط اينكه او خويشاوندى خود را با تو ناديده گرفته و رضاى خدا و مصلحت امت را در نظر بگيرد او را بحكميت مى‏پذيرم،عبد الرحمن نيز سوگند ياد كرد كه چنين كند.


عبد الرحمن مردم را در مسجد پيغمبر جمع نمود تا در حضور مهاجر و انصار رأى خود را اعلام كند آنگاه براى اينكه تظاهر به بيطرفى و بى نظرى خود نمايد اول بطرف على عليه السلام رفت و گفت يا على من هم مصلحت در آن مى‏بينم كه امروز همه مسلمين با تو بيعت كنند ولى شما هم بشرط اينكه طبق دستور خدا و سنت پيغمبر و روش شيخين حكومت كنيد!


عبد الرحمن ميدانست كه نه تنها خلافت اسلامى بلكه تمام ملك و ملكوت را در اختيار على عليه السلام بگذارند كلمه‏اى بر خلاف حق و حقيقت نميگويد و كوچكترين عملى را كه با رضاى خدا منافات داشته باشد انجام نميدهد و چون روش شيخين بر خلاف حق بود پس على عليه السلام چنين شرطى را نخواهد پذيرفت بدينجهت ميخواست در پيش مردم از آنحضرت اتخاذ سند كند!


على عليه السلام فرمود:من بدستور الهى و سنت پيغمبر صلى الله عليه و آله و روش خودم كه همان رضاى خدا و سنت پيغمبر است رفتار ميكنم نه بروش ديگران.


البته عبد الرحمن و عثمان و ساير مردم نيز انتظار شنيدن همين سخن را داشتند و ميدانستند كه آنحضرت سخن بكذب نگويد و از راه حق منحرف نشود.


از طرفى على عليه السلام خلافت ابوبكر و عمر را غاصبانه ميدانست و از تضييع حق خود شكايت داشت اكنون چگونه ممكن است كه روش آندو را تصديق كند؟عبد الرحمن سپس بطرف عثمان رفت و همان جمله‏اى را كه براى على عليه السلام گفته بود بعثمان نيز پيشنهاد كرد ولى براى عثمان كه از فرط ذوق و شوق سر از پا نمى‏شناخت پاسخ مثبت بر اين جمله خيلى آسان و حتى كمال آرزو بود او حاضر بود كه چنين قولى را با خون خود بنويسد و امضاء كند.


بانگ زد:سوگند ميخورم كه جز طريق شيخين براهى نروم و از روش آنها منحرف نشوم (3) .


عبد الرحمن دست بيعت بدست عثمان داد و او را بخلافت تبريك گفت و بلافاصله بنى‏اميه كه منتظر چنين فرصتى بودند هجوم آورده و دسته دسته بيعت نمودند ولى بنى‏هاشم و جمعى از صحابه كبار مانند عمار ياسر و مقداد و ساير بزرگان از بيعت خوددارى نمودند و بدين ترتيب عبد الرحمن بن عوف نقش خود را با كمال مهارت بازى كرد و با تردستى عجيب خلافت را از عمر بعثمان منتقل نموده و مقصود عمر را جامه عمل پوشانيد و على عليه السلام در اثر حقيقت خواهى براى بار سوم از حق مشروع خود محروم گرديد.


تمام اين مقدمات و صحنه‏سازى‏ها كه بتدبير عمر بوجود آمده بود براى رسيدن عثمان بخلافت و احيانا بمنظور قتل على عليه السلام در صورت مخالفت بود بهمين جهت آنحضرت درباره تشكيل اين شورى و نيرنگهاى عبد الرحمن فرمود:خدعة و اى خدعة (حيله است و چه حيله‏اى) ؟!حقيقت امر هم همين بود زيرا بطوريكه شرح و توضيح داده شد اين شورا حيله و نيرنگى بيش نبود .


بنا بنقل امين الاسلام طبرسى على عليه السلام در جلسه شوراى شش نفرى فضايل و مناقب خود را بصورت احتجاج مانند احتجاجى كه با ابوبكر كرده بود بسمع اعضاء شورى رسانيد و آنان نيز بالاتفاق بيانات آنحضرت را تصديق كردند آنگاه على عليه السلام فرمود از خداى يگانه بترسيد و مخالفت فرمان او نكنيد و حق‏را باهلش برگردانيد و از سنت پيغمبرتان پيروى كنيد كه اگر شما با آن مخالفت كنيد خدا را مخالفت كرده‏ايد بنابر اين امر خلافت را باهل آن واگذاريد.آنان بهم نگاه كرده و گفتند فضل او را شناختيم،و دانستيم كه وى بامر خلافت از همه سزاوارتر است اما او مردى است كه (در تقسيم بيت المال و ساير امور) هيچكس را بديگرى ترجيح نميدهد و مساوات كامل را (ميان مردم) برقرار ميسازد بنابر اين اگر او را بخلافت انتخاب كنيد شما را با مردم ديگر يكسان قرار ميدهد ولى اگر عثمان را بخلافت برگزينيد او نفع و تمايل شما را در نظر ميگيرد. (و بهمين سبب امر خلافت را بعثمان واگذار كردند) (4) .


پى‏نوشتها:


(1) ابن ابى الحديد ميگويد كه چون آيه حجاب نازل شد طلحه گفت چه فايده دارد كه امروز زنان پيغمبر در حجاب باشند چون از دنيا برود ما زنان او را بعقد و نكاح خود در ميآوريم آيه شريفه نازل شد كه:و ما كان لكم ان تؤذوا رسول الله و لا ان تنكحوا ازواجه من بعده ابدا.(سوره احزاب آيه 53)


(2) منتخب التواريخ ص 172ـتاريخ طبرىـشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد جلد 1


(3) على عليه السلام روش شيخين را بعلت اينكه با سنت پيغمبر صلى الله عليه و آله مغايرت داشت قبول نميكرد و كاش عثمان نيز بروش آنها رفتار ميكرد او در خلافت خويش بقدرى افتضاح و رسوائى بار آورد كه نتيجه‏اش موجب قتل و هلاكت وى گرديد.


(4) براى آگاهى بيشتر از احتجاج على عليه السلام با اصحاب شورى بكتاب احتجاج طبرسى جلد 1 ص 192ـ210 مراجعه شود.




نيازمندى خلفاء بوجود على عليه السلام



لا ابقانى الله لمعضلة لم يكن لها ابو الحسن. 


(عمر بن خطاب) 


على عليه السلام در مدت خلافت ابوبكر و عمر و عثمان كه قريب 25 سال بطول انجاميد اگر چه ظاهرا خود را كنار كشيده و خانه نشين شده بود ولى در مسائل غامض علمى و قضائى و سياسى كه خلفاى مزبور را عاجز و درمانده ميديد براى حفظ اسلام و روشن نمودن حقايق دينى خطاها و لغزشهاى آنها را تذكر داده و راهنمائى ميفرمود و همگان را از رأى صائب خود بهره‏مند ميساخت و چه بسا كه خلفاء ثلاثه شخصا در حل معضلات از او استمداد مى‏جستند و اگر على عليه السلام دخالت نميكرد جنبه علمى اسلام بعلت نادانى و آشنا نبودن خلفاء بحقيقت امر صورت واقعى خود را از دست ميداد،براى نمونه بچند مورد ذيلا اشاره ميگردد. 


1ـدر زمان خلافت ابوبكر مردى شراب خورده بود ابوبكر دستور داد او را حد بزنند،مرد شرابخوار گفت من از حرمت خمر بى خبر بودم و الا مرتكب نميشدم،ابوبكر مردد و متحير ماند و موضوع را با على عليه السلام در ميان نهاد حضرت فرمود هنگاميكه مهاجر و انصار جمع هستند يك نفر با صداى بلند از آنها سؤال كند كه آيا كسى از شما حرمت خمر را باين شخص گفته يا نه؟ 


اگر دو نفر شهادت دادند حد بزنند و الا او را بحال خود وا گذارند،ابوبكر بهمين نحو عمل نمود و كسى شهادت نداد معلوم شد كه آنمرد در دعوى خود راستگو بوده است لذا از جرم وى چشم پوشى شد و او را گفتند توبه كن كه ديگر چنين‏كارى نكنى. 


2ـيكى از علماى يهود بنزد ابوبكر آمده و گفت آيا تو جانشين پيغمبر اين امت هستى؟گفت آرى! 


يهودى گفت ما در توراة ديده‏ايم كه جانشينان پيغمبران در ميان امت آنان دانشمندترين امت باشند پس مرا آگاه گردان كه خداى تعالى كجا است آيا در آسمان است يا در زمين؟ 


ابوبكر گفت او در آسمان و بر عرش است،يهودى گفت در اينصورت زمين از وجود خدا خالى است و بنا بقول تو در جائى هست و در جائى نيست! 


ابوبكر گفت اين سخن زنديقان است از نزد من دور شو وگرنه ترا ميكشم!يهودى در حال تعجب از سخن او از نزد وى دور شد در حاليكه اسلام را مسخره ميكرد،على عليه السلام از مقابل روى او ظاهر شد و فرمود اى يهودى آنچه تو پرسيدى و آنچه در پاسخ شنيدى من دانستم ما مى‏گوئيم خداوند عز و جل جا و مكان را آفريد و براى او جا و مكانى نيست و بالاتر از اينست كه مكانى او را در بر گيرد بلكه او در هر مكانى هست اما نه بدينصورت كه تماس و نزديكى با مكان داشته باشد علم او هر آنچه را كه در مكان است فرا گرفته است و چيزى وجود ندارد كه از حيطه تدبير او بيرون باشد و براى تأييد صحت آنچه گفتم از كتاب خود شما خبر ميدهم و اگر دانستى كه درست است آيا ايمان ميآورى؟يهودى گفت آرى. 


فرمود آيا در بعضى از كتابهاى خود نديده‏ايد كه روزى موسى بن عمران نشسته بود ناگاه فرشته‏اى از جانب مشرق نزد او آمد و موسى از او پرسيد از كجا آمدى؟گفت از جانب خداى عز و جل،و فرشته‏اى از سوى مغرب پيش او آمد موسى بدو گفت از كجا آمدى؟گفت از نزد خداوند عز و جل،آنگاه فرشته ديگرى نزد او آمد و گفت از آسمان هفتم از نزد خداوند عز و جل آمده‏ام،و سپس فرشته ديگر نزد او آمد و گفت از زمين هفتم از جانب خداى عز و جل آمده‏ام،موسى عليه السلام گفت منزه است آن خدائى كه جائى از او خالى نيست و بهيچ جا نزديكتر از جاى ديگر نيست.يهودى گفت گواهى دهم كه اين سخن حق است و باز گواهى دهم كه تو سزاوارترى بجانشينى پيغمبرت از كسى كه بزور آنرا تصاحب نموده است (1) . 


3ـپس از رحلت پيغمبر صلى الله عليه و آله جماعتى از يهوديان بمدينه آمده گفتند در مورد اصحاب كهف قرآن ميگويد:و لبثوا فى كهفهم ثلاث مأة سنين و ازدادوا تسعا (2) اصحاب كهف سيصد و نه سال در غار خوابيدند) در صورتيكه (در تورات) باقى ماندن آنها در غار سيصد سال قيد شده است و اين دو با هم مخالفت دارند. 


در برابر اين اشكال و ايراد يهوديان نه تنها خليفه بلكه همه صحابه از پاسخگوئى عاجز ماندند بالاخره دست توسل بدامن حلال مشكلات على عليه السلام زدند حضرت فرمود خلاف و تضادى در بين نيست زيرا از نظر تاريخ آنچه نزد يهود معتبر است سال شمسى است و در نزد عرب سال قمرى است و تورات بلسان يهود نازل شده و قرآن بلسان عرب و سيصد سال شمسى سيصد و نه سال قمرى است (زيرا سال شمسى 365 روز و سال قمرى 354 روز است و هر سال 11 روز و شش ساعت با هم اختلاف دارند در نتيجه 33 سال شمسى تقريبا 34 سال قمرى ميشود و سيصد سال شمسى هم سيصد و نه سال قمرى ميباشد) (3) . 


4ـابن شهر آشوب روايت كرده كه از ابوبكر پرسيدند مردى صبحگاه زنى را تزويج نمود و آن زن شبانگاه وضع حمل كرد و آنمرد هم اجلش رسيد و مرد مادر و فرزند دارائى او را بعنوان ارثيه تصاحب كردند در چه صورتى اين موضوع امكان پذير است؟ 


ابوبكر از پاسخ عاجز ماند،و على عليه السلام فرمود آنمرد كنيزى داشته كه قبلا او را باردار كرده بود چون موقع وضع حملش نزديك شد او را آزاد كرد آنگاه در موقع صبح تزويجش نمود و شبانگاه زن وضع حمل كرد و چون شوهرش مردميراث او را مادر و فرزند تصاحب كردند . (ابوبكر در اثر اينگونه درماندگيها در برابر پرسشهاى مردم بود كه ميگفت اقيلونى و لست بخيركم و على فيكم) . 


5ـدو مرد صد دينار در كيسه‏اى گذاشته و آنرا در نزد زنى بامانت سپردند و باو گفتند هرگاه ما هر دو با هم نزد تو آمديم امانت ما را رد كن و اگر يكى از ما بدون ديگرى بيايد آنرا پس مده،چون مدتى از اين ماجرا گذشت يكى از آندو مرد نزد زن آمد و گفت رفيق من وفات كرده است صد دينار ما را بده،زن از دادن امانت خوددارى كرد آنمرد نزد اقوام زن رفت و مطلب را بآنان بازگو كرد و در اثر فشار و توصيه آنان،آنزن امانت را رد نمود،پس از يكسال رفيق آنمرد آمد و گفت صد دينارى كه در نزد تو بامانت گذاشته‏ايم باز ده!زن گفت مدتى پيش رفيق تو آمد و اظهار نمود كه تو وفات كرده‏اى و من هم امانت را باو پس دادم،آنمرد اصرار نمود و كار بمرافعه كشيد و هر دو نزد عمر آمدند و جريان امر را باو باز گفتند عمر بآن زن گفت تو ضامن امانتى و بايد پول را باين مرد بپردازى!زن گفت ترا بخدا تو ميان ما قضاوت مكن ما را پيش على بن ابيطالب بفرست تا او ميان ما حكم كند عمر قبول كرد و چون آنها نزد على عليه السلام آمدند آنحضرت دانست كه آندو مرد با هم تبانى كرده و حيله نموده‏اند لذا بآن مرد فرمود در موقع سپردن امانت مگر شرط نكرديد كه براى گرفتن آن بايد هر دو با هم بيائيد و اگر يكى از ما بيايد پول را پس مده؟عرض كرد چرا،على عليه السلام فرمود پول تو نزد ما حاضر است برو رفيق خود را هم بياور و آنرا باز گيريد! (آنمرد حيله‏گر سرافكنده بازگشت) (4) . 


6ـزن ديوانه‏اى را بجرم فجور نزد عمر آوردند دستور داد سنگسارش كنند!حضرت امير عليه السلام نيز حضور داشت بعمر فرمود مگر نشنيده‏اى كه رسول خدا چه فرموده است؟عمر گفت چه فرموده است؟حضرت گفت رسول خدا فرموده است كه از سه كس قلم برداشته شده است:از ديوانه تا عقل خود را باز يابد،از طفل تا بالغ شود،از شخص خوابيده تا بيدار گردد،آنگاه عمر زن را رها نمود (5) .ـزن بار دارى را هم باتهام فجور نزد عمر آوردند،عمر از او پرسيد آيا مرتكب فجور شده‏اى؟زن اعتراف نمود و عمر دستور داد سنگسارش كنند،موقعيكه او را براى اجراى حكم مى‏بردند على عليه السلام با او برخورد نمود و پرسيد اين زن را چه ميشود؟عرض كردند عمر دستور رجم داده است،على عليه السلام او را نزد عمر برگردانيد و فرمود آيا دستور دادى كه او را رجم كنند؟عمر گفت بلى خودش نزد من بفجور اعتراف نمود!فرمود اين حكم تو درباره اين زن است به طفلى كه در شكم اوست چه حكمى دارى؟سپس فرمود شايد تو بر او بانگ زده‏اى و يا ترسانيده‏اى (از ترس و وحشت اعتراف بفجور كرده است) عمر گفت همينطور است!على عليه السلام فرمود مگر نشنيدى كه رسول خدا فرمود بر كسى كه پس از بلا و زحمت اعتراف كند حد نيست زيرا هر كس را در بند كنند يا زندانى نمايند يا بترسانند او را اقرارى نباشد (بزور و ترس اقرار گرفتن ارزش قضائى ندارد) آنگاه عمر زن را رها نمود و گفت: 


عجزت النساء ان تلد مثل على بن ابيطالب لولا على لهلك عمر.زنان عاجزند كه فرزندى مانند على بن ابيطالب بزايند اگر على نبود عمر هلاك ميگشت (6) . 


8ـزنى را نزد عمر آوردند كه ششماهه زائيده بود عمر (بخيال اينكه مدت حمل هميشه بايد 9 ماه باشد و اين زن چون سه ماه زودتر وضع حمل كرده است نتيجه گرفت كه قبلا مرتكب فجور شده است لذا) دستور داد كه او را رجم كنند على عليه السلام اين داورى عمر را شنيد و فرمود باين زن حدى نيست،عمر كسى بخدمت آنحضرت فرستاد و پرسيد كه چرا او را حدى نيست؟ 


على (ع) فرمود خداى تعالى فرموده است: 


و الوالدات يرضعن اولادهن حولين كاملين لمن اراد ان يتم الرضاعة (7) و مادران شير دهند فرزندانشان را دو سال كامل براى كسى كه بخواهد تمام كندشير دادن راـسوره بقره) و همچنين فرموده است:و حمله و فصاله ثلاثون شهرا (8) دوران حمل و مدت شيرخوارگى تا از شير باز گرفتنش سى ماه است) در اينصورت ششماه حمل اوست و 24 ماه رضاع او عمر زن را رها نمود و گفت:لو لا على لهلك عمر (9) . 


9ـزن و مردى را پيش عمر آوردند،مرد بزن ميگفت تو زانيه هستى زن نيز در پاسخ وى ميگفت :انت ازنى منى يعنى تو از من زناكارترى،عمر دستور داد هر دو را حد بزنند حضرت امير عليه السلام حاضر بود فرمود تعجيل در قضاوت خوب نيست و اين حكم نيز درست نمى‏باشد،عرض كردند پس چه بايد كرد؟ 


فرمود مرد را آزاد كنيد و زن را دو حد بزنيد زيرا زنا كردن مرد ثابت نشده است ولى زن بزنا دادن خود اقرار ميكند و بمرد ميگويد تو زناكارترى،در اينصورت زن باقرار خود مرتكب فجور شده كه بايد حد زده شود و جرم ديگرش اينست كه بمرد نسبت زنا ميدهد و او را متهم ميكند در صورتيكه دليلى براى اثبات ادعاى خود ندارد (10) . 


10ـمردى كسى را كشته بود خانواده مقتول شكايت پيش عمر بردند عمر دستور داد قاتل را در اختيار پدر مقتول گذارند تا بحكم قصاص او را بقتل رساند،پدر مقتول دو ضربت سخت بر آنمرد زد و يقين بمرگ او نمود ولى چون رمقى از حيات داشت كسان وى از او پرستارى كرده و مداوا نمودند تا پس از شش ماه بهبودى كامل يافت. 


پدر مقتول رورى او را در بازار ديد تعجب كرد و چون نيك شناخت گريبانش را گرفت و مجددا پيش عمر آورد و ماجرا بگفت عمر براى بار دوم دستور داد كه سر از تن او برگيرند! 


قاتل از على عليه السلام استغاثه نمود،آنحضرت فرمود اى عمر اين چه حكمى است كه بر اين مرد ميكنى؟عمر گفت يا اباالحسن اين شخص،قاتل پسر او است و بحكم النفس بالنفس بايد كشته شود،حضرت فرمود آيا ميشود كسى را دو بار كشت؟عمر متحير ماند و سكوت نمود،آنگاه على عليه السلام به پدر مقتول گفت مگر قاتل پسرت را با دو ضربت نكشتى؟عرض كرد كشتم ولى او زنده شد و اگر مجددا او را نكشم خون پسرم هدر شود! 


على عليه السلام فرمود در اينصورت بايد آماده شوى اول بقصاص دو ضربتى كه باو زدى او هم دو ضربت بتو بزند آنگاه اگر تو زنده ماندى او را بكش! 


پدر مقتول گفت يا ابا الحسن اين قصاص از مرگ سخت‏تر است و من از اين موضوع در گذشتم آنگاه با هم مصالحه نموده و آشتى كردند عمر دست برداشت و گفت: 


الحمد لله انتم اهل بيت الرحمة يا ابا الحسن،ثم قال لو لا على لهلك عمر (11) 


11ـدر زمان خلافت عمر دو زن بر سر طفلى منازعه نموده و هر يك ادعا ميكرد كه كودك از آن اوست و هيچيك براى اثبات دعوى خود شاهد و گواهى نداشت و كس ديگرى هم جز آندو زن ادعاى فرزندى آن كودك را نميكرد لذا اين مطلب براى عمر مبهم بود و نميدانست چه بكند ناچار بعلى عليه السلام پناه برد و از او راه حلى خواست!على عليه السلام آندو زن را نصيحت نمود و از عذاب الهى بترسانيد ولى آندو بر سر حرف خود ايستاده و دست بردار نبودند چون آنحضرت پافشارى آنها را ديد فرمود اره‏اى براى من بياوريد،زنها گفتند اره را براى چه ميخواهى؟ 


فرمود ميخواهم طفل را دو نيم كنم و بهر يك از شما نيمى از او را بدهم!يكى از آن دو زن سكوت نمود ولى ديگرى گفت ترا بخدا يا ابا الحسن اگر غير از اين راه چاره‏اى نيست من از سهم خود گذشتم و بآن زن بخشيدم (كه بچه را باو بدهى و اره نكنى) حضرت فرمود الله اكبر اين كودك پسر تست نه پسر آن زن،اگر پسر او بود او هم مانند تو بحال اين طفل دلسوزى ميكرد و ميترسيد،زن ديگر هم اعتراف‏نمود كه حق با آنديگرى است و كودك هم از آن اوست ! 


غم و اندوه عمر برطرف شد و درباره امير المؤمنين عليه السلام كه با اين داورى (ابتكارى و شگفت انگيز) گشايشى در امر داورى بكار او داده بود دعا نمود (12) . 


12ـدر مناقب از اصبغ بن نباته روايت شده كه پنج نفر را بجرم زنا نزد عمر آوردند و او دستور داد كه آنها را سنگسار كنند. 


على عليه السلام فرمود حكم و داورى بر جان مردم باين سادگى نيست و بايد بوضع و حال آنها رسيدگى نمود. 


چون بتحقيق پرداختند يكى از آنها مسيحى بود و با زنى مسلمان زنا كرده بود على عليه السلام فرمود چون اين مرد ذمى بوده و در پناه حكومت اسلام زندگى ميكرد ذمه را در هم شكسته بنا بر اين او را گردن بزنيد. 


مرد دومى متأهل بود و زنش نيز در كنار وى زندگى ميكرد حضرت فرمود اين مرد محصن (13) است و بحكم قرآن سنگسارش كنيد. 


مرد ديگر مجرد و بى زن بود على عليه السلام فرمود يكصد تازيانه باو بزنيد. 


نفر چهارم غلام و برده بود و مجازات چنين اشخاصى باندازه نصف مجازات آزادگان است لذا فرمود او را نيز پنجاه تازيانه بزنند. 


نفر پنجم ديوانه بود فرمود آزادش كنند. 


عمر گفت:لولا على لافتضحنا.اگر على نبود ما رسوا ميشديم. 


13ـمردى كه اهل يمن بود زن خود را در يمن گذاشته و خود براى انجام كارى بمدينه آمده بود،در آن شهر با زنى مرتكب فجور شد و او را بجرم اين عمل نزد عمر بردند،عمر فرمان داد سنگسارش كنند،على عليه السلام فرمود اگر چه او محصن است اما بر او رجم نيست و بايد حد بزنند زيرا زن او همراهش نيست و در يمن مانده است و سزاى او مانند كيفر زناكار عزب است،عمر گفت:لا ابقانى الله لمعضلة لم يكن لها ابو الحسن. (خدا مرا بمشكلى نياندازد كه على براى حل آن در آنجا نباشد) .ـابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه مى‏نويسد روزى نزد عمر بن خطاب سخن از زيورهاى خانه كعبه و زيادى آنها بود گروهى گفتند اگر آنها را بيرون بياورى و بلشگريان دهى اجرش زيادتر است و خانه كعبه چه نياز بزيور دارد. 


عمر بدين فكر افتاد و از على عليه السلام پرسيد كه نظر شما در اين مورد چيست؟ 


حضرت فرمود قرآن بر رسول خدا صلى الله عليه و آله نازل شد و تمام اموال را چهار قسمت نمود يكى اموال مسلمين است كه ميان ورثه تقسيم ميشود و يكى فى‏ء است كه بمستحقين آن تقسيم نمودند و يكى خمس است و خداى تعالى قرار داد آنرا در جائيكه قرار داد و يكى هم صدقات است كه خداوند آنرا هم در محلهاى مصرفى آن قرار داد و زيورهاى كعبه را بحال خود گذاشت و از روى فراموشى ترك آن نفرمود و هيچ جائى بر او پوشيده نبود تو هم مانند خدا و رسولش دست بدانها دراز مكن و همانجائى كه گذاشته‏اند باقى بگذار،عمر بدستور آنحضرت ترك زيورهاى كعبه را نمود و گفت اگر تو نبودى ما رسوا ميشديم (14) . 


15ـدر جنگ ايران و عرب كه عمر براى غلبه بر دشمن بمشورت مى‏پرداخت هر يك از مسلمين چيزى ميگفتند از جمله گروهى را عقيده بر اين بود كه لشگريان شام را جمع كرده به نهاوند بفرستد و عده‏اى معتقد بودند كه خود عمر فرماندهى جبهه را بعهده بگيرد ولى عمر توجهى بآراء آنها ننموده و رو بعلى عليه السلام كرد و گفت يا ابا الحسن چرا ما را راهنمائى نميكنى؟على عليه السلام فرمود جمع آورى لشگريان شام و يا عزيمت خود تو به جبهه مقرون بصلاح نيست زيرا در صورت اول آن منطقه كه هم مرز كشور روم است از لشگر اسلام خالى ميماند و در صورت دوم اگر تو شكست خورى ديگر براى مسلمين پناهگاهى وجود نخواهد داشت لذا از رفتن خود بجبهه صرف نظر كن و يكى از فرماندهان كار آزموده و مجرب را براى اين كار برگزين و از مردم بصره هم جمعى را براى كمك برادرانشان بفرست زيرا موقعيت بصره مانند شام نيست و ميتوان از آنجا نيروى لازم را بسيج نمود،عمر بدستورآنحضرت رفتار نمود و فاتح شد و در جنگ روم و عرب نيز او را راهنمائى فرمود (15) . 


16ـابن صباغ مالكى در فصول المهمه مينويسد مردى را نزد عمر آوردند زيرا او در پاسخ گروهى كه از وى پرسيده بودند چگونه صبح كردى گفته بود:صبح كردم در حاليكه فتنه را دوست دارم و حق را ناخوشايند دارم و يهود و نصارى را تصديق ميكنم و بدانچه نديده‏ام ايمان آورده‏ام و بدانچه خلق نشده اقرار ميكنم! 


عمر كسى را خدمت على عليه السلام فرستاد و چون آنحضرت آمد عمر گفتار آنمرد را بدانحضرت بازگو كرد. 


على عليه السلام فرمود راست گفته كه فتنه را دوست دارد خداى تعالى فرمايد:انما اموالكم و اولادكم فتنة (16) .و منظور از حق كه ناخوشايند اوست مرگ است كه خداى تعالى فرمايد:و جاءت سكرة الموت بالحق (17) .و اينكه سخن يهود و نصارى را تصديق ميكند در اينمورد است كه خداوند فرمايد:و قالت اليهود ليست النصارى على شى‏ء و قالت النصارى ليست اليهود على شى‏ء (18) . 


و اما بدانچه نديده ايمان آورده مقصودش خداوند عز و جل است كه باو ايمان آورده است و بدانچه خلق نشده اقرار ميكند اقرار بقيامت است. 


عمر گفت:اعوذ بالله من معضلة لا على لها. (پناه مى‏برم بخدا از مشكلى كه على براى حل آن حضور نداشته باشد) (19) طبق روايات مورخين و علماى اهل سنت عمر در موارد زيادى گفته اگر على نبود عمر هلاك ميگرديد چنانكه شيخ سليمان بلخى در كتاب ينابيع المودة مى‏نويسد: 


كانت الصحابة رضى الله عنهم يرجعون اليه فى احكام الكتاب و يأخذون عنه الفتاوى كما قال عمر بن الخطاب رضى الله عنه فى عدة مواطن لولا على‏لهلك عمر. 


يعنى اصحاب پيغمبر صلى الله عليه و آله در احكام كتاب خدا (قرآن) باو رجوع ميكردند و از آنحضرت اخذ فتوا مينمودند چنانكه عمر در جاهاى عديده گفته است اگر على نبود عمر هلاك شده بود (20) . 


عثمان نيز در زمان خلافتش در مواردى كه براى حل مشكلات علمى و قضائى احتياج پيدا ميكرد دست بدامن آنحضرت زده و از وى استمداد ميكرد و بطور كلى على عليه السلام در تمام مشكلات علمى و سياسى و معضلات فقهى و قضائى راهنماى خلفاى ثلاثه بود و براى مصلحت اسلام و مسلمين آنها را هدايت ميكرد و بمنظور حفظ تشكيلات ظاهرى اسلام با كمال صبر و بردبارى سكوت كرده و نميخواست ميان امت تفرقه و پراكندگى حاصل شود و از اعمال خلاف آنها مخصوصا از روش عثمان جلوگيرى كرده و آنها را عواقب وخيم آن بر حذر ميداشت. 


بارها عثمان را نصيحت و دلالت نمود ولى او توجهى بنصايح على عليه السلام ننمود و عاقبت بدست مسلمين گرفتار شد و بقتل رسيد. 


پى‏نوشتها: 


(1) ارشاد مفيد جلد 1 باب دوم فصل .58


(2) سوره كهف آيه .25


(3) منتخب التواريخ ص 697 نقل از بحار الانوار. 


(4) ذخائر العقبى محب الدين طبرى ص 79ـ .80


(5) كشف الغمه ص .33


(6) كشف الغمه ص .33


(7) سوره بقره آيه .233


(8) سوره احقاف آيه .15


(9) كفاية الخصام ص 680 باب .356


(10) مناقب ابن شهر آشوب. 


(11) ناسخ التواريخ احوالات امير المؤمنين. 


(12) ارشاد مفيد جلد 1 باب دوم فصل .59


(13) مرد يا زنى كه داراى همسر باشد در اصطلاح فقه(محصنـمحصنه) ناميده ميشود. 


(14) كفاية الخصام ص .684


(15) ارشاد مفيدـشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد. 


(16) سوره انفال آيه .28


(17) سوره ق آيه .19


(18) سوره بقره آيه .113


(19) فصول المهمه ص .18


(20) ينابيع المودة باب 14 ص .70






انتخاب بخلافت 

مجتمعين ولى كربيضة الغنم فلما نهضت بالامر نكثت طائفة و مرقت اخرى و قسط آخرون. 


(خطبه شقشقيه) 


پس از كشته شدن عثمان مسلمين در مسجد پيغمبر صلى الله عليه و آله جمع شده و درباره تعيين خليفه بگفتگو پرداختند،اعمال و رفتار دوازده ساله عثمان آنها را كاملا بيدار كرده بود پيش خود گفتند كه امور خلافت را بايد بدست كسى سپرد كه حقيقة از عهده انجام آن بر آيد . 


در آنميان عمار ياسر و مالك اشتر و رفاعة بن رافع و چند نفر ديگر كه بيش از سايرين شيفته خلافت على عليه السلام بودند صحبت نموده و مردم را براى بيعت آنحضرت آماده ساختند. 


اين چند نفر با خطابه‏هاى دلنشين و سخنان مستدل اعمال خلفاى سابقه را تجزيه و تحليل كرده و نتيجه سرپيچى آنها را از دستورات رسول اكرم صلى الله عليه و آله در مورد خلافت على عليه السلام بمسلمين تذكر داده و سبقت و مجاهدت آنحضرت را در اسلام و قرابتش را نسبت برسول اكرم بدانها ياد آور شدند و بالاخره اذهان و افكار عمومى را بر يك سلسله حقايق و واقعيات روشن ساختند بطوريكه در پايان سخن آنها همه مسلمين اعم از مهاجر و انصار يكدل و يكزبان براى بيعت على عليه السلام آماده گرديدند،آنگاه از مسجد خارج شده و رو بخانه آنجناب آورده واظهار كردند يا على عثمان را كشتند و اكنون جامعه مسلمين بدون خليفه ميباشد دست خود بگشاى تا با تو بيعت كنيم كه سزاوارتر از تو كسى براى اين امر مهم وجود ندارد و عموم مسلمين نيز از صميم قلب حاضرند كه طوق بيعت ترا در گردن خود اندازند. 


على عليه السلام فرمود دست از من برداريد و ديگرى را براى اين كار انتخاب كنيد من نيز مثل يكى از شما باو اطاعت ميكنم و در هر حال من براى شما وزير باشم بهتر است كه امير باشم. 


مسلمين گفتند اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله از تو تقاضا دارند كه دعوت آنها را اجابت فرمائى. 


على عليه السلام فرمود شما را طاقت حمل خلافت من نباشد و دير يا زود از من رو گردان ميشويد زيرا موضوع خلافت يك مسأله ساده و عادى نيست بلكه بار سنگينى است كه دوش كشنده‏اش را خرد ميكند و آرامش و آسايش را از او باز ستاند،من كسى نيستم كه پا از دائره حقيقت بيرون نهم و بخاطر عناوين موهوم طبقاتى حق مردم را پايمال كنم و يا تحت تأثير سفارش و توصيه اشراف قرار گيرم،من تا داد مظلوم را از ظالم نستانم وجدانم آرام نميگيرد و تا بينى گردنكشان را بر خاك سرد و تيره نمالم خود را راضى نمى‏توانم نمود. 


على عليه السلام هر چه از اين سخنان ميگفت مسلمين رنجيده و ستمكش بيشتر فرياد زده و اظهار اطاعت ميكردند،مالك اشتر نزديك شد و گفت يا ابا الحسن برخيز كه مردم جز تو كسى را نميخواهند و بخدا سوگند اگر در اينكار تأنى كنى و خود را كنار كشى براى مرتبه چهارم نيز از حق مشروع خود باز خواهى ماند.آنگاه مسلمين ازدحام نموده و گفتند:ما نحن بمفارقيك حتى نبايعك،از تو جدا نشويم تا با تو بيعت كنيم. 


على عليه السلام فرمود:ان كان و لابد من ذلك ففى المسجد فان بيعتى لا يكون خفيا و لا يكون الا عن رضاء المسلمين و فى ملاء و جماعة. 


يعنى حالا كه اصرار داريد و چاره‏اى جز اين نيست بمسجد جمع شويد كه بيعت با من مخفى و پوشيده نباشد و بايد با رضاى مسلمين و در ملاء عام صورت گيرد.مسلمين در مسجد پيغمبر صلى الله عليه و آله جمع شده و عموما با ميل و رغبت به آنحضرت بيعت نمودند و بعضى اشخاص سرشناس نيز مانند طلحه و زبير كه خود خيالاتى در سر مى‏پرورانيدند با مشاهده آنحال خوددارى از بيعت را صلاح نديده بلكه در دل خود چنين ميگفتند حالا كه ما را از اين نمد كلاهى نيست خوبست با على بيعت كنيم تا بلكه او در برابر اين بيعت بما امتيازاتى دهد و حكومت پاره‏اى از شهرستانها را بما وا گذار نمايد بدينجهت آنها ظاهرا مردم را هم براى بيعت آنحضرت ترغيب نمودند و حتى اول كسيكه بيعت نمود طلحه بود و تنى چند نيز مانند سعد وقاص و عبد الله بن عمر از بيعت خوددارى نمودند (1) ! 


على عليه السلام پس از انجام اين تشريفات ضمن ايراد خطبه بآنان فرمود بدانيد آن گرفتاريها كه در موقع بعثت رسول اكرم صلى الله عليه و آله دامنگير شما بود امروز بسوى شما باز گشته است سوگند بآنكسى كه پيغمبر را بحق مبعوث گردانيد بايد درست بهم مخلوط شده و زير و رو شويد و در غربال آزمايش غربال گرديد تا صاحبان فضيلت كه عقب افتاده‏اند جلو افتد و آنان كه بنا حق پيشى گرفته‏اند عقب روند و الذى بعثه بالحق لتبلبلن بلبلة و لتغربلن غربلة و لتساطن سوط القدر حتى يعود اسفلكم اعلاكم و اعلاكم اسفلكم،و ليسبقن سابقون كانواقصروا و ليقصرن سباقون كانوا سبقوا (2) . 


سپس فرمود معاصى مانند اسبهاى سركش‏اند كه سوار شدگان خود را كه اهل باطل و گناهكارانند بدوزخ اندازند و تقوى و پرهيزكارى چون شتران رامى هستند كه مهارشان بدست سواران بوده و آنها را به بهشت وارد نمايند (بنابر اين) تقوى راه حق است و گناهان راه باطل و هر يك پيروانى دارند اگر (اهل) باطل زياد است از قديم چنين بوده و اگر (اهل) حق كم است گاهى كم نيز جلو افتد و اميد پيشرفت نيز باشد و البته كم اتفاق ميافتند چيزى كه پشت بانسان كند دوباره برگشته و روى نمايد. 


على عليه السلام سپس نماز خواند و بمنزل رفت و مشغول رسيدگى بامور گرديد فرداى آنروز بمسجد آمد و خطبه خواند و مردم را از روش كار و برنامه حكومت خويش آگاه نمود و پس از حمد و ثناى الهى و درود به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله چنين فرمود: 


بدانيد كه من شما را براه حق خواهم راند و روش پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله را كه سالها متروك مانده است تعقيب خواهم نمود،من دستورات كتاب خدا را درباره شما اجراء خواهم كرد و كوچكترين انحرافى از فرمان خدا و سنت پيغمبر نخواهم نمود،من هميشه آسايش شما را بر خود مقدم شمرده و هر عملى را كه درباره شما نمايم بصلاح شما خواهد بود ولى اين صلاح و خير خواهى يك مصلحت كلى است و من عموم مردم را در نظر خواهم گرفت نه يك عده مخصوص را،ممكن است در ابتداء امر اجراى اين روش بر شما مشكل باشد ولى متحمل و بردبار باشيد و بر سختى آن صبر نمائيد،خودتان بهتر ميدانيد كه من نه طمع خلافت دارم و نه حاضر بقبول اين تكليف بودم بلكه باصرار شما سرپرستى قوم را بعهده گرفتم و چون چشم ملت بمن دوخته است بايد بحق و عدالت در ميان آنها رفتار كنم. 


حال تا جائى كه من خبر دارم بعضى‏ها داراى اموال بسيار و كنيزكان ماهر و املاك حاصلخيز هستند چنانچه اين اشخاص بر خلاف حق و موازين شرع اين ثروت و دارائى را اندوخته باشند من آنها را مجبور خواهم نمود كه اموالشان را به بيتـالمال مسلمين مسترد نمايند و شما بايد بدانيد كه جز تقوى هيچگونه امتيازى ميان افراد مسلمين وجود ندارد و پاداش آن هم در جهان ديگر داده خواهد شد بنابر اين در تقسيم بيت المال همه مسلمين در نظر من بى تفاوت و يكسان هستند و بناى حكومت من بر پايه عدالت و مساوات است ستمديدگان بينوا در نظر من عزيزند و نيرومندان ستمگر ضعيف و زبون. 


اشراف عرب مخصوصا بنى اميه كه در دوران خلافت عثمان بيت المال را از آن خود ميدانستند دفعة در برابر يك حادثه غير منتظره واقع شدند،آنها خيال نميكردند على عليه السلام با اين صراحت لهجه با آنان سخن گويد و در حقگوئى و دادخواهى باين پايه اصرار ورزد گويا در مدت 25 سال كه از زمان پيغمبر صلى الله عليه و آله ميگذشت همه چيز فراموش شده بود و هر چه از آنزمان سپرى ميشد احكام دين بلا اجراء ميماند و تنها على عليه السلام بود كه پس از 25 سال فترت و هرج و مرج فرمود: 


عرب و عجم،مالك و مملوك،سياه و سفيد در برابر قانون اسلام يكسانند و بيت المال بايد بالسويه تقسيم شود و باز فرمود: 


و الله لو وجدته قد تزوج به النساء و ملك به الاماء لرددته فان فى العدل سعة و من ضاق عليه العدل فالجور عليه اضيق (3) . 


بخدا سوگند (زمين‏ها و اموالى را كه عثمان باين و آن بخشيده) اگر بيابم بمالك آن برگردانم اگر چه با آن مالها زنهائى شوهر داده شده و يا كنيزانى خريده شده باشد زيرا وسعت و گشايش در اجراى عدالت است و كسى كه بر او عدالت تنگ گردد در اينصورت جور و ستم بر او تنگتر شود لذا دستور فرمود اموال شخصى عثمان را براى فرزندان او باقى گذارند و بقيه را كه از بيت المال برداشته بود ميان مسلمين تقسيم نمايند و از اين تقسيم به هر نفر سه دينار رسيد و هيچكس را بر كسى مزيت نداد و غلام آزاد شده را با اشراف عرب با يك چشم نگاه كرد . 


لازم بتوضيح نيست كه اين روش عادلانه خوشايند گروهى نگرديد،آنعده كه برسم جاهليت خود را برتر از سايرين ميدانستند و توقع داشتند كه سهم آنها ازبيت المال بايد بيشتر از مردم عادى باشد. 


اينها پيش خود گفتند كه على حرمت قومى و عنوان خانوادگى ما را ناچيز و حقير شمرد و ميان ما و غلامان سياه و مردم گمنام فرقى نگذاشت آيا ما مى‏توانيم باين روش تحمل كنيم و با او كنار بيائيم؟ 


على عليه السلام از اول ميدانست كه بيعت اين قبيل اشخاص سست عنصر و جاه طلب تا آخر ادامه پيدا نميكند و چون آنان مردم سرشناس هستند عوام الناس را هم بزودى فريب داده و از طريق تقوى بيرون خواهند كرد بدينجهت از ابتداء مايل بپذيرفتن مقام خلافت نبود. 


على عليه السلام در بدو امر با سه مانع بزرگ مواجه و روبرو بود: 


نخست اينكه تنى چند از اشخاص بزرگ مانند عبد الله بن عمر و سعد وقاص و امثال آنها با او بيعت نكرده بودند. 


دوم اينكه عمال و حكام عثمان (مانند معاويه) هر يك در گوشه‏اى حكومت ميكردند و عزل آنها بدون ايجاد مزاحمت ميسر و مقدور نبود. 


سوم اينكه موضوع قتل عثمان نيز در ميان بود و هر كس در صدد طغيان و نافرمانى بود آنرا دستاويز و بهانه خود قرار ميداد و على عليه السلام ناچار بود كه وضع خود را با كشندگان عثمان روشن كند. 


اين سه عامل مهم بود كه دوره كوتاه خلافت على عليه السلام را مختل نموده و اوقات آنحضرت را براى مبارزه با اين قبيل عناصر ناصالح مشغول گردانيد. 


روز چهارم خلافت على عليه السلام بود كه عبد الله بن عمر بآنحضرت گفت:بنظر ميرسد كه عموم مسلمين با خلافت تو موافقت ندارند خوبست اين موضوع بشورا برگزار شود!! 


على عليه السلام فرمود:اى احمق ترا باين كارها چكار؟مگر من براى احراز مقام خلافت پيش مردم آمده بودم؟مگر خود مسلمين با ازدحام تمام بمنزل من هجوم نياوردند؟چه شده است كه اكنون تو ميگوئى موضوع خلافت بشورى برگزار شود؟سپس آنحضرت بمنبر رفت و ماجرا را در ملاء عام مطرح كرد و مردم‏را به پيروى از دستورات قرآن و پيغمبر صلى الله عليه و آله دعوت فرمود.از طرفى عده‏اى از بيعت كنندگان نيز خيالات ديگرى در سر مى‏پرورانيدند آنها تصور ميكردند كه خلافت على عليه السلام هم مانند دستگاه عثمان است و چنين گمان ميكردند كه اگر بظاهر در مورد بيعت با على عليه السلام نسبت بديگران پيشدستى كنند آنجناب نيز آنها را بحكومت بلاد مسلمين خواهد گماشت يا سهم آنانرا از بيت المال بيشتر خواهد داد از جمله اين اشخاص طلحه و زبير بودند و چنانكه اشاره شد طلحه اول كسى بود كه بعلى عليه السلام بيعت نمود ولى اين بيعت بدون طمع و چشمداشت نبود!و چون اينگونه اشخاص مشاهده كردند كه آنحضرت بيت المال را ميان مسلمين بالسويه تقسيم كرد اين عمل بر آنان گران آمد و زبان باعتراض گشودند. 


سهل بن حنيف گفت يا امير المؤمنين اين غلام كه باو سه دينار دادى آزاد كرده من است و تو امروز مرا با او در عطيه برابر ميدارى،طلحه و زبير و مروان بن حكم و سعيد بن عاص و گروهى از قريش نيز نظير اين سخن را بزبان آوردند.اما على عليه السلام كسى نبود كه اين شكوه‏ها و اعتراضات در او مؤثر واقع شده و وى را از راه حق و عدالت منصرف نمايد در پاسخ آنان فرمود:آيا بمن دستور ميدهيد درباره ظلم و ستم بكسى كه نسبت باو زمامدار شده‏ام كمك نمايم؟بخدا سوگند تا شب و روز در رفت و آمد بوده و ستارگان در آسمان گرد هم در گردشند چنين كارى نكنم،و اگر بيت المال مال شخصى من هم بود آنرا بالسويه ميان مسلمين تقسيم ميكردم در صورتيكه بيت المال مال خدا است پس چگونه يكى را بديگرى امتياز دهم؟سپس فرمود: 


الا و ان اعطاء المال فى غير حقه تبذير و اسراف،و هو يرفع صاحبه فى الدنيا و يضعه فى الاخرة،و يكرمه فى الناس و يهينه عند الله،و لم يضع امرؤ ماله فى غير حقه و عند غير اهله الا حرمه الله شكرهم و كان لغيره ودهم،فان زلت به النعل يوما فاحتاج الى معونتهم فشر خدين و الام خليل (4) بدانيد كه بخشيدن مال در راه غير حق آن تبذير و اسراف است و چنين مالى كه در راه غير حق اعطاء شود بخشنده‏اش را در دنيا (در نزد گيرندگان مال) بلند مرتبه كند و در آخرت (در پيشگاه الهى) پست و زبون نمايد،و در نزد مردم ارجمند كرده و در نزد خدا خوار و حقير گرداند،و هيچ كس مالش را بيجا و بكسانى كه استحقاق آنرا داشتند مصرف نكرد جز اينكه خداوند او را از سپاسگزارى آنها محروم نمود و دوستى آنان براى غير او بود،پس اگر روزى حادثه‏اى براى او روى دهد و بكمك آنان نيازمند باشد آنان براى او بدترين رفيق و سرزنش كننده‏ترين دوست ميباشند. 


بارى روزهاى اول خلافت على عليه السلام بود طلحه و زبير پيغامى بآنحضرت فرستادند كه ما در امر خلافت تو مردم را ترغيب كرده و براى بيعت آماده نموديم و مهاجر و انصار نيز از ما پيروى كرده و همگى بتو بيعت نمودند حالا كه عنان كار بدست تو افتاده ما را رها ساختى و بمالك اشتر و غير او پرداختى! 


على عليه السلام از فرستاده آنها پرسيد كه مقصود طلحه و زبير از گفتن اين سخنان چيست؟عرض كرد طلحه حكومت بصره را ميخواهد و زبير امارت كوفه را! 


على عليه السلام فرمود حالا كه آندو در مدينه بوده و فاقد شغل و مقام‏اند مرا آسوده نميگذارند اگر بصره و كوفه در دست آنها باشد مردم را بيشتر عليه من بشورانند و رخنه و شكاف در امر دين بوجود ميآورند و من از شر آنها ايمن نيستم باين دو پيرمرد بگو از خدا و رسولش بترسيد و در امت او غائله و فساد ايجاد نكنيد و حتما شنيده‏ايد كه خداوند ميفرمايد: 


تلك الدار الاخرة نجعلها للذين لا يريدون علوا فى الارض و لا فسادا و العاقبة للمتقين (5) . 


و اين سراى آخرت را براى كسانى قرار داديم كه در زمين خواهان برترى و فساد نيستند و حسن عاقبت براى پرهيزكاران است (6) .طلحه و زبير كه اين سخن بشنيدند يقين كردند كه امتياز طلبى و توقعات بيجا در دستگاه عدالت پرور على عليه السلام آهن سرد كوبيدن است و بايد راه ديگرى پيدا كنند تا بلكه از آنطريق بخواسته‏هاى خود جامه عمل بپوشانند. 


از طرفى على عليه السلام پس از بيعت مردم تصميم گرفت در اولين فرصت حكام و عمال عثمان را كه هيچيك شايستگى و صلاحيت حكومت نداشتند عزل نموده و بجاى آنها اشخاص صالح و درستكار بر گمارد بدينجهت نامه‏اى هم بمعاوية بن ابيسفيان كه از زمان عمر حكومت شام را در اختيار داشت نوشته و موضوع بيعت مردم و خلافت خود را بوى اعلام نمود و او را به بيعت و اطاعت خود خواند. 


اما معاويه براى اينكه خود بخلافت رسد نامه على عليه السلام را از مردم شام مخفى نمود و از آنها براى خود بيعت گرفت و حتى نامه آنحضرت را هم پاسخ نداد تا از فرصت ممكنه استفاده كرده و مقصودش را بمرحله اجرا گذارد. 


معاويه براى اينكه فرصت مناسبى براى تحكيم موقعيت خود بدست آورد بدين فكر افتاد كه على (ع) را بوسيله اشخاص ديگرى سرگرم مبارزه كند از اينرو فورا نامه‏اى بزبير نوشته و او را تحريص بادعاى خلافت نمود و اضافه كرد كه من از مردم شام براى تو و طلحه بيعت گرفتم كه به ترتيب خلافت از آن شما باشد و چون بصره و كوفه بشما نزديك است پيش از على آندو شهر را اشغال نموده و بعنوان خونخواهى عثمان در برابر وى بجنگ برخيزيد و بر او غلبه نمائيد! 


چون نامه معاويه بدست زبير رسيد بطمع خلافت فريب معاويه را خورد و نامه را از همه مخفى نمود و در خلوت طلحه را ديد و مضمون نامه را باو خبر داد (7) . 


و بنقل بعضى معاويه بزبير نوشت كه من از مردم شام بيعت گرفتم كه من خليفه باشم و بعد از من تو و بعد از تو هم طلحه خليفه باشد (8) . 


نامه معاويه طلحه و زبير را كه بانتصاب امارت بصره و كوفه از جانب على عليه السلام موفق نشده و براى رسيدن بمقاصد خود در جستجوى راه حل ديگرى‏بودند مصمم نمود كه با على عليه السلام از در مخالفت در آمده و با او راه منازعه و مقاتله پيش گيرند و چنانكه معاويه نوشته بود خونخواهى عثمان را هم بهانه و دستاويز خود قرار دهند لذا از مدينه عازم مكه شده و در آن شهر زمينه را براى انجام مقاصد خود مساعد ديدند زيرا علاوه بر اين دو تن عده‏اى ديگر نيز از مخالفين على عليه السلام مانند مروان بن حكم و عايشه در مكه گرد آمده بودند كه با ورود طلحه و زبير بدانشهر يك گروه چند نفرى تشكيل داده و جنگ جمل را بوجود آوردند. 


پى‏نوشتها: 


(1) در زمان عبد الملك بن مروان كه حجاج بن يوسف از جانب وى براى دستگيرى عبد الله بن زبير بمكه لشگر كشيد پس از كشتن عبد الله جسد او را بدار آويخت و همين عبد الله بن عمر كه از بيعت على(ع) سرپيچى كرده بود در آنموقع در مكه بود از ترس جان خود نزد حجاج رفت و گفت تو نماينده عبد الملك هستى و من آمده‏ام باو بيعت كنم دستت را بده تا بيعت نمايم ! 


حجاج گفت تو بعلى بيعت نكردى چطور شد كه حالا باين فكر افتادى و ترا بدينجا نياورد مگر اين جسدى كه بدار آويخته شده است و حجاج در آنحال مشغول نوشتن بود پاى خود را دراز كرد و گفت دست من مشغول نوشتن است اگر خواهى بپاى من بيعت كن و عبد الله بن عمر دست خود را گشود و بپاى حجاج كشيد و بيعت نمود! 


(2) نهج البلاغه از خطبه .16


(3) نهج البلاغه كلام .15


(4) نهج البلاغه كلام .126


(5) سوره قصص آيه .83


(6) ناسخ التواريخ حالات امير المؤمنين كتاب جمل ص .29


(7) ناسخـكتاب جمل ص 29 نقل بمعنى. 


(8) منتخب التواريخ ص .177





علل قتل عثمان


عبد الرحمن بن عوف با اينكه در موقع بيعت با عثمان شرط كرده بود كه بسنت رسول خدا صلى الله عليه و آله و روش شيخين رفتار كند ولى عثمان پس از آنكه در مسند خلافت نشست بر خلاف سنت پيغمبر و روش شيخين رفتار نمود. (1)


عثمان بنى اميه را كه در رأس آنها ابوسفيان قرار گرفته بود از جهت مال و مقام خرسند نمود و ابوسفيان در مجلسى كه عثمان از بزرگان بنى اميه تشكيل داده بود اظهار نمود كه اين گوى خلافت را مانند توپ بازى بهمديگر رد كنيد تا دست ديگرى نيفتد و اين خلافت همان زمامدارى و حكومت بشرى است و من هرگز به بهشت و دوزخ ايمان ندارم (2) .


عثمان دارائى بيت المال را ميان خويشاوندان خود بمصرف رسانيد و حكام و فرمانداران را بدون توجه بصلاحيت آنان از خاندان خويش تعيين و انتخاب نمود.مردم شهرستانها از دست حكام عثمان بستوه آمده و چندين بار شكايت آنها را باصحاب پيغمبر صلى الله عليه و آله و حتى بخود عثمان نمودند ولى اين شكايتها تأثيرى در وضع حال و روش او نكرد و در ترك اعمال خود سرانه و خلاف شرع وى مؤثر واقع نشد لذا مسلمين در صدد جلوگيرى از كارهاى ناشايست او شدند و بعمال و حكام وى تمكين ننمودند.


اعمال خلاف عثمان و بذل و بخشش‏هاى وى بقوم و خويشانش كه همه از مال مردم صورت ميگرفت اصحاب پيغمبر صلى الله عليه و آله را سخت خشمگين نمود لذا گرد هم جمع شده و بمشورت پرداختند و بالاخره تصميم گرفتند كه ابتداء تمام كارهاى ناشايسته عثمان و فرماندارانش را بنويسند و او را از عواقب اينگونه كردارهاى ناپسند باز دارند و اگر نامه مؤثر واقع نشد او را عزل نمايند.


چون نامه را نوشتند بدست عمار ياسر كه از صحابه رسول اكرم صلى الله عليه و آله و مورد توجه آنحضرت بود دادند تا نزد عثمان ببرد عمار نامه را برد و بدست عثمان داد،چون عثمان از مضمون نامه با خبر شد با بى اعتنائى نامه را بدور انداخت و غلامان خود را دستور داد كه عمار را مضروب سازند غلامان عثمان عمار را مضروب كردند خود عثمان نيز چند لگد بر شكم او زد كه عمار بيهوش افتاد و بعدا نيز بمرض فتق دچار گرديد!


آوازه اين عمل بزودى در شهرهاى اسلام انعكاس يافت و آتش خشم مسلمين را نسبت بعثمان شعله ور نمود،در اينموقع ابوذر غفارى كه بدستور عثمان از مدينه بشام تبعيد شده بود علنا در مجالس مسلمين اعمال قبيح و ناشايست عثمان و طرفدارانش را بمردم گوشزد ميكرد و آنها را از روش عثمان كه بر خلاف رضاى خدا و سنت پيغمبر (و حتى بر خلاف روش شيخين) بود آگاه مينمود.


و علت تبعيد شدن ابوذر بشام اين بود كه عثمان اموال زيادى به بنى اميه ميداد چنانكه بمروان بن حكم و زيد بن ثابت زياده از صد هزار دينار از بيت المال مسلمين بخشش نمود ابوذر وقتى اين مطلب را شنيد بآواز بلند اين آيه را تلاوت نمود:و الذين يكنزون الذهب و الفضة و لا ينفقونها فى سبيل الله فبشرهم‏بعذاب اليم.


چون عثمان از اين ماجرا خبر يافت نسبت بابوذر بسيار خشمگين شد و در مجلسى كه جمعى حضور داشتند از مردم پرسيد آيا جائز است كه والى از بيت المال مسلمين چيزى بعنوان قرض بديگرى پردازد؟كعب الاحبار گفت اشكالى ندارد!ابوذر رو بكعب الاحبار نمود و گفت:يا بن اليهوديتين أتعلمنا ديننا؟ (اى پسر مرد و زن يهودى دين ما را تو بما ياد ميدهى؟) و با عصائى كه در دست داشت چنان بر سر كعب الاحبار كوبيد كه سرش شكست بدينجهت عثمان او را از مدينه اخراج نموده و بشام فرستاد و چنانكه گفته شد در شام نيز از عثمان و معاويه بدگوئى ميكرد تا معاويه مجبور شد كه او را زندانى كند و در اين مورد نامه‏اى به عثمان نوشت كه ابوذر مردم را عليه تو تحريك ميكند عثمان در پاسخ معاويه دستور داد كه او را سوار يك شتر بى جهاز كن و با زجر و شكنجه بسوى ما بفرست معاويه نيز چنين نمود و ابوذر را روانه مدينه كرد (3) .


چون ابوذر نزد عثمان آمد عثمان گفت شنيده‏ام كه در شام بلوا ميكنى و عليه من سخنها ميگوئى ابوذر گفت هر چه گفته‏ام حق بوده است عثمان بر آشفت و گفت اصلا ترا باين كارها چكار؟ابوذر گفت من يكى از مسلمين هستم و بوظيفه خود از نظر امر بمعروف و نهى از منكر عمل ميكنم .


چون عثمان در مقابل ابوذر ياراى مجادله نداشت او را از خود راند و بربذه تبعيد نمود و حتى بمروان دستور داد كه مراقبت كند هيچكس از اهل مدينه هنگام خروج ابوذر او را مشايعت و توديع نكند مردم نيز از ترس باز خواست او را مشايعت نكردند ولى على عليه السلام و چند نفر از بنى هاشم او را در آغوش گرفته و توديع نمودند ابوذر نيز پس از رسيدن بربذه و مدتى توقف در آنجا دار فانى را بدرود گفت.


بنا بنقل مورخين جماعتى از اهل مصر بمدينه آمده و بعثمان شوريدند عثمان احساس خطر كرد و از على بن ابيطالب استمداد نموده و اظهار ندامت كرد على بمصريين فرمودشما براى زنده نمودن حق قيام كرده‏ايد و عثمان توبه كرده و ميگويد من از رفتار گذشته‏ام دست بر ميدارم و تا سه روز ديگر بخواسته‏هاى شما ترتيب اثر ميدهم و فرمانداران ستمكار را عزل ميكنم پس على از جانب عثمان براى آنان قرار دادى نوشته و آنان مراجعت كردند،در بين راه غلام عثمان را ديدند كه بر شتر او سوار و بطرف مصر ميرود از وى بدگمان شده او را تفتيش نمودند و با او نامه‏اى يافتند كه عثمان بوالى مصر بدين مضمون نوشته بود:بنام خدا وقتى عبد الرحمن بن عديس نزد تو آمد صد تازيانه باو بزن و سر و ريشش را بتراش و بزندان طويل المدة محكومش كن همچنين درباره عمرو بن الحمق و سودان بن حمران و عروة بن نباع اين عمل را اجرا كن!


مصرى‏ها نامه را گرفته و با خشم بجانب عثمان برگشته و اظهار داشتند كه تو بما خيانت كردى!


عثمان نامه را انكار نمود!گفتند غلام تو حامل نامه بود.پاسخ داد بدون اجازه من اين عمل را مرتكب شده،گفتند مركوبش شتر تو بود گفت شترم را دزديده‏اند،گفتند نامه بخط منشى تو ميباشد،پاسخ داد بدون اجازه و اطلاع من اين كار را انجام داده است.گفتند پس بهر حال تو لياقت خلافت ندارى و بايد استعفا دهى زيرا اگر اين كار با اجازه تو انجام گرفته خيانت پيشه هستى و اگر اين كارهاى مهم بدون اجازه و اطلاع تو صورت گرفته در اينصورت بيعرضه بودن و عدم لياقت تو ثابت ميشود و بهر حال يا استعفا بده و يا الان عمال ستمكار را عزل كن عثمان پاسخ داد اگر من بخواهم مطابق ميل شما رفتار كنم پس شما حكومت داريد من چكاره هستم؟آنان با حالت خشم از مجلس بلند شدند (4) .


از جمله فرمانداران عثمان وليد بن عقبه برادر مادرى عثمان بود كه از جانب وى بحكومت كوفه منصوب شده بود،وليد شخصى دائم الخمر بود و در يكى از روزها بحال مستى در مسجد مسلمين نماز صبح را بجاى دو ركعت چهار ركعت خواند عبد الله بن مسعود از روى اعتراض و ريشخند گفت امير سخاوتشان را نشان‏دادند و در نماز نيز بخشش كردند.


عده‏اى از رجال كوفه بمدينه آمده و بعثمان گفتند نماينده شما دائم الخمر است و ما او را در اثر زياده روى در شرب خمر بحال استفراغ ديده‏ايم و عزل او را از عثمان خواستار شدند.


عثمان گفت شما تهمت ميزنيد و عوض رسيدگى بشكايت آنها دستور داد آنهائى را كه بشراب خوارى وليد شهادت داده بودند شلاق زدند و بمردم نيز چنين وانمود كرد كه چون اينها بامير خود تهمت زده بودند طبق موازين شرعى بآنها حد زده شد.


على عليه السلام باين عمل عثمان اعتراض كرد و فرمود تو بجاى فاسق شاهد را شلاق زدى و با دلائل كافى او را نسبت بعواقب كارهاى ناشايست او آگاه نمود لذا عثمان از روى ناچارى وليد بن عقبه را عزل كرد و بجاى او سعيد بن عاص پسر عموى خود را گذاشت،و حكم بن عاص و پسرش مروان بن حكم را هم كه در حيات پيغمبر صلى الله عليه و آله بدستور آنحضرت از مدينه خارج و بطائف تبعيد شده بودند حتى شيخين نيز از مراجعتشان بمدينه ممانعت مى‏نمودند علاوه بر اينكه آنها را بمدينه آورد مروان را منصب وزارت هم بخشيد و در نتيجه مورد اعتراض قاطبه مسلمين قرار گرفت.


پسر عمويش عبد الله بن عامر را بحكومت بصره و ايران گماشت و حكومت مصر را هم بعبد الله بن سعد (برادر رضاعى خود) سپرد و معاوية بن ابيسفيان را هم كه از زمان خلافت عمر زمان حكومت شام را در دست گرفته بود با اختيار تام در پست خود باقى گذاشت براى خود نيز يك قصر مجللى بنا نمود.


نتيجه اينهمه اعمال خلاف و ناشايسته بر ضرر خود عثمان خاتمه يافت و بالاخره زمام اختيار از دست وى بيرون رفت زيرا بنى اميه را جرى كرد و تسلط خود را نسبت بآنها از دست داد .مثلا معاويه باين فكر افتاد كه از حكومت مركزى اطاعت نكند و شام را يكسره ملك موروثى خود بداند بدينجهت هنگاميكه عثمان در نتيجه شورش مسلمين احساس خطر كرده و از معاويه استمداد نمود معاويه براى اينكه عثمان كشته‏شود و او ادعاى خلافت كند مخصوصا مسامحه و دفع الوقت نمود و باز براى اينكه ظاهرا از دستور خليفه وقت سرپيچى نكرده باشد مردى بنام (يزيد بن اسد) را با عده‏اى بسوى مدينه فرستاد ولى باو دستور داد كه در ذى خشب (محلى است در هشت فرسخى مدينه) توقف كن و تا من شخصا دستور مجددى نداده باشم جلوتر مرو او هم در محل مزبور آنقدر بماند تا عثمان كشته شد و آنگاه معاويه او را با لشگريانش بسوى شام خواند.


بارى وضع خلافت روز بروز بدتر ميشد و هر چه از طرف صحابه پيغمبر صلى الله عليه و آله بعثمان نصيحت و اندرز داده ميشد سودى بدست نميآمد حتى على عليه السلام نيز يكمرتبه از طرف مسلمين نزد عثمان رفت و او را از روى خير خواهى پند داد و عاقبت وخيم اين خود سرى را بوى گوشزد نمود ولى عثمان براى شنيدن چنين سخنانى گوش شنوا نداشت و حتى روزى بمنبر رفت و مردم را در مقابل اين اعتراضات و شكايات تهديد نمود و از احكام و فرمانداران خود دفاع كرد.


مردم مدينه چون وضع را چنين ديدند سخت بر او شوريدند و آشكارا در كوچه‏ها از عثمان بد ميگفتند و او را ناسزا و دشنام ميدادند،آتش افروزان اين شورش طلحه و زبير و عايشه و حفصه بودند كه بالاخره اين شورش و قيام بمحاصره خانه عثمان منجر گرديد.


چون عثمان دانست كه مسلمين مدينه از وى دست بر نخواهند داشت بزرگان بنى اميه را جمع كرد و با آنها بمشورت پرداخت،مشاورين عثمان پيشنهاد كردند كه بايد از اطراف كمك بخواهى و براى اينكار دستور بده سپاهيان شام و بصره بمدينه بيايند و شورشيان را تار و مار كنند .


عثمان فورا معاويه و عبدالله بن عامر را كه والى شام و بصره بودند از قضيه آگاه ساخت،عبد الله در بصره بمسجد رفت و مردم را بكمك عثمان دعوت نمود ولى كسى باو پاسخ مساعدى نداد،معاويه هم چنانكه اشاره گرديد كار را بمسامحه گذرانيد.


مسلمين بر شدت محاصره خانه عثمان ساعت به ساعت ميافزودند بطوريكه‏ارتباط او با خارج بكلى قطع شد و حتى بآب آشاميدنى هم دسترسى پيدا ننمود ناچار پشت بام آمد و از محاصره كنندگان پرسيد آيا على در ميان شماست؟گفتند خير او در اينكار دخالت ندارد آنگاه تقاضاى آب نمود و مردم جواب ندادند چون اين خبر بعلى عليه السلام رسيد ناراحت شد و فورا چند مشك آب بوسيله چند تن از بنى هاشم تحت سرپرستى فرزندش حسن بن على عليهما السلام بسراى عثمان فرستاد و با اينكه محاصره كنندگان بآن گروه حمله كرده و ممانعت مينمودند مع الوصف آنان آبرا بعثمان رسانيده و او و خانواده‏اش را سيراب نمودند.


مسلمين گمان ميكردند كه در اثر شدت عمل آنها عثمان از مقام خلافت استعفا خواهد داد بدينجهت در فكر انتخاب خليفه بودند ولى نه عثمان و نه بنى اميه حاضر بترك چنين مقامى نبودند .


از طرفى چون محاصره كنندگان با خبر شدند كه عثمان از شام و بصره نيروى كمكى طلبيده است لذا در صدد بر آمدند كه بر شدت عمل خود افزوده و قبل از رسيدن كمك كار او را يكسره نمايند،بالاخره پس از گفتگوهاى زياد بسراى او ريختند و او را در سن 82 سالگى بضرب شمشير و خنجر بقتل رسانيدند.


قتل عثمان در سال 35 هجرى اتفاق افتاد و بدين ترتيب دوران 25 ساله انحراف حق از مجراى اصليش ظاهرا خاتمه يافت ولى نتايج وخيم آن براى هميشه دامنگير اسلام و مسلمين گرديد .


پى‏نوشتها:


(1) مروج الذهب جلد 1 ص 435ـشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد جلد .1


(2) الاصابة جلد 4 ص 88ـمروج الذهب جلد 1 ص .440


(3) منتخب التواريخ ص .176


(4) تاريخ طبرى جلد 3 ص 402ـ409 و تاريخ يعقوبى جلد 2 ص 150ـ151(نقل از كتاب شيعه در اسلام) .






جنگ جمل


ايها الناس ان عايشة سارت الى البصرة و معها طلحة و الزبير و كل منهما يرى الامر له دون صاحبه...


(على عليه السلام)


علت وقوع جنگ جمل موضوع اختلاف طبقاتى مردم بود كه پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله خلفاى وقت آنرا بوجود آورده بودند و چون خلافت على عليه السلام يك نهضت انقلابى عليه روش گذشتگان و باز گردانيدن اوضاع بزمان پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله بود از اينرو گروهى مانند طلحه و زبير كه خود را در خلافت آنحضرت از نظر موقعيت اجتماعى مانند افراد عادى مشاهده كرده و منافع مادى خود را در خطر ميديدند عليه او دست بمبارزه و شورش زدند و چنانكه سابقا اشاره گرديد چون آندو تن در برابر تقاضاهاى خود از على عليه السلام پاسخ منفى شنيده و در مدينه هم قادر باجراى نقشه خود نبودند از اينرو مكه را براى انجام مقاصد خود انتخاب كرده و در صدد شدند كه عازم آن شهر شوند لذا خدمت على عليه السلام آمده و اجازه خواستند كه براى بجا آوردن مراسم عمره بمكه روند!


على عليه السلام فرمود شما براى رفتن بهمه شهرها آزاديد ولى اين مسافرت شما بدون حيله و نيرنگ نيست،شما نقشه‏اى طرح كرده‏ايد كه در مدينه نميتوانيد آنرا اجرا كنيد،ولى آندو نفر بظاهر سوگند خوردند كه از اين مسافرت مقصودى جز انجام عمره ندارند.على عليه السلام بآنان اجازه داد و آنها را از شكستن عهد و پيمان بر حذر نمود،بيعت خود را با آندو تجديد كرد و آنها را بگفتار رسول اكرم صلى الله عليه و آله كه در حضور آندو بعلى عليه السلام فرموده بود يا على تو بعد از من با ناكثين و قاسطين و مارقين قتال خواهى كرد يادآورى نمود (1) .


بالاخره آنها از خدمت آنحضرت مرخص شده و متوجه مكه شدند و محيط آن شهر را براى فعاليت‏هاى خود مساعد يافتند.


پيش از ورود طلحه و زبير بمكه عايشه نيز در مكه بود او وقتى حركات و اعمال خلاف عثمان را مشاهده كرده بود مردم را عليه او بشورش و اميداشت و بارها گفته بود كه اين نعثل (2) پير احمق) را بكشيد و هنگاميكه شورش و محاصره عليه عثمان شدت گرفته و قتل عثمان محرز و مسلم بنظر ميرسيد عايشه براى اينكه بظاهر از اين شورش و بلوا بر كنار باشد و يا در برابر استمداد عثمان در محضور اخلاقى نيفتد آتش فتنه را در مدينه دامن زد و خود بسوى مكه شتافت و در مكه نيز از عثمان بدگوئى ميكرد.


پس از انجام مراسم حج كه بمدينه مراجعت ميكرد چون در بين راه خبر قتل عثمان باو رسيد و دانست كه پس از عثمان على عليه السلام خليفه شده است از رفتن بمدينه منصرف شد و مجددا بمكه بازگشت نمود و در آن هنگام حاكم مكه نيز عبد الله بن الحضرمى بود كه از طرفداران جدى عثمان و از مخالفين سرسخت على عليه السلام بود.


علاوه بر عايشه و حاكم مكه و طلحه و زبير و مروان،ساير مخالفين على عليه السلام نيز از گوشه و كنار در آمده و در مكه جمع شده بودند من جمله يعلى بن اميه از يمن وارد شده و عبد الله بن عامر نيز از بصره آمده و بآنها ملحق شده بودند.


اجتماع اين گروه مخالف و شور و بحث آنها درباره مخالفت با على عليه السلام بجنگ جمل منجر گرديد عايشه هم براى اينكه از ساير زنان پيغمبر نيز براى‏خود كمك و همدستى فراهم كند بدين فكر افتاد كه ام سلمه و حفصه را نيز فريب دهد و آنها را هم همراه اين گروه براه اندازد ولى وقتى نزد ام سلمه رفت با مخالفت شديد وى روبرو شد.


ام سلمه گفت اى عايشه مگر تو نبودى كه مردم را بقتل عثمان ترغيب مينمودى امروز چه شده است كه بخونخواهى او بپا خاسته‏اى؟و اين چه مخاصمت و دشمنى است كه با على مرتضى مينمائى در صورتيكه او برادر رسول خدا و جانشين اوست امروز هم مهاجر و انصار با او بيعت كرده‏اند گذشته از اينها مگر پيغمبر درباره زنان خود از قول خداى تعالى نفرمود كه:و قرن فى بيوتكن و لا تبرجن تبرج الجاهلية الاولى (3)در خانه‏هاى خود قرار گيريد و مانند ايام جاهليت خودنمائى نكنيد) سخنان ام سلمه مخصوصا استناد او بقرآن مجيد عايشه را كاملا خرد كرد و ياراى جوابگوئى در برابر او پيدا نكرد و چون از جانب ام سلمه نااميد شد پيش حفصه رفت.


حفصه دعوت او را اجابت كرد ولى برادرش عبد الله بن عمر خواهر خود را از اين عمل ممانعت نمود،عايشه چون از طرف حفصه نيز مساعدتى نديد ناچار به تنهائى براه افتاد و فرماندهى اين عده ماجراجو را در اختيار گرفت!


سابقا گفته شد كه معاويه نامه‏اى بزبير نوشته و او را براى احراز مقام خلافت تطميع نموده و بمخالفت على عليه السلام ترغيب كرده بود بدينجهت نظر اين گروه مخالف ابتداء بر اين بود كه بشام روند و معاويه را هم كه با على عليه السلام مخالف ميباشد با خود همدست نمايند اما معاويه كه قبلا از تصميم اين جمع خبر يافته بود پيش خود فكر كرد كه اگر اين گروه مخالف بشام برسند و بفرض اينكه بر على عليه السلام غالب شوند در اينصورت معاويه بايد بر طلحه و زبير بيعت كند لذا فورا نامه‏اى بامضاى مجهول نوشته و در آن نامه قيد نمود كه شما گول سخنان معاويه را نخوريد كه از وى كارى براى شما ساخته نيست زيرا او كه از طرف عثمان حاكم شام بود بعثمان كمك نكرد تا او را بقتل رسانيدند پس چگونه ممكن است بشما كمك كند؟معاويه اين نامه را بامضاى كس ديگر بزبير فرستاد.چون اين نامه بدست زبير رسيد مخالفين على عليه السلام را كه در رأس آنها عايشه قرار گرفته بود از مضمون نامه آگاه نمود (4) لذا از عزيمت بسوى شام منصرف شده و مصلحت را در آن ديدند كه به بصره روند زيرا طلحه و زبير در بصره و كوفه طرفداران زياد داشته و اميد پيشرفت آنها بيشتر بود.


بالاخره عايشه بدستيارى طلحه و زبير و ساير مخالفين در مكه لشگر آرائى‏كرده و با پولى كه يعلى بن اميه در اختيار آنها گذاشته بود بقدر كافى وسائل و ساز و برگ جنگ تهيه نمودند و عايشه را نيز سوار شترى بنام (عسكر) نموده و راه بصره را در پيش گرفتند (5) .


اين گروه براى اينكه على عليه السلام را غافلگير نموده و زودتر از وى بصره را بتصرف خويش در آورند بر سرعت حركت خود ميافزودند و غالبا مسافت زيادى را بدون استراحت و راحت باش مى‏پيمودند.


در بين راه بجائى رسيدند كه آنجا را (حوئب) ميگفتند و چون شب بود براى رفع خستگى در آن محل فرود آمدند و باستراحت پرداختند،در آن شب سگهاى حوئب در اطراف چادر عايشه زياد پارس ميكردند بطوريكه در اثر صداى آنها عايشه از خواب پريد و از اسم آن محل جويا شد،چون اطلاع حاصل كرد كه آنجا را حوئب گويند سخت بهراس افتاد و از اقدامات خود درباره مخالفت با على عليه السلام پشيمان گرديد زيرا در حيات پيغمبر صلى الله عليه و آله از آنحضرت شنيده بود كه براى يكى از همسران وى سگهاى حوئب پارس خواهند كرد و صريحا رسول اكرم صلى الله عليه و آله بعايشه گفته بود:حميرا مبادا تو باشى.


اكنون سخن پيغمبر بخاطرش افتاده و سخت پشيمان شده بود لذا اصرار داشت كه از آن قوم كناره گرفته و بمكه باز گردد!


زبير چون اين وضع را مشاهده كرد چند نفر را وادار نمود كه بدروغ شهادت دهند كه آن محل حوئب نيست و فرسنگها مسافت از حوئب دور شده‏اند،آن عده چنين كردند و عايشه هم باطمينان سوگند آنها مجددا به پيشروى خود بسوى بصره ادامه داد.


چون بنزديكى بصره رسيدند طلحه و زبير به بزرگان بصره نامه نوشته و آنها را براى مخالفت با على عليه السلام بمنظور خونخواهى عثمان دعوت كردند آنها نيز جواب دادند كه كشندگان عثمان در مدينه هستند و آمدن شما ببصره براى اين منظوربيمعنى و بدون منطق است،ولى مخالفين اعتنائى بگفتار بزرگان بصره ننموده و بحالت تعرض بدان شهر حمله كردند و پس از كشتار زياد عثمان بن حنيف را كه از جانب على عليه السلام بحكومت بصره منصوب شده بود مجبور بتسليم نمودند و در نتيجه شهر بصره را بتصرف خود در آوردند.


از طرفى على عليه السلام نيز در خلال اينمدت مشغول تعويض فرمانداران شهرستانها بوده و بطوريكه قبلا اشاره شد نامه‏اى هم بوسيله جرير بن عبد الله بجلى بمعاويه فرستاده و او را به بيعت خود دعوت كرده بود ولى معاويه بجاى پاسخ نامه على عليه السلام نامه‏اى بزبير نوشته و او را بمخالفت آنحضرت وادار نموده بود.على عليه السلام مجددا به جرير بن عبد الله نامه‏اى نوشت و تأكيد نمود كه بمحض وصول نامه من معاويه را وادار كن كه كارش را يكسره نموده و در اينمورد تصميم بگيرد و او را ميان جنگ و صلح مخير كن اگر تسليم شد از او بيعت بگير و چنانچه خيال جنگ دارد ما را آگاه گردان.


اما معاويه على عليه السلام را بقتل عثمان متهم كرده و بآنحضرت پاسخ نوشته بود كه كشندگان عثمان را تسليم وى نمايد.


على عليه السلام كه در ميان مخالفين خود معاويه را از همه حيله‏گرتر و نفوذ او را در شام نيز ميدانست تصميم گرفت كه ابتداء با لشگر مجهزى بشام رفته و كار معاويه را يكسره كند ولى در اين هنگام خبر رسيد كه عايشه بدستيارى طلحه و زبير بصره را متصرف شده و بعنوان خونخواهى عثمان مردم را عليه على عليه السلام شورانيده‏اند على عليه السلام ناچار از تصميم حركت بشام منصرف شده و در صدد بر آمد كه اول شورشيان بصره را از ميان بردارد و سپس عازم شام گردد.


على عليه السلام در مسجد بمنبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى و درود برسول اكرم صلى الله عليه و آله چنين فرمود:


ايها الناس ان عايشة سارت الى البصرة و معها طلحة و الزبير و كل منهما يرى الامر له دون صاحبه،اما طلحة فابن عمها و اما الزبير فختنها،و الله لو ظفروا بما ارادوا و لن ينالوا ذلك ابدا ليضربن احدهما عنق صاحبه بعد تنازع منهما شديد و الله ان راكبة الجمل الاحمر ما تقطع عقبة و لا تحل عقدةالا فى معصية الله و سخطه حتى تورد نفسها و من معها موارد الهلكة.اى و الله ليقتلن ثلثهم و ليهربن ثلثهم و ليثوبن ثلثهم و انها التى تنبحها كلاب الحوئب و انهما ليعلمان انهما مخطئان و رب عالم قتله جهله و معه علمه و لا ينفعه،حسبنا الله و نعم الوكيل (6) .


(اى مردم عايشه بهمراهى طلحه و زبير بسوى بصره رفته و هر يك از طلحه و زبير حكومت را براى خود ميخواهد بدون ديگرى،اما طلحه پسر عموى عايشه است و زبير هم شوهر خواهر اوست بخدا سوگند اگر بدانچه ميخواهند ظفر يابند و (با اينكه) هرگز بدان نائل نخواهند شد هر يك از آندو گردن رفيقش را ميزند و سوگند بخدا اين زنى كه بشتر سرخ سوار شده (عايشه) بر هيچ پشته‏اى نگذرد و هيچ عقده‏اى را نگشايد مگر در معصيت و غضب خداى تعالى تا اينكه خود و همراهانش را بهلاكت اندازد،بخدا سوگند (از قشون آنها) ثلثشان كشته ميشود و ثلثشان فرار ميكنند و ثلثشان از طغيان خود بر ميگردند و اين عايشه همان زنى است كه سگهاى حوئب باو بانگ زنند (اشاره بفرمايش پيغمبر صلى الله عليه و آله) و طلحه و زبير ميدانند كه هر دو براه خطاء ميروند (ولى) چه بسا عالمى كه از علمش سود نبرد و جهلش او را بكشد خداوند ما را كافى است و چه وكيل خوبى است.)


البته تجهيز لشگر عليه عايشه ام المؤمنين كه همسر پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و دختر ابوبكر بود و همچنين براى سركوبى طلحه و زبير كه از شخصيت‏هاى مهم و از اصحاب سرشناس رسول خدا صلى الله عليه و آله بودند چندان كار ساده و آسانى نبود از اينرو على عليه السلام اعمال خلاف آنها را كه در بصره مرتكب شده بودند باهل مدينه گوشزد نمود تا آنها را براى حركت بسوى بصره بمنظور جنگ با اصحاب جمل آماده نمايد لذا فرداى آنروز مجددا بمنبر رفته و ضمن ايراد خطبه‏اى چنين فرمود:


فخرجوا يجرون حرمة رسول الله صلى الله عليه و آله كما تجر الامة عند شراءها متوجهين بها الى البصرة،فحبسا نساءهما فى بيوتهما و ابرزاحبيس رسول الله صلى الله عليه و آله لهما و لغيرهما فى جيش ما منهم رجل الا و قد اعطانى الطاعة و سمح لى بالبيعة طائعا غير مكره،فقدموا على عاملى بها و خزان بيت مال المسلمين و غيرهم من اهلها.فقتلوا طائفة صبرا و طائفة غدرا،فو الله لو لم يصيبوا من المسلمين الا رجلا واحدا معتمدين لقتله بلا جرم جره لحل لى قتل ذلك الجيش كله اذ حضروه فلم ينكروا و لم يدفعوا عنه بلسان و لا بيد،دع ما انهم قد قتلوا من المسلمين مثل العدة التى دخلوا بها عليهم. (7)


(يعنى مخالفين من از مكه خارج شدند و در حاليكه زوجه رسول خدا صلى الله عليه و آله را مانند كنيزى كه در موقع خريدنش (باين سو و آن سو) كشيده ميشود با خود بسوى بصره كشانيدند،طلحه و زبير زنهاى خود را در خانه‏هايشان باز گذاشته و همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله را در ميان قشونى براى خود و ديگران نمايان ساختند و كسى از آن قشون نبود جز اينكه بمن اطاعت نموده و با اختيار و بدون اكراه بمن بيعت كرده بود (سپس نقض عهد كرده و) بر عامل من (عثمان بن حنيف) و بر خزانه داران بيت المال مسلمين و ساير مردم بصره وارد شده گروهى را بصبر (با چوب و سنگ و غيره) كشته و گروهى را هم بمكر و حيله بقتل رسانيده‏اند،بخدا سوگند اگر از مسلمين جز بمرد واحدى دست نمييافتند كه او را عمدا و بيگناه كشته باشند كشتن تمام لشگريان مخالفين براى من حلال بود زيرا آنها در آنجا حاضر بودند و از كار زشت و منكر نهى ننموده و با زبان و دست از كشته شدن آنفرد بيگناه ممانعت نكرده‏اند،صرفنظر از اين مطلب آنان بتعداد لشگريان خود از مسلمين را بقتل رسانيده‏اند) .


على عليه السلام با خطابه شيوا و بليغ خود اهل مدينه را از قضايا آگاه ساخت و نقشه‏هاى مزورانه اصحاب جمل را كه پس از بيعت بآنحضرت نقض عهد كرده وموجب بروز اينگونه حوادث شده بودند بر آنها روشن نمود و براى دفع اين غائله مردم مدينه را از جا حركت داد.


على عليه السلام سهل بن حنيف را در مدينه بجاى خود گذاشت و گروهى از مهاجر و انصار را كه اكثر آنها از بدريان بودند بسيج نموده و راه بصره را در پيش گرفت و امام حسن و مالك اشتر و محمد بن ابوبكر را با تنى چند بكوفه فرستاد تا سپاهى نيز در آنشهر براى ملحق شدن به لشگريان على عليه السلام تجهيز نمايند.


در آنموقع فرماندار كوفه ابوموسى اشعرى بود كه از طرف عثمان حكومت كوفه را داشت و على عليه السلام باو نوشته بود كه از مردم كوفه بآنحضرت بيعت گيرد ولى او بتصور اينكه طرفدارى از خونخواهى عثمان و كمك بطلحه و زبير او را در محل اوليه خود ثابت خواهد نمود مردم كوفه را بحمايت طلحه و زبير كه بظاهر مدعى خون عثمان بودند دعوت كرد و از بيعت گرفتن براى على عليه السلام خوددارى نمود.


فرستادگان على عليه السلام هر قدر او را نصيحت كردند سودى نبخشيد تا اينكه مالك اشتر دار الاماره را اشغال نموده و غلامان ابوموسى را مضروب و پراكنده ساخت و چون در آن هنگام خود ابوموسى در مسجد بود مالك بمسجد وارد شد و ابو موسى را از منبر پائين كشيد و بانگ زد اى احمق و خائن،مردم جز على عليه السلام بكسى بيعت نميكنند ابوموسى وقتى خود را در دست مالك عاجز ديد سكوت اختيار كرد و از در التماس و زارى بر آمد سپس مالك بمنبر شد و مردم را براى بيعت بعلى عليه السلام فرا خواند و تقريبا از تمام مردم كوفه بيعت گرفت و توانست در اندك مدتى در حدود دوازده هزار نفر تجهيز كرده و بخدمت آنحضرت روانه نمايد .


اين عده از كوفه حركت نموده و در محلى بنام ذيقار باردوگاه على عليه السلام پيوستند و پس از اظهار خرسندى از ديدار آنحضرت عرض كردند سپاس خداى را كه ما را براى همجوارى تو مخصوص گردانيد و بياريت گرامى فرمود،على عليه السلام هم ضمن قدردانى از آنان بپا خاست و پس از حمد و ثناى الهى و درود به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله آنها را ستود و آنگاه در مورد طلحه و زبير كه نقض عهدكرده و به بهانه خونخواهى عثمان از وى به بصره آمده بودند سخنانى فرمود و سپاهيان را از جريان اوضاع و احوال آگاه گردانيد و آنان نيز پس از استماع بيانات على عليه السلام آمادگى خود را براى فداكارى و جانبازى در راه حق بمنظور از بين بردن اين فتنه باطلاع حضرتش برسانيدند (8) .


على عليه السلام با سپاهيان خود از ذيقار حركت و تا محلى بنام زاويه كه در چند كيلومترى بصره بود پيش رفت و در آنجا اردو زد و چون آن بزرگوار هميشه صلح و آشتى را بر جنگ و خونريزى ترجيح ميداد از همان محل نامه‏اى بطلحه و زبير فرستاد و آنها را نصيحت نمود و علاوه بر مكتوب ارسالى چند نفر من جمله قعقاع بن عمرو را نيز براى مذاكره با اصحاب جمل بسوى بصره فرستاد تا آنها را با پند و اندرز از وخامت عاقبت اين كار بر حذر دارند ولى مخالفين كه خود را در اين جنگ غالب و پيروز مى‏پنداشتند از قبول هرگونه پندى خود دارى نمودند زيرا عايشه از مخالفت ابوموسى با على عليه السلام در كوفه آگاه شده بود و تصور ميكرد كه از مردم كوفه كسى آنحضرت را يارى نخواهد نمود و چون يقين كردند كه على عليه السلام به نزديكى بصره رسيده است عايشه كه فرماندهى كل سپاه جمل را بعهده داشت بزبير مأموريت داد كه بكمك طلحه و مروان و سايرين بصف آرائى سپاه پرداخته و آماده جنگ باشند و تعداد افراد اين سپاه در حدود سى هزار نفر بود كه اصحاب جمل آنها را در مسير راه از شهرهاى مختلف جمع آورى كرده بودند.


قعقاع كه از سخنان خود نتيجه نگرفته و از طرفى صف آرائى سپاهيان مخالفين را مشاهده كرد بنزد على عليه السلام برگشت و او را در جريان امر گذاشت.


در خلال اينمدت تعداد سه هزار نفر نيز از مردم بصره (از قبيله ربيعه) بسپاهيان على عليه السلام پيوسته بودند كه مجموع آنها در حدود بيست هزار نفر بوده است و چون آنجناب اصحاب جمل را مصمم بجنگ ديد فرماندهان خود را كه از جمله مالك اشتر و عدى بن حاتم و محمد بن ابى بكر و عمار ياسر و ديگران بودند از نيت طلحه و زبير آگاه ساخته و مأموريتهاى رزمى آنها را نيز تعيين و مشخص نمود.


عايشه هم با سپاه خود راه زاويه را كه در شمال بصره و محل مناسبى براى دفاع از شهر بود در پيش گرفت و پس از رسيدن بدانجا در مقابل لشگريان على عليه السلام توقف نمود و بنا بروايات بعضى از مورخين صف آرائى سپاهيان طرفين در برابر هم در روز 17 جمادى الثانى سال 36 هجرى و بنقل صاحب ناسخ التواريخ در روز 19 جمادى الاولى سال 36 بود (9) .


روز بعد زبير واحدهاى مختلفه سپاه جمل را فرمان داد تا منظما بسوى لشگريان على عليه السلام پيش روند چون آنحضرت متوجه شد كه قريبا آتش جنگ شعله‏ور ميشود بلشگريان خود فرمان عقب نشينى داد كه شايد جنگ در نگيرد و كار بصلح و صفا خاتمه يابد،عايشه نيز سپاه خود را فرمان برگشت داد و در آنروز كه اولين روز جنگ بود ميان طرفين جنگى واقع نشد.


فرداى آن روز كه هر دو سپاه لباس جنگ پوشيده و مقابل هم ايستاده بودند على عليه السلام بتنهائى از سپاهيان خود جدا شد و بدون شمشير و زره بسوى سپاه بصره اسب تاخت تا بصف مقدم سپاه جمل رسيد و با صداى بلند زبير را صدا زد.همه مات و مبهوت شده و نميدانستند كه مقصود على عليه السلام از اين يكه تازى چيست و با رشادت بى نظيرى كه فرد و تنها بدون شمشير و زره بمقابل صفوف دشمن آمده است چه نظرى دارد؟


زبير كه در كنار هودج عايشه بود غرق در فولاد و زره شد و ركاب بر اسب زد و در مقابل على عليه السلام ايستاد،چون عايشه زبير را در برابر آنحضرت ديد مرگ او را حتمى دانست ولى ملتزمين ركاب باو گفتند خاطر جمع باش على باين ترتيب كسى را نميكشد و شمشير هم نبسته است حتما با زبير كار دارد.


زبير چشم بچشم على عليه السلام دوخت تا ببيند با او چكار دارد.


على عليه السلام فرمود اين چه بساطى است كه شما راه انداخته‏ايد؟


زبير گفت براى خونخواهى عثمان!


على عليه السلام فرمود اگر راست ميگوئيد شما دستهاى خود را بسته وخودتان را تسليم ورثه عثمان كنيد مگر غير از شما كس ديگرى محرك قتل عثمان بود؟


زبير سكوت كرد،على عليه السلام فرمود من آمدم كه ترا از اشتباه خارج كنم و سخنان چندى را كه پيغمبر صلى الله عليه و آله بتو فرموده و تو آنها را فراموش كرده‏اى بتو تذكر دهم،آنگاه فرمود اى زبير ياد دارى كه من روزى دنبال رسول خدا صلى الله عليه و آله ميگشتم و او در منزل عمرو بن عوف بود و چون بدانجا آمدم آنحضرت دست ترا در دست خود گرفته بود و بمحض ورود من رسول اكرم صلى الله عليه و آله پيشدستى فرمود و بمن سلام كرد،تو گفتى اى على چرا تكبر كردى و زودتر به پيغمبر سلام نكردى؟


پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود اى زبير على متكبر نيست و در آينده تو با او جنگ خواهى كرد و جنگ تو ظالمانه است!


باز فرمود:يادت ميآيد كه روزى رسول اكرم صلى الله عليه و آله بتو فرمود آيا على را دوست دارى؟گفتى بلى يا رسول الله او پسر دائى من است آنحضرت فرمود با وجود اين با او بجنگ و ستيز خواهى ايستاد!


على عليه السلام نظير اين سخنان را بگوش زبير خواند و زبير از شنيدن و ياد نمودن آنها عزم و اراده‏اش سست شد و گذشته‏ها را بياد آورد و ديد چگونه بطمع دنيا با پسر دائى خود كه جانشين پيغمبر هم هست بجنگ برخاسته و خود را براى هميشه گرفتار غضب الهى مى‏نمايد (10) .!


زبير شرمنده شد و از على عليه السلام معذرت خواست عرض كرد:قول ميدهم كه همين الان از سپاه بصره خارج شوم و كوچكترين دخالتى در اينكار نكنم،على عليه السلام بطرف سپاه خود روان شد زبير هم بهت زده و متزلزل نزد عايشه برگشت.


عايشه پرسيد على چكارت داشت؟گفت راجع بگذشته‏ها صحبت ميكرد،عايشه گفت احساس ميكنم كه چند كلمه سخن على ترا متزلزل كرده است البته حق هم دارى كيست كه با على روبرو شود و رعب و هيبت على در اركان وجود او لرزه‏نياندازد و اين امر مسلم است زيرا حريف ما كسى است كه ابطال و شجعان عرب از ذكر نام او بخود ميلرزند.


عايشه از اين سخنان نيشدار آنقدر گفت تا زبير را بخشم آورد،پسرش عبد الله بن زبير نيز سخنان عايشه را تأييد كرد زبير به پسرش گفت من قسم خورده‏ام كه در اين غائله جنگ ننمايم،عبد الله گفت قسم را ميتوان با دادن كفاره جبران نمود،زبير خشمگين شد و غلام خود را بكفاره قسمى كه خورده بود آزاد كرد و يكسر بسپاه على عليه السلام تاخت.


على عليه السلام فرمود زبير را آزاد گذاريد او خيال جنگ ندارد،زبير هم مقدارى از اين حملات نمايشى را بدون اينكه بكسى زخمى بزند يا خود زخمى بر دارد انجام داد و چون بطرف سپاه بصره بازگشت بپسرش عبد الله و همچنين بعايشه رو نمود و گفت ديديد كه من از حمله باينها ترسى ندارم عبد الله خنديد و گفت اينهم يكنوع حيله است ولى زبير باين سخنان گوش نداد و از لشگرگاه جمل خارج شد و بوادى السباع رفت و در آنجا مهمان مردى بنام عمرو بن جرموز شد و چون بخواب رفت عمرو شمشير بر كشيد و سر زبير را بريد بدنش را زير خاك كرد و سر را پيش على عليه السلام آورد،حضرت فرمود چرا زبير را كشتى كار خوبى نكرده‏اى زيرا او مهمان تو بود و علاوه بر اين از پيغمبر صلى الله عليه و آله شنيدم كه بقاتل زبير لعنت ميفرستاد و او را نفرين ميكرد.


عمرو متحير شد و تا حدى هم متأسف گرديد و آنگاه بعلى عليه السلام گفت من نميدانم با شما خانواده بنى هاشم چگونه بايد رفتار كرد كسى شما را نافرمانى كند لعنت ميفرستيد و اگر دشمنانتان را بكشد باز لعنت ميفرستيد (11) .


بارى پس از رفتن زبير پسرش عبد الله بدستور عايشه لشگريان جمل را فرمان داد تا سپاهيان على عليه السلام را تيرباران كنند و عساكر كوفه نيز بانگ بر آورده و از آنحضرت اجازه جنگ خواستند.


على عليه السلام كه هميشه صلح را بر جنگ ترجيح ميداد حوصله نمود تا بلكه‏تا سر حد امكان از وقوع جنگ جلوگيرى كند ولى در اثر سكوت لشگريان على عليه السلام دشمن جرى‏تر شده و بر شدت تير اندازى همى افزودند تا اينكه چند نفر از عساكر كوفه را زخمى نمودند.


على عليه السلام بار ديگر براى هدايت آنان جوانى بنام مسلم را با يك جلد قرآن نزد آنها فرستاد تا آنها را از نزديك باحكام قرآن دعوت كند،آن جوان سعادتمند كه خود داوطلب رفتن باين مأموريت خطير شده بود نزديك سپاهيان جمل رسيد اما در اثر حمله و ضرب شمشير آنها پس از جدا شدن دستهايش از بدن بدرجه عاليه شهادت رسيد و اوراق قرآن نيز پريشان شد و بر زمين ريخت!


وقتى على عليه السلام آن صحنه را مشاهده كرد فرمود:


لا حول و لا قوة الا باللهـالان طاب القتال.


(اكنون جنگ شيرين شده است) و بلا فاصله سربازان را فرمان رزم داد و پسرش محمد حنفيه را مأمور حمله بصفوف سربازان دشمن نموده و چنين فرمود:


تزول الجبال و لا تزل.... (12) .


(كوهها از جا كنده شوند تو از جايت تكان مخور دندان روى دندان بفشار و كاسه سرت را بخدا عاريه ده،پاى خود را چون ميخ در زمين بكوب و تا آخرين صفوف لشگر چشم انداز تو باشد و بدانكه پيروزى از جانب خداوند سبحان است) .


محمد حنفيه فورا بحمله پرداخت و با اينكه شجاع دلير و قهرمان رزمنده‏اى بود ولى در اثر كثرت تيرها كه بوسيله تير اندازان دشمن مانند باران باطرافش مى‏باريد كمى تأمل نمود تا بلكه شدت بارش تيرها اندكى كاهش يابد در اينموقع على عليه السلام نزديكش شد و دست بر سينه او زد و فرمود:


ادرك عرق من امك.


يعنى اين احتياط و ملاحظه كارى از مادرت بتو رسيده و الا پدرت كه اين چنين‏نيست آنگاه على عليه السلام خود فرد و يكتنه بر صفوف سپاه جمل حمله برد!


على عليه السلام مانند شعله‏هاى آتشى كه بر خرمن كاه افتد در اندك زمانى صورت بندى رزمى قشون جمل را متلاشى ساخت و بسيارى از شجاعان و نام آوران نامى را كه در برابر او عرض اندام ميكردند بخاك و خون افكند و بقدرى رشادت نمود و شمشير زد كه شمشيرش خم شد آنگاه خود را كنار كشيد و شمشير را با زانوى خويش راست گردانيد و مجدا بحمله پرداخت و پس از جنگ و جدال شديد بقرارگاه خود مراجعت فرمود و به محمد حنفيه گفت اى پسر حنفيه اين چنين حمله كن،اصحاب على عليه السلام عرض كردند يا امير المؤمنين محمد شجاع كم نظيرى است اما كيست در قوت دل و نيروى بازو همانند شما باشد.


آنگاه محمد حنفيه با تنى چند از انصار و جنگجويان بدر بحمله پرداخت و پس از كشتار زياد از سپاه مخالفين مظفرانه بمحل خود بازگشت و در نتيجه اين حملات در همان روز اول جنگ شكست فاحشى بسپاه بصره روى داد و در روز دوم و سيم نيز در اثر حملات و پيشروى عساكر كوفه سپاه جمل عقب نشينى كرده و نيروى هر گونه مقاومت از آنان سلب گرديد.


فرماندهان زير دست على عليه السلام مانند مالك اشتر و عمار ياسر و ديگران هر يك بنوبه خود رشادتها نموده و دشمن را مانند برگ خزان بزمين فرو ريختند،از آنسو طلحه نيز مردم را بصبر و مقاومت دعوت نموده و از پراكندگى و فرار آنها جلوگيرى ميكرد.در اينموقع مروان بن حكم كه از طلحه چندان خوشدل نبود پشت سر غلام خود كمين كرده و تيرى جانگداز و زهر آلود بسوى طلحه انداخت كه اتفاقا آن تير هم مؤثر واقع شد و طلحه را بهلاكت رسانيد.


با مرگ طلحه سپاهيان جمل پراكنده شده و فرار نمودند و لشگريان على عليه السلام هم به تعاقب آنها پرداختند و تنها قبيله بنى ضبه مانده بود كه اطراف هودج عايشه را گرفته و با سر سختى عجيبى از او دفاع ميكردند.


فرماندهان على عليه السلام با شجاعت بى نظيرى به حمله پرداخته و رو به هودج عايشه گذاشتند،هر دستى كه مهار شتر عايشه را ميگرفت بضرب شمشير لشگريان على‏عليه السلام از بازو ميافتاد تا اينكه عبد الرحمن بن صرد و بنقل بعضى امام حسن عليه السلام خود را بشتر رسانيده و آنرا پى نمود،هودج در افتاد و مدافعين آن هم فرار كردند.


على عليه السلام اسب براند و نزد عايشه آمد و فرمود:


يا عايشة أهكذا امرك رسول الله ان تفعلى؟


(اى عايشه آيا رسول خدا صلى الله عليه و آله ترا فرموده بود كه اين چنين كنى؟) عايشه گفت:


يا ابا الحسن ظفرت فاحسن و ملكت فاسجح!


(يا على ظفر يافتى نيكوئى كن و مالك شدى عفو و مدارا فرما!) (13) .


على عليه السلام محمد بن ابى بكر را مأمور نمود كه خواهرش عايشه را مراقبت كند و بعد هم او را بمدينه فرستاد،


جنگ جمل در روز سيم پايان يافت و لشگريان على عليه السلام شهر بصره را متصرف شدند و چنانكه سابقا اشاره شد لشگريان آنحضرت در حدود بيست هزار نفر بودند كه قريب هزار و هفتصد نفر بدرجه شهادت رسيدند و از سپاه جمل هم كه سى هزار نفر بودند در حدود سيزده هزار بقتل رسيدند و در هر حال فتنه بزرگى بود كه بدست عايشه ام المؤمنين و بدستيارى طلحه و زبير بر پا شده بود و نتيجه اين فتنه و فساد بمرگ طلحه و زبير انجاميد و رفتار على عليه السلام با عايشه و مردم مغلوب بصره هم،سيماى بزرگوارى و جوانمردى او را آشكار ساخت.


فراريان سپاه جمل كه در اطراف بصره متوارى بودند جرأت بيرون آمدن از مخفيگاه‏هاى خود را نداشتند على عليه السلام فرمان داد كه هر كس سلاح خود را زمين گذارد و تسليم شود مشمول فرمان عفو عمومى است،بصريها كه در انتظار بودند آنجناب بتلافى گذشته خواهد پرداخت از شنيدن اين خبر مسرور شدند و اسلحه را كنار گذاشته و بخانه‏هاى خود رفتند.


على عليه السلام دستور داد كه مردم روز جمعه در مسجد جامع بصره براى‏نماز حاضر شوند و اهل بصره هم حضور يافته و با آنجناب نماز خواندند و پس از نماز على عليه السلام بپا خاست و آنان را مورد مذمت قرار داد و فرمود:


كنتم جند المرأة و اتباع البهيمة،رغا فاجبتم و عقر فهربتم،اخلاقكم دقاق و عهدكم شقاق و دينكم نفاق... (14) .


(اى مردم بصره شما سپاه زنى و پيروان چارپائى (شتر عايشه) بوديد،بصداى شتر جمع شديد و چون پى شد فرار كرديد،اخلاق شما سست،و پيمانتان ناپايدار و آيين شما دوروئى است.. .)


مردم بصره از استماع بيانات على عليه السلام شرمنده و خجل شده و از گذشته معذرت خواستند و بيعت آنحضرت را پذيرفته و براى بار دوم در مسجد بيعت خود را تجديد نمودند.


على عليه السلام براى برقرارى نظم و آرامش چند روز در بصره توقف فرمود و در خلال اينمدت بمنبر رفته و با خطبه‏هاى فصيح و آتشين مردم را بخدا پرستى و تقوى و پاكدامنى دعوت كرد و آنها را از ايجاد فتنه و فساد و گمراهى بر حذر داشت و اعمال خلاف و ناشايست عايشه و طلحه و زبير را باهالى بصره كه خود نيز شاهد جريان آن بودند روشن كرد و نتيجه پيمان شكنى آنها را كه منجر بقتل عده زيادى گرديد باطلاع مردم رسانيد و بالاخره پس از بيعت گرفتن و استقرار آرامش در آن منطقه عبد الله بن عباس را بفرماندارى آنشهر منصوب و خود نيز بهمراهى لشگريان خويش راه كوفه را در پيش گرفت و براى بلاد ديگر نيز فرماندارانى اعزام كرده و مالك اشتر را هم بحكومت نصيبين منصوب نمود.


اين جنگ اثرات و نتايج سوئى را در بر داشت از جمله بر اساس معنوى اسلام لطمات بزرگى زد و حس كين خواهى را در عرب زنده نمود و اساس اختلاف و عداوت را در آنها استوار كرد زيرا اين جنگ ميان بيست هزار نفر سپاهيان على عليه السلام و سى هزار نفر سپاه جمل بود كه تلفات سه روزه آن در حدود پانزده هزارنفر و بعضى هم آنرا بالغ بر هيجده الى بيست و پنجهزار نفر نوشته‏اند.


ديگر از اثرات سياسى جنگ جمل اين بود كه اختلافات قبلى و تفرقه مسلمين را زيادتر نمود و راه وصول معاويه را بخلافت نزديكتر ساخت زيرا در طول اين مدت معاويه توانست با استفاده از فرصت به جمع آورى سپاه و فريب مردم اقدام كند و شورش عايشه و طلحه و زبير را در شام اهميت داده و زمينه را براى مخالفت با على عليه السلام ببهانه خونخواهى عثمان آماده نمايد.


پيش ‏نوشتها:


(1) اثبات الوصيه مسعودى.


(2) يهودى لنگ و ريش درازى بود در مدينه كه عايشه عثمان را باو تشبيه ميكرد.


(3) سوره احزاب آيه .33


(4) علت مخالفت عايشه ابتداء با عثمان و بعد با على(ع) از اين سبب بود كه او و حفصه در زمان خلافت پدرانشان حقوق زيادى دريافت ميكردند و چون عثمان بخلافت رسيد همه چيز را بخويشاوندان خود داد و دست عايشه و سايرين را از اين حقوقهاى گزاف كوتاه نمود در نتيجه عايشه با عثمان مخالف شد و مردم را بكشتن او تحريك نمود.


اما مخالفت او با على(ع) بمناسبت عواملى چند بود:از جمله على(ع) در زمان خلافت ابوبكر رقيب او بود و با وجود آنحضرت ابوبكر را چنانكه بايد و شايد اظهار شخصيت مشكل بود و عايشه نمى‏توانست و يا نميخواست كسى را بالاتر از پدرش ببيند،از طرفى عياشه هووى خديجه بود و محبت‏هائى كه رسول اكرم(ص) بخديجه و مخصوصا بدخترش فاطمه عليها السام اظهار ميكرد احساسات زنانه عايشه را جريحه دار مى‏نمود،او ميخواست در نظر پيغمبر(ص) از همه گرامى‏تر باشد ولى ميديد آنحضرت هنوز پس از فوت خديجه هم فداكاريها و محبت‏هاى او را فراموش نكرده است و فاطمه عليها السلام را نيز كه يادگار او ميباشد بى‏نهايت دوست دارد و چون فاطمه زوجه على(ع) بود لذا نسبت بعلى(ع) نيز كينه توزى ميكرد.


علت ديگر مخالفت عايشه با على(ع) اين بود كه عثمان حقوق گزاف او را بريده و بخويشاوندان خود داده بود و عايشه انتظار داشت كه در آتيه اين شكست و ضرر اقتصادى را تأمين خواهد نمود ولى وقتى شنيد على(ع) خليفه شده است مسأله مالى براى وى خيلى مشكلتر و بغرنج‏تر از زمان عثمان شد زيرا او على(ع) را ميشناخت و ميدانست كه على(ع) ناچيزترين مقدارى را كه در حساب نبايد از خزانه بيت المال بفرزند دلبند خود نيز ندهد تا چه رسد بعايشه،همچنين سعى ميكرد كه خلافت را از بنى‏هاشم منتزع نموده و در قبيله خود مستقر كند با اين ترتيب مسلم بود كه عايشه نميتوانست دست از مبارزه بردارد و ناچار بود كه از تمام مردم شورش طلب براى انجام مقصود خود يارى جسته و از وجود آنها استفاده كند.


(5) اين جنگ را بعلت اينكه عايشه سوار شتر شده بود جنگ جمل و باز چون در بصره اتفاق افتاده جنگ بصره نيز ميگويند.


(6) ناسخ التواريخ احوالات امير المؤمنين كتاب جمل ص .41


(7) نهج البلاغه از خطبه .171


(8) ارشاد جلد 1 باب سيم فصل .21


(9) ناسخ احوالات امير المؤمنين كتاب جمل ص .70


(10) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد جلد 1 ص .202


(11) منتخب التواريخ ص 178ـابن ابى الحديد جلد .1


(12) نهج البلاغه كلام .11


(13) منتخب التواريخ ص 179ـناسخ كتاب امير المؤمنين كتاب جمل ص .85


(14) نهج البلاغه كلام .13






جنگ صفين


ألا و ان معاوية قاد لمة من الغواة و عمس عليهم الخبر حتى جعلوا نحورهم اغراض المنية .


(نهج البلاغه كلام 51)


جنگ جمل با شرحى كه گذشت بنفع على عليه السلام خاتمه يافت ولى اين فتح و پيروزى او را براى هميشه آسوده نكرد بلكه مدعى و رقيب ديگرى مانند معاوية بن ابيسفيان در شام بود كه از زمان خلافت عمر در آنشهر فرمانروائى كرده و از دير باز در حكومت آن ناحيه چشم طمع دوخته بود و هميخواست كه تا آخر عمر در آنجا مستقلا امارت نمايد بدينجهت على عليه السلام ناچار بود كه اين رقيب حيله‏گر و اتباعش را هم كه بقاسطين مشهور بودند از ميان بردارد.


على عليه السلام براى حمله بشام كوفه را مركز فعاليت خود قرار داده و به تجهيز سپاه پرداخت.


از طرفى مالك اشتر كه بفرماندارى نصيبين منصوب شده بود در بين راه با ضحاك بن قيس والى حران مصادف شد و چون ضحاك از جانب معاويه فرماندار آن ناحيه بود راه را براى حركت مالك مسدود ساخت ولى مالك با او نبرد داده و لشگريان وى را متوارى ساخت.


چون معاويه از شكست ضحاك با خبر شد فورا عبد الرحمن بن خالد را با لشگرى‏انبوه بجنگ مالك فرستاد و عبد الرحمن با سرعتى تمام با سربازان خود در اراضى رقه روبروى مالك فرود آمد و با اينكه نيروى او از هر جهت كامل و چند برابر عده مالك بود ولى در اثر حملات شجاعانه مالك شكست فاحش يافته و مجبور بفرار شد،سربازان مالك نيز بتعاقب آنها پرداخته و همه را بكلى از آنحدود خارج ساختند ورقه و جزيره را كه در دست شاميان بود بتصرف خود در آوردند.


مالك اشتر نامه‏اى بعلى عليه السلام نوشت و فرار ضحاك و شكست عبد الرحمن را به آنجناب توضيح داد و بحيله گريهاى معاويه اشاره كرد و اضافه نمود كه بهترين دليل بر مخالفت معاويه نسبت بعلى عليه السلام لشگر فرستادن او بجنگ مالك است و خود نيز براى يك جنگ بزرگ و قطعى آماده و مهيا است.


چون نامه مالك بدست على عليه السلام رسيد بر فراز منبر رفت و پس از قرائت نامه مالك خدعه و حيله‏گرى معاويه را بدانها تذكر داد تا عده‏اى كه دشمنى معاويه را با على عليه السلام چندان يقين نميكردند از شك و ترديد خارج شده و قول حتمى دادند كه آنحضرت در اينمورد هر گونه صلاح بداند و دستور دهد آنها نيز اطاعت خواهند نمود.


سابقا اشاره شد كه على عليه السلام پس از انتخاب شدن بخلافت در مدينه در صدد حمله بشام بود كه شنيد طلحه و زبير بصره را متصرف شده و عامل او را بيرون كرده‏اند لذا از تصميم خود منصرف شد و راه بصره را در پيش گرفت و علت تصميم آنحضرت براى حمله بشام اين بود كه معاويه در پاسخ نامه او كه معاويه را به بيعت خود فرا خوانده بود نه تنها تن به بيعت نداده بلكه مانند طلحه و زبير على عليه السلام را بقتل عثمان متهم كرده و خونخواهى از قتله عثمان را بهانه و دستاويز خود قرار داده بود.


معاويه در نامه‏اش چنين نوشته بود:از معاوية بن صخر بعلى بن ابيطالب اما بعدـبجان خودم سوگند اگر دامن تو بخون عثمان آلوده نبود مسلمين كه با تو بيعت كردند تو نيز مانند ابوبكر و عمر و عثمان بودى ولى تو مهاجرين را بقتل عثمان تحريك كردى و انصار را از يارى او ممانعت نمودى و مردم نادان سخن ترا اطاعت كرده واو را مظلومانه بقتل رسانيدند،اكنون مردم شام از پاى ننشينند و دست از مقاتلت تو بر ندارند تا اينكه قتله عثمان را به آنها سپارى و امر خلافت را هم بشورى واگذارى و حجت تو بر من مانند حجت تو بر طلحه و زبير نيست زيرا آنها با تو بيعت كرده بودند ولى من با تو بيعت نكرده‏ام همچنين حجت تو بر مردم شام مانند حجت تو بر مردم بصره نيست چه اهل بصره ترا اطاعت كرده بودند اما شاميان ترا اطاعت نكرده‏اند و اما شرافت ترا در اسلام و قرابت ترا با پيغمبر و موقعيت ترا در ميان قريش انكار نميكنم و السلام (1) !


از آنچه تا كنون درباره قتل عثمان گفته شد چنين بر ميآيد كه موضوع خونخواهى از قتله عثمان در آنروزها براى هر ياغى و طاغى دستاويز و بهانه‏اى براى فتنه انگيزى شده بود و عجب اينكه همان قتله عثمان ادعاى خونخواهى ميكردند و كسى را متهم اين ماجرا مينمودند كه نه تنها در قتل عثمان دخالتى نداشت بلكه بمنظور خير خواهى او را نصيحت كرد و در موقع محاصره خانه‏اش بوسيله مردم مدينه براى رفع تشنگى او آب هم بمنزل وى فرستاده بود!


استاد عبد الله علايلى در كتاب ايام الحسين كه از تأليفات اوست چنين مينويسد:


از شگفتى‏هاى مسخره آميز تقدير اينست كه عمرو عاص مردم را بر كشتن عثمان تحريك كند،عايشه روبروى او آشكارا بمخالفت برخيزد،معاويه از يارى او شانه خالى نمايد،طلحه و زبير بمخالفين وى كمك كنند و آنگاه اينها هر يك ديگرى را بخونخواهى او تشويق كنند و خون عثمان را از على بن ابيطالب كه خير خواهانه باو اندرز داده و او را از اين سرانجام بر حذر داشته و در پيشامدها سپر بلاى او شده است مطالبه نمايند (2) !


بارى على عليه السلام نامه معاويه را پاسخ نوشت كه بيعت من يك بيعت عمومى است و شامل همه افراد مسلمين ميباشد اعم از كسانى كه در موقع بيعت در مدينه حاضر بوده و يا كسانى كه در بصره و شام و شهرهاى ديگر باشند و تو گمان كردى‏كه با تهمت زدن قتل عثمان نسبت بمن ميتوانى از بيعت من سرپيچى كنى و همه ميدانند كه او را من نكشته‏ام تا قصاصى بر من لازم آيد و ورثه عثمان در طلب خون او از تو سزاوارترند و تو خود از كسانى هستى كه با او مخالفت كردى و در آنموقع كه از تو كمك خواست وى را يارى نكردى تا كشته شد.


على عليه السلام در نامه ديگرى هم كه بمعاويه نوشته بدين مطلب اشاره كرده و فرمايد:


فاما اكثارك الحجاج فى عثمان و قتلته فانك انما نصرت عثمان حيث كان النصر لك و خذلته حيث كان النصر له (3) .


(و اما زياد سخن گفتن تو درباره عثمان و كشندگان او بيمورد است زيرا تو عثمان را وقتى كه بسود خودت بود يارى كردى ولى در آنموقع كه كمك تو بحال او سودمند بود او را يارى نكردى.)


على عليه السلام از موقع ورود بكوفه چند ماهى كه در آنشهر اقامت داشت براى جلوگيرى از وقوع جنگ با شاميان چند مرتبه بمعاويه نامه نوشته و او را نصيحت كرد و عواقب وخيم مخالفت و ناسازگارى او را كه موجب جنگ و خونريزى گرديد بوى تذكر داد ولى از اينهمه نامه‏نگارى نتيجه‏اى حاصل نشد و معاويه لجوج هر دفعه در پاسخ نامه‏هاى آنحضرت همان سخنان سابق خود را نوشته و او را بقتل عثمان متهم نمود!و يكى از نامه‏هاى خود را بوسيله مردى از طايفه عبس كه (در اثر تبليغات سوء معاويه) از دشمنان على (ع) بود بحضور آنحضرت فرستاد و چون آنمرد وارد كوفه شد يكسر بمسجد رفت و نامه معاويه را تقديم نمود.


على عليه السلام از او پرسيد در شام چه خبر است؟آنمرد با گستاخى گفت سينه تمام اهل شام از بغض و كينه تو مالامال است و تا خون عثمان را از تو نستانند آرام نخواهند نشست!


على عليه السلام فرمود اى احمق معاويه ترا گول زده است كشندگان عثمان‏جز چند نفر كه يكى از آنها نيز معاويه بود كس ديگرى نيست،چند نفر از اصحاب آنجناب خواستند آنمرد را بقتل رسانند اما على عليه السلام مانع شد و فرمود او سفير است و بر سفير باكى نيست آنگاه نامه معاويه را باز كرد و ديد فقط نوشته شده:بسم الله الرحمن الرحيم.و بچيز ديگرى اشاره نگرديده است على عليه السلام فرمود معاويه تصميم جنگ دارد!و سپس سخنى چند از حسن نيت خود و مكر و فريب معاويه بمردم صحبت كرد و آنها را براى مبارزه با حيله گريهاى معاويه دعوت فرمود.


سفير معاويه كه از بزرگوارى و سخنان على عليه السلام بهيجان آمده بود بلند شد و گفت :يا امير المؤمنين مرا ببخش من ترا بيش از هر كس دشمن داشتم ولى اكنون دوستت دارم زيرا حقايق امور بر من روشن شد و دانستم كه معاويه تمام مردم شام را مثل من فريفته است اجازت فرما كه پس از اين در ركاب همايون تو خدمتگزار باشم و بدينوسيله كينه و بغض سابق را بارادت و محبت تو تبديل گردانم،على عليه السلام او را نوازش كرد و باصحاب خود فرمود كه از وى نگهدارى كنند.


چون اين خبر بمعاويه رسيد بسيار اندوهگين شد و گفت اين مرد تمام اسرار ما را بعلى خواهد گفت پس خوبست پيش از اينكه على بما حمله كند ما در اينكار باو پيشدستى كنيم.


معاويه براى انجام اين امر از تمام بزرگان نزديك بخود و از صحابه پيغمبر صلى الله عليه و آله كه در مدينه بودند و مخصوصا از بنى اميه دعوت نمود كه در اين مورد با وى همكارى كرده و او را يارى و مساعدت نمايند لذا براى هر يك از آنان نامه جداگانه نوشت و آنها را بكمك خود خواند ولى جز بنى اميه كسى بدعوت او پاسخ مثبتى نداد حتى عبد الله بن عمر صراحة نوشت كه از حيله و نيرنگ معاويه با خبر است و او خود از فرستادن كمك براى عثمان عمدا خوددارى نمود تا عثمان كشته شود و او مستقلا در شام حكومت كند.


بعضى از رجال و صحابه نيز جوابى شبيه پاسخ عبد الله بمعاويه دادند و از همكارى با او خوددارى نمودند و معاويه فقط بپشتيبانى بنى اميه در صدد مقابله و مقاتله با على عليه السلام بر آمد ولى پيش خود فكر كرد كه انجام اينكار بدين سادگيها هم‏نيست و طرف شدن با على عليه السلام كار هر كسى نباشد زيرا على عليه السلام از هر جهت بر معاويه امتياز و برترى دارد و از نظر زهد و علم و شجاعت و تقوى طرف قياس با معاويه نيست و از حيث حسب و نسب و قرابت به رسول خدا صلى الله عليه و آله هم بر معاويه رجحان و برترى دارد و همه مردم او را ميشناسند و ترجيح معاويه بر على عليه السلام موقعى امكان پذير است كه نيروى تفكر و عاقله اشخاص از بين رفته باشد.


گاهى در ذهن خود مجسم مينمود كه صحنه كارزار است و على عليه السلام او را بمبارزه ميطلبيد آنگاه از عجز و ناتوانى خود در برابر آنحضرت لرزه بر اندامش ميافتاد و هيولاى مرگ را بچشم خود مشاهده ميكرد ولى با همه اين احوال دل از حب جاه و هواى حكومت بر نميداشت.


مدتى در اثر اين خيالات شب و روز او يكى بود و نميدانست بچه ترتيب مقصود شوم خود را بمرحله اجرا در آورد بالاخره برادرش عتبة بن ابيسفيان گفت تنها راه حل اين مسأله همراه كردن عمرو عاص است با خود زيرا او از نظر سياست و مكر در تمام عرب مشهور است و جائيكه مكر و حيله در كار باشد فريفتن مردم عوام كار ساده و آسان است و چون عقل و شعور مردم با مكر و حيله ربوده گردد در آنحال ترجيح تو بر على امكان پذير خواهد بود!


معاويه گفت عمرو عاص اين دعوت را از من نپذيرد زيرا او هم ميداند كه على از هر جهت بر من رجحان و برترى دارد عتبه گفت عمرو مردم را ميفريبد تو هم با پول و وعده عمرو را بفريب ! (4)


معاويه پيشنهاد برادرش را پسنديد و نامه‏اى با آب و تاب تمام بعمرو عاص كه در آنموقع در فلسطين بود فرستاد و مضمون نامه بطور خلاصه اين بود كه من از جانب عثمان در شام حاكم هستم و عثمان هم خليفه پيغمبر بود كه در خانه‏اش تشنه و مظلوم كشته شد و تو ميدانى كه مسلمين در قتل او بسيار غمگين‏اند و لازم است كه از قتله عثمان خونخواهى كنند و من تو را دعوت ميكنم كه در اين خونخواهى‏شركت كنى و از اين پاداش و ثواب بزرگ بهره ببرى!


معاويه كه ابتدا نميخواست منظور حقيقى خود را بعمرو عاص اظهار كند و هدفش از دعوت عمرو فقط استفاده از وجود او براى پيروزى در جنگ بود بدون اعلام مقصود اصلى خود او را براى شركت در خونخواهى از كشندگان عثمان كه على عليه السلام را بدان متهم ساخته بود دعوت نمود،اما عمرو كه در حيله‏گرى و سياست در تمام عرب نظيرى نداشت بمحض خواندن نامه مقصود معاويه را دانست و بدون اينكه به روى او آورد و به او بفهماند كه مقصودش را دانسته است پاسخ وى را چنين نوشت كه اى معاويه مرا بر خلاف حق بجنگ على ترغيب نموده‏اى در حاليكه على برادر رسول خدا و وصى و وارث اوست و تو هم كه خود را حاكم عثمان ميدانى با كشته شدن او دوره حكومت تو نيز خاتمه يافته است،آنگاه راجع باسلام و ايمان على عليه السلام و شرح جنگها و خدمات نظامى او اشاره كرده و آياتى را كه درباره آنحضرت نازل شده و احاديثى را كه از پيغمبر صلى الله عليه و آله در مورد وى رسيده است همه را مفصلا بمعاويه نوشته و در آخر نامه اضافه كرد كه پاسخ نامه تو اين است كه من نوشتم.


معاويه كه ديد تيرش بسنگ خورده و نتوانسته عمرو را بدون قيد و شرط از فلسطين بشام كشد ناچار تا حدى پرده از روى كار كنار زد و مجددا نامه‏اى با اختصار چنين نوشت:اى عمرو جنگ طلحه و زبير را با على شنيدى و اكنون مروان بن حكم نيز با جمعى از اهل بصره نزد من آمده و على هم از من بيعت خواسته است و من چشم براه تو دارم تا در اطراف اين مسأله با تو سخن گويم پس در آمدن بسوى من تعجيل كن كه در نزد من جاه و مقام و منزلتى خواهى داشت.


چون نامه معاويه بعمرو عاص رسيد پسران خود عبد الله و محمد را فرا خواند تا نظر آنها را نيز در اينكار بداند،عبد الله پدرش را از رفتن بسوى معاويه منع كرد ولى محمد او را بدينكار ترغيب نمود عمرو گفت عبد الله آخرت مرا در نظر گرفت ولى محمد دنياى مرا خواست،و با اينكه عمرو اين مطلب را بهتر از همه‏ميدانست باز بدنيا گرويد و آخرت را فراموش كرد . (5)


عمرو عاص با سرعتى تمام طى طريق كرد و خود را بشام رسانيد و معاويه مقدم او را گرامى شمرد و بنحو شايسته‏اى از وى پذيرائى نمود و چون خانه از بيگانگان خالى شد معاويه كه عمرو عاص را بدست آورده بود باز مانند سابق بطور رسمى سخن گفت و دم از خونخواهى عثمان زد و او را هم بدين كار ترغيب نمود!


عمرو كه ديد معاويه ميخواهد او را بدون هيچ قيد و شرطى در اين امر خطير وارد نمايد زبان به مدح و ثناى على عليه السلام گشود و خدمات او را در پيشرفت اسلام بيان كرده و رشادتهايش را در غزوات پيغمبر صلى الله عليه و آله ياد آور شد و بعد بحالت اعتراض بمعاويه گفت اقدام تو در اينكار نه تنها ساده و آسان نيست آخرت ترا نيز تباه گرداند.


معاويه گفت من براى طلب آخرت اينكار را پيش گرفتم،چه كارى بهتر از اين كه من براى طلب خون عثمان قيام كنم زيرا عثمان خليفه رئوف و مهربانى بود كه مظلومانه كشته شده است!


عمرو گفت اى معاويه تو مرا دعوت كردى كه مردم را فريب دهم حالا خودت ميخواهى مرا بفريبى؟ !و با من كه از جهت مكارى در تمام عرب نظيرى ندارم مانند اشخاص عوام و عادى سخن ميگوئى؟


كدام آدم عاقل سخنان ترا باور ميكند اگر تو واقعا دلت بحال عثمان ميسوزد چرا موقعيكه او در محاصره بود و از تو استمداد ميكرد بياريش نيامدى؟تو چشم طمع بخلافت دوخته‏اى و خونخواهى عثمانرا بهانه كرده‏اى و اگر ميخواهى من نيز در اينكار با تو همكارى كنم بايد بزبان خود من سخن بگوئى و از در صداقت و يكرنگى برآئى زيرا من و تو همديگر را خوب ميشناسيم و نيرنگ زدن ما بيكديگر بى معنى ودور از عقل است و براى اينكه من با تو همدست شوم همچنانكه تو خلافت را براى خود ميخواهى بايد حكومت مصر را هم بمن واگذار كنى و متعهد شوى كه هميشه از آن من باشد و هيچوقت پس نگيرى!


معاويه كه ديد عمرو عاص از نيت او آگاه بوده و از طرفى جز بواگذارى حكومت مصر با او همكارى نخواهد كرد ناچار تقاضاى او را پذيرفت و قرار دادى ميان آندو نوشته و امضاء گرديد كه معاويه در صورت پيروزى بر على عليه السلام و احراز مقام خلافت،حكومت مصر را بعمرو واگذار كند و در اينجا هم معاويه در صدد حيله بر آمد و در آخر قرار داد بكاتب گفت:اكتب على ان لا ينقض شرط طاعته.


يعنى بنويس كه عمرو شرط اطاعت معاويه را نشكند و مقصودش اين بود كه از عمرو عاص بر طاعت خود به بيعت مطلقه اقرار بگيرد كه اگر مصر را هم باو نداد او نتواند از طاعت وى سرپيچى كند اما عمرو كه از معاويه زرنگتر بود بكاتب گفت:اكتب على ان لا ينقض طاعته شرطا.بنويس كه اطاعت او را با توجه بشرطى كه شده است نشكند يعنى اگر معاويه حكومت مصر را ندهد طاعت او واجب نخواهد بود.


بالاخره عمرو عاص تعهد كتبى از معاويه گرفت و خود را در اختيار او قرار داد و از آن پس وزير و مشاور وى گرديد (6) .


معاويه در اولين فرصت عمرو عاص را بحضور طلبيد و مشكلات كار را بوى‏عرضه داشت از جمله گرفتاريهاى معاويه اين بود كه محمد بن ابى حذيفه كه اولين دشمن معاويه بود از زندان گريخته بود و معاويه از فرار وى سخت آشفته و ناراحت بود لذا بعمرو گفت اگر من از شام بمنظور جنگ با على خارج شوم ميترسم محمد از پشت سر بشام حمله كرده و بر اوضاع مسلط شود و بغرنجتر از آن موضوع جنگ با على است كه او كسانى را از جانب خود بدينجا فرستاده و از من بيعت خواسته است،دولت روم نيز از اين اختلافات مسلمين استفاده كرده و در صدد استرداد شام ميباشد.


عمرو عاص كمى انديشيد و گفت چيزى كه مهم است همان جنگ با على است زيرا محمد بن ابى حذيفه اهميتى ندارد و دولت روم را نيز ميتوان با ارسال تحف و هدايا فعلا راضى نگاهداشت بنابر اين تلاش اصلى تو بايد براى جنگ با على باشد!


معاويه گفت هر چه گوئى من انجام دهم،عمرو عاص عده‏اى را بتعقيب محمد فرستاد و آنان فورا محمد را دستگير كرده و از بين بردند سپس معاويه امپراطور روم را نيز با ارسال تحف و هدايا سرگرم نمود و آنگاه تمام همت خود را براى تجهيز سپاه بمنظور جنگ با على عليه السلام بكار برد.


معاويه در اين باره از هيچ حيله و تزوير و ريا و دروغ خود دارى نكرد و به بهانه خون عثمان مردم شام را عليه على عليه السلام شورانيد و در همه جا بآنحضرت تهمت زد و تا توانست كينه او را در دل شاميان آكنده نموده و در حدود سيصد هزار نفر براى جنگ تجهيز و آماده كرد.


از آنسو على عليه السلام هم كه از مكاتبات زياد با معاويه در مورد تسليم و بيعت او نتيجه نگرفته و نامه مالك اشتر نيز دلالت بر جنگ معاويه با آنحضرت ميكرد و همچنين از پيوستن عمرو عاص باردوى معاويه نيز آگاهى يافته بود بعبد الله بن عباس كه والى بصره بود مرقوم فرمود مردم آن شهر را تجهيز كرده و بكوفه بياورد و چند نفر ديگر من جمله مالك اشتر را نيز احضار نمود و خود نيز بمنبر رفت و كوفيان را از هدف و مقصود معاويه آگاه گردانيد و آنگاه به بسيج سپاه پرداخت.


پيش از شرح وقايع جنگ صفين ابتداء توضيح مختصرى از بيو گرافى معاويه‏و عمرو عاص لازم بنظر ميرسد تا در برابر على عليه السلام كه مظهر حق و فضيلت و عدالت بود اين دو حيله‏گر عرب نيز كه عليه آنحضرت متحد شده و حوادث جنگ صفين را بوجود آوردند بخوبى شناخته شوند .


پى‏نوشتها:


(1) ناسخ التواريخ كتاب صفين ص .144


(2) صلح امام حسن ص .122


(3) نهج البلاغهـكتاب .37


(4) ولى بعقيده نگارنده حب دنيا كه لازمه‏اش جاه طلبى است عمرو عاص و معاويه (هر دو را) فريب داد و آخرتشان را تباه نمود.


(5) عمرو عاص در سن پيرى فريفته دنيا شد و بسوى معاويه رفت در حاليكه از عمر او بيش از 6 سال باقى نمانده بود زيرا در سال 42 يا 43 هجرى كه والى مصر بود در همانجا در گذشت .آرى چنين است:


آدمى پير چو شد حرص جوان ميگردد 

خواب در وقت سحرگاه گران ميگردد.


(6) عمرو عاص را پسر عمى بود كه وقتى شنيد عمرو چنين تعهدى از معاويه گرفته است ضمن ملامت وى اشعارى سرود كه اين چند بيت از آن ميباشد:


الا يا عمرو ما احرزت مصرا 

و ما ملت الغداة الى الرشاد 

و بعت الدين بالدنيا خسارا 

فانت بذاك من شر العباد 

وفدت الى معاوية بن حرب‏ 

فكنت بها كوافد قوم عاد 

الم تعرف ابا حسن عليا 

و ما نالت يداه من الاعادى‏ 

عدلت به معاوية بن حرب‏ 

فيا بعد الصلاح من الفساد


(ناسخـكتاب صفين ص 136)








معاويه كيست


معاويه از دو فرد كثيف و پليد بوجود آمده كه بنا بقانون توارث خباثت ذاتى هر دو را به ارث برده بود.پدرش ابوسفيان رئيس مشركين و بت‏پرستان قريش بود و خداوند نيز بهمين عنوان در قرآن درباره او فرمايد:


فقاتلوا ائمة الكفر انهم لا ايمان لهم (1) .


(با پيشوايان كفر جنگ كنيد كه سوگندهاى آنها احترامى ندارد كه رعايت شود (2) .


ابوسفيان در اغلب غزوات پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمانده لشگر بت‏پرستان و مشركين مكه بوده و در واقع جنگهاى احد و بدر و احزاب و ساير جنگها را او بوجود آورده بود،ابوسفيان مدت 21 سال با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مخالفت و دشمنى نمود و در فتح مكه از ترس شمشير بظاهر اسلام آورد ولى در باطن بهمان كفر و بت پرستى خود باقى ماند.


و اما مادرش هند دختر عتبة بن ربيعة بن عبد شمس بود و با رسول اكرم صلى الله عليه و آله دشمنى فوق العاده داشته و در مكه آنحضرت را آزار ميرسانيد،در جنگ احد باتفاق چند تن از زنان ديگر پشت سر مردان حركت كرده و آنان را با دف زدن براى جنگ با مسلمين تشجيع مينمود و در خاتمه جنگ هم كه حمزه عموى پيغمبر صلى الله عليه و آله بدرجه شهادت رسيده بود بدستور هند وحشى قاتل حمزه جگر او را بيرون كشيد و پيش هند برد و آن ملعونه از شدت عداوت تكه‏اى از كبد را در دهان خود گذاشت ولى نتوانست آنرا بجود و ناچار از دهان بيرون انداخت و از آن تاريخ به هند جگر خوار معروف گرديد (3) .در زمان جاهليت بولگردى و بدكارى شهرت داشت و معاويه هم در چنان موقعى از وى متولد گرديده بود.


زمخشرى در ربيع الابرار نقل ميكند كه معاويه را بچهار پدر نسبت ميدهند،ابى عمرو بن مسافر،عباس بن عبد المطلب،عمارة بن وليد،مردى سياه بنام صباح (4) .


ابن ابى الحديد نيز در شرح نهج البلاغه بهمين مطلب اشاره كرده است (5) .


محمد بن عقيل مؤلف كتاب النصايح الكافيه مينويسد كه حسان بن ثابت هند و شوهرش را در نزد پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله هجو ميكرد و آنحضرت و اصحابش باشعار او گوش ميدادند،حسان در هجويات خود به هند نسبت زنا ميداد و حضرت رسول صلى الله عليه و آله هم او را منع نميكرد (6) .


معاويه از چنين پدر و مادرى بوجود آمده و خبث ذات و رذائل اخلاقى هر دو را دارا بود او نيز مانند پدرش در جنگهائى كه عليه مسلمين بر پا ميشد شركت ميكرد و از ترس شمشير ظاهرا باسلام گرويده بود ولى در باطن در محو اسلام كوشش ميكرد چنانكه حضرت امير عليه السلام درباره اسلام آوردن معاويه و پدرش كه از ترس شمشير و از روى اكراه و اجبار بوده ضمن نامه‏اى كه بمعاويه نوشته چنين فرمايد:فانا ابو حسن قاتل جدك و خالك و اخيك شدخا يوم بدر،و ذلك السيف معى و بذلك القلب القى عدوى،ما استبدلت دينا و لا استحدثت نبيا،و انى لعلى المنهاج الذى تركتموه طائعين و دخلتم فيه مكرهين (7) .


(منم ابو الحسن كشنده جد تو (عتبه پدر هند) و دائى تو (وليد بن عتبه) و برادر تو (حنظلة بن ابيسفيان) كه آنها را در جنگ بدر تباه ساختم و اكنون هم آن شمشير دست من است و من با همان دل و جرأت دشمنم را ملاقات ميكنم و دين ديگرى اختيارنكرده و پيغمبر تازه‏اى نگرفته‏ام،و من در راهى هستم (اسلام) كه شما باختيار و رغبت آنرا ترك نموديد و از روى اكراه و اجبار هم بآن داخل شده بوديد.)


محمد بن جرير طبرى نقل ميكند كه پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود:


اذا رأيتم معاوية على منبرى فاقتلوه.


(هرگاه معاويه را بر منبر من ديديد او را بكشيد.) و همچنين بنوشته طبرى ابوسفيان بر الاغى سوار بود و معاويه افسار مركب را گرفته و برادرش نيز از عقب مركب را براه ميانداخت پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود:


لعن الله الراكب و القائد و السائق (8) . (خداوند بهر سه لعنت كند)


دانشمند مسيحى جرج جورداق در جزء چهارم اثر نفيس خود بنام (الامام على) مينويسد:فرد شاخصى از بنى اميه كه تمام خصال و اعمال زشت اميه را دارا بود معاوية بن ابى سفيان است و اول چيزى كه از صفات معاويه بچشم ميخورد اينست كه او از انسانيت و اسلام خبرى نداشت و اعمال او اين مطلب را ثابت نمود كه او از اسلام دور بود (9) .


اما عمرو بن العاص


اين شيطان مكار و يگانه حيله‏گر عرب نيز از نظر حسب و نسب مانند معاويه بوده و بنا بنوشته زمخشرى و ابن جوزى مادرش نابغه ابتداء كنيز بود و چون بفسق و فجور شهرت داشت مولايش او را آزاد ساخت،نابغه هم از آزادى خود سوء استفاده كرده و با اين و آن رابطه پيدا نمود و در چنين موقعى عمرو را وضع حمل كرد.


عمرو ابتداء پنج پدر داشت زيرا ابولهب و امية بن خلف و ابوسفيان و عاص و هشام بن مغيره در طهر واحد پيش مادر او بودند و پس از ولادت عمرو هر يك از آنها برسم جاهليت ادعاى پدرى عمرو را مينمودند!بالاخره بخود نابغه واگذار كردند كه يكى از آن پنج نفر را تعيين كند او هم عاص را كه ثروتمندتر از ديگران بود انتخاب كرد در صورتيكه شباهت عمرو بابيسفيان بيشتر بود (10) !و خود ابوسفيان هم گفت بخدا نطفه عمرو را در رحم مادرش من گذاشتم حسان بن ثابت گويد :


ابوك ابوسفيان لا شك قد بدت‏ 

لنا فيك منه بينات الدلايل (11)


(يعنى پدرت ابوسفيان است و از شكل و قيافه‏ات روشن است كه پسر او هستى) عمرو عاص نيز با پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله دشمنى داشت و قصيده‏اى در هجو آنحضرت سروده بود !پيغمبر عرض كرد خدايا من كه شاعر نيستم تا او را با شعر جواب دهم بعدد حروف ابيات قصيده‏اش بر او لعنت كن.


او هميشه در جبهه مخالفين رسول اكرم صلى الله عليه و آله بود و براى برگرداندن مهاجرينى كه بحبشه رفته بودند از جانب قريش بدانجا رفت و چون در حضور نجاشى جعفر بن ابيطالب او را محكوم نمود بناى شورش گذاشت و همچنين در زمان خلافت عمر كه از طرف او استاندار مصر بود در بيت المال مسلمين تصرفاتى كرد و مورد استيضاح عمر قرار گرفت و در اثر همكارى با معاويه هم مرتكب جناياتى گرديد كه در صفحات بعد به آنها اشاره خواهد شد.


بالاخره اين دو فرد پليد (معاويه و عمرو) كه در تظاهر و دروغ و فريب و نيرنگ در تمام عرب مشهور و معروف بودند دل بدنيا بسته و بكمك هم تصميم گرفتند كه در برابر على عليه السلام يگانه مرد حق و فضيلت پرچم افراشته و با او پنجه در افكنند بدينجهت معاويه با سپاهى انبوه از شام خارج و پس از طى طريق در محلى بنام صفين كه در كنار فرات بود فرود آمد و آمادگى خود را براى جنگ به آنحضرت اعلام نمود.


على عليه السلام نيز سپاهيان خود را در نخيله (12) سازمان رزمى داد و اشخاص مجرب و فرماندهان لايق را بفرماندهى واحدهاى سپاه خود منصوب نمود و در پنجم شوال سال 36 راه مدائن در پيش گرفت.


پس از رسيدن بمدائن چند روز در آنجا توقف كرده و بحوائج مردم رسيدگى‏نمود و سپس با عساكر خود بسوى صفين رفت و در برابر سپاهيان معاويه اردو زد.از جمله فرماندهان على عليه السلام ميتوان مالك اشتر نخعى و قيس بن سعد و عمار ياسر و محمد بن ابى بكر و اويس قرنى و عدى بن حاتم و ابو ايوب انصارى و هاشم بن عتبه (مرقال) و خزيمة بن ثابت (ذو الشهادتين) را نام برد.


على عليه السلام در اين جنگ نيز مانند جنگ جمل ابتداء به نصيحت و اندرز دشمنان پرداخت و نامه‏هائى مجددا بمعاويه نوشت و او را از عواقب وخيم جنگ بر حذر داشت و بسپاهيان خود نيز چنين فرمود:


لا تقاتلوهم حتى يبدؤكم،فانكم بحمد الله على حجة و ترككم اياهم حتى يبدءكم حجة اخرى لكم عليهم،فاذا كانت الهزيمة باذن الله فلا تقتلوا مدبرا و لا تصيبوا معورا و لا تجهزوا على جريح و لا تهيجوا النساء باذى... (13)


(با آنها نجنگيد تا اينكه آنها با شما بجنگ آغاز كنند خدا را سپاس كه شما داراى حجت و برهان هستيد و جنگ نكردن شما با آنها تا با شما شروع بجنگ نكرده‏اند خود دليل بر حجت ديگر شما بر آنها است،و اگر (جنگ بوقوع پيوست و براى آنان) شكست و گريزى با اراده خدا روى داد گريخته را نكشيد و در مانده را زخمى نكنيد و زخم خورده را از پا در مياوريد،و زنان را با آزار رساندن به آنها تهييج مكنيد اگر چه بشما و بفرماندهان شما ناسزا گويند ...)


از طرف ديگر معاويه هم نه تنها بنامه‏ها و نصايح على عليه السلام توجهى نكرد بلكه سپاهيان خود را نيز براى جنگ و خصومت آنحضرت تحريص نموده و ضمن خواندن خطبه‏اى گفت در اين جنگ سستى نكنيد و از جان خود نيز بگذريد زيرا شما بر حقيد و براى شما حجت است و با كسى ميجنگيد كه بيعت عثمان را شكسته و خون او را بناحق ريخته و هيچ عذرى براى او در نزد خدا نباشد .


فانكم على حق و لكم حجة و انما تقاتلون من نكث البيعة و سفك الدم الحرام فليس له فى السماء عاذر.عمرو عاص نيز نظير سخنان معاويه با شاميان سخن گفت و آنها را براى جنگ و مقاتله تحريك نمود!


چون على عليه السلام از اين امر مطلع گرديد او نيز سپاهيان خود را گرد آورده و ضمن توضيح دسايس معاويه و عمرو عاص آنها را براى جنگ با شاميان آماده نمود و پس از حمد و ثناى الهى مطالبى چند در مورد تقويت روحيه آنها بدين شرح بيان فرمود:


اى بندگان خدا از خدا بترسيد و (در موقع جنگ) چشمتان را از آنچه موجب ترس و وحشت شما شود فرو خوابانيد و آوازتان را آهسته نموده و كمتر سخن بگوئيد،و براى روبرو شدن با دشمن و جنگ با او و مبارزه و زد و خورد با شمشير و رد و بدل نمودن نيزه و دست بگريبان شدن با وى دل قوى كنيد و ثابت قدم باشيد و ياد خدا را زياد كنيد كه شايد رستگار باشيد،و از خدا و رسولش فرمانبردارى كنيد و با يكديگر ستيزه جوئى نكنيد كه سست ميشويد و نيروى شما كاهش يابد و صبر داشته باشيد كه خداوند با صابران است،بار خدايا در دل اينها صبر قرار بده و اينها را يارى كن و پاداششان را بزرگ فرما.


اللهم الهمهم الصبر و انزل عليهم النصر و اعظم لهم الاجر (14) .


معاويه كه قبل از على عليه السلام بصفين رسيده بود اردوگاه خود را در محلى كه بآب نزديكتر بود قرار داده و براى اينكه لشگريان على عليه السلام بآب دسترسى نداشته و در مضيقه باشند دستور داده بود كه از نزديك شدن كوفيان بشريعه فرات ممانعت كنند ولى مالك اشتر بدستور على عليه السلام با يك حمله شديد و كشتن گروهى از شاميان آنها را پراكنده ساخته و شريعه فرات را متصرف شد و على عليه السلام پس از تصرف محل مزبور آبرا به هر دو سپاه مباح نمود .


چون تصرف شريعه فرات بدست مالك اشتر انجام گرفت و از طرفى معاويه شكست شاميان و پيروزى عساكر عراق را مرهون رشادت و شجاعت مالك ميدانست تصميم گرفت كه اين شجاع بى نظير را از ميان بر دارد تا شاميان در آينده از شرحملات او آسوده باشند پس از جستجو در ميان سپاهيان خود سهم نامى را كه از شجاعان مشهور و در سطبرى و زورمندى بازو حريفى نداشت پيش خواند و او را بجنگ مالك فرستاد.


سهم اسب بزرگى سوار شده و خود را غرق در فولاد ساخته بود پا بركاب زد و در مقابل لشگر عراق مالك را بمبارزه خواست!


مالك كه در ميدانهاى كار زار چون شير خشمگين حمله ميكرد و با شمشير آتشبار خود شجاعان عرب را دو نيمه ميساخت پا بر اسب زد و در مقابل سهم ايستاد،سهم بقدرى شجاع و زورمند بود كه حتى عساكر عراق بر جان مالك بيمناك شدند.


سهم در حاليكه مالك را ناسزا ميگفت با شمشير آخته بر وى حمله كرد ولى مالك با زبر دستى و مهارت تمام حمله او را رد نمود و با شمشير خود تا سينه سهم دريد و بخاكش افكند و در آنحال دو تن از رزمجويان شام بر مالك تاختند اما مالك فرصتى بدانها نداد و هر دو را مقتول ساخته و بمحل خود باز گرديد.


پس از قتل اين شجاعان،معاويه عبيد الله بن عمر را با عده‏اى مأمور حمله بر عساكر عراق نمود،عبيد الله در حاليكه رجز ميخواند و خود را ميستود مبارز ميخواست على عليه السلام نيز محمد بن ابى بكر را اجازت داد تا بمبارزه او برود.


محمد با گروهى بجنگ عبيد الله شتافت و تا آخر روز اين دو تن با افراد تحت فرماندهى خود با هم در مصاف بودند كه سپس معاويه شرحبيل را بكمك عبيد الله فرستاد و از طرف على عليه السلام هم مالك بكمك محمد رفت و جنگ سختى ميان سرداران على عليه السلام و سپاهيان معاويه در گرفت كه عده زيادى بقتل رسيدند و تا آخر ذيحجه سال 36 بهمين نحو جنگ ميان سرداران قشون طرفين برقرار بود.


در اين جنگ نيز على عليه السلام مانند هميشه سعى ميكرد كه حتى الامكان از كشتار و خونريزى جلوگيرى شود ولى معاويه بهيچوجه حاضر نبود كه با آنحضرت كنار آيد،بالاخره سال 37 هجرى فرا رسيد و هر دو طرف حاضر شدند كه در ماه محرم جنگ را موقوف سازند،على عليه السلام بدين امر بيشتر راغب بود زيرا جاى اميدوارى بود كه شايد در طول اين مدت توافقى ميان طرفين حاصل شود و از جنگ‏و ستيز خوددارى گردد لذا با تمام قواى خود كوشش كرد كه معاويه را براه آورد و اين غائله را خاتمه دهد ولى معاويه لجوج بر عناد و لجاجت خود افزود و حاضر نشد كه بصلح و صفا گرايد،بالاخره ماه محرم منقضى شد و غره ماه صفر رسيد و در همان روز نايره جنگ مجددا مشتعل گرديد و تا 17 صفر سال بعد ادامه پيدا نمود،بدين ترتيب مدت اين جنگ در كتب تاريخ بنا بحسابهاى مختلف كه شروع آنرا از شوال سال 36 (موقع خروج على عليه السلام از كوفه) و يا از غره صفر سال 37 دانسته‏اند از 12 الى 18 ما ثبت شده است .


اين جنگ از جنگهاى خونين داخلى قوم عرب بود كه ميتوان آنرا جنگ بين حق و باطل و يا نور و ظلمت ناميد.


در چند روز اول جنگ على عليه السلام صلاح چنان ديد كه جنگ بصورت تن بتن باشد و از كشتار زياد جلوگيرى شود ولى شهادت عده از اصحاب و سرداران آنحضرت مانند عمار ياسر و اويس قرنى جنگ را بدرجه شدت رسانيد.


معاويه مردى بنام اجير را كه از شجعان عرب بود دستور داد براى جنگ با سرداران على عليه السلام بميدان رود اتفاقا مبارز اينمرد غلام على عليه السلام بود كه بدست اجير شربت شهادت نوشيد على عليه السلام از شهادت غلام خود اندوهگين شد و فورا خود را مقابل اجير رسانيد،اجير كه على عليه السلام را نميشناخت با حالت غرور شمشيرى بر آنحضرت فرود آورد كه از طرف عليه السلام آن حمله رد شد و آنگاه على عليه السلام اجير را با دست خود از روى زين بلند كرد و چنان بر زمين كوبيد كه استخوانهايش خرد شد و در دم جان سپرد،سپس خود را بر آن سپاه انبوه زد و تيغ بر شاميان نهاد و پس از كشتار زياد بمحل خود مراجعت فرمود.


l


روز چهارم صفر سال 37 بود كه ابو ايوب انصارى با سواران خود مأمور حمله بسپاه شام شد و خود بمقر فرماندهى معاويه تاخت بطوريكه هر كس در مسير او قرار گرفته بود بضرب شمشير بر زمين افتاد خود معاويه هم وقتى او را در نزديكى پست فرماندهى خود ديد فرار كرد و در ميان شاميان مخفى شد،ابو ايوب پس از كشتن جمعى بسوى سواران خود برگشت و معاويه هم كه سخت اندوهگين و مضطرب‏شده بود شاميان را ملامت نمود كه چرا حملات ابو ايوب را در هم نشكستيد و با اين كثرت جمعيت شما او چگونه توانست تا سراپرده من برسد اگر هر يك از شما سنگى باو ميزديد زير سنگها ميماند،مرقع بن منصور بمعاويه گفت گاهى سوارى وارد معركه ميشود و از اين كارها انجام ميدهد من نيز اكنون مانند او بعساكر عراق حمله ميبرم و تا سرا پرده على پيش ميروم!


معاويه گفت ببينم چه ميكنى!مرقع پا بركاب زد و با سرعت تمام رو بلشگر عراق نهاد و تصميم گرفت كه راه را باز كند و خود را بنزد على عليه السلام برساند!ولى بمحض رسيدن بصفوف عساكر عراق ابو ايوب انصارى كه هنوز در صف مقدم جبهه بود بضرب شمشير كله مرقع را از بدنش بيكسو افكند،خشم و غضب معاويه از اين حادثه شدت يافت و بتمام سپاه شام فرمان حمله عمومى صادر نمود،على عليه السلام نيز بلشگريانش فرمان داد كه بحمله متقابله پردازند .


اين نخستين حمله عمومى بود كه بين سپاه متخاصمين انجام گرديد و فرماندهان على عليه السلام در آنروز با رشادت و شجاعت فوق العاده خود گروه كثيرى از سپاه نگونبخت معاويه را بديار عدم فرستادند.


اين خونريزى و اتلاف نفوس نتيجه هوى پرستى و نيرنگ معاويه بود كه از قبول نصيحت و اندرز خود دارى ميكرد و مردم شام را بعناوين مختلفه فريب داده و جان آنها را دستخوش اميال شيطانى خود مينمود بدينجهت على عليه السلام تصميم گرفت كه با خود معاويه روبرو شود و بهمين منظور خود را جلو سپاه شاميان انداخت و صدا زد كجاست پسر هند؟چون پاسخى نشنيد مجددا معاويه را بمبارزه خواست و فرمود:اى معاويه تو كه ادعاى خلافت ميكنى و باعث ريختن خون مردم ميشوى اينك چون مردان بدر آى و با من مبارزه كن كه هر يك از ما دو تن غالب شد خلافت او را باشد و در اينكار هم قضاوت را بشمشيرهاى خود حوالت دهيم!


معاويه از ترس پاسخى نداد و همهمه ميان شاميان پديدار گشت ابرهة الصباح بن ابرهة كه از رزمجويان شام بود در تأييد فرمايش آنحضرت بسپاهيان گفت اى مردم بخدا سوگند اگر اين وضع ادامه يابد يكى از شما نيز زنده نخواهد ماند چراخود را بكشتن ميدهيد كنار شويد تا على بن ابيطالب و معاويه با هم نبرد آزمايند،على (ع) چون سخن او را شنيد فرمود هرگز از اهل شام سخنى نشنيده بودم كه مانند سخن ابرهه مرا خوشدل نمايد.


اما معاويه كه از ترس ذوالفقار على عليه السلام در ميان صفهاى آخر سپاه قرار گرفته بود بكسانى كه نزديكش بودند گفت نقصان و خللى در عقل ابرهه روى داده است،بزرگان شام نيز بهمديگر گفتند بخدا ابرهه در دين و دانش از ما داناتر است اين نيست جز اينكه معاويه از جنگ با على هراسناك است (15) .


على عليه السلام چند مرتبه معاويه را بمبارزه طلبيد ولى معاويه پاسخ نداد آخر الامر عروة بن داود از لشگر معاويه فرياد زد اكنون كه معاويه مبارزه با على را ناخوشايند دارد من بمبارزه او ميروم و نعره زد كه اى پسر ابوطالب بجاى خود باش تا من در رسم و چون نزد آنحضرت رسيد على عليه السلام چنان شمشيرى بر وى فرمود آورد كه در روى اسب دو نيمه ساخت بطوريكه بزين اسب هم آسيب رسيد عروه پسر عموئى داشت كه بخونخواهى وى شتافت اما بمحض برخورد با على عليه السلام بضرب شمشير آنجناب به پسر عمويش ملحق گرديد و على عليه السلام هم بمحل خود باز گرديد.


اما نبرد عمرو عاص با على عليه السلام هم تماشائى بوده و ماجراى آن نيز شنيدنى ميباشد .


عمرو عاص شخص حيله‏گر و محتاطى بود او نه تنها از جنگ با على عليه السلام بيمناك بود بلكه با ساير رزمجويان مشهور هم درگير نميشد و در عين حال پيش مردم هم نميخواست خود را جبون و بز دل نشان دهد،اتفاقا روزى على عليه السلام در لباس شخص ناشناس در آمده و آهسته آهسته وارد ميدان شد و نزديك سپاهيان شام رسيد و سپس دور گشت،حركات آنروز على عليه السلام بيشتر برزمجوئى اشخاص ترسو شباهت داشت،عمرو عاص كه هميشه در جستجوى چنين اشخاص ترسو بود فرصت را مغتنم شمرد و براى اينكه او هم ضرب شستى نشان دهد بسوى آن‏سوار ناشناس شتافت كه بلكه با كشتن او شجاعت خود را بمردم شام نشان دهد غافل از اينكه آن سوار على عليه السلام است و چون به نزديكى‏هاى او رسيد اين رجز را ميخواند:يا قادة الكوفة من اهل الفتن‏ 

يا قاتلى عثمان ذاك المؤتمن‏كفى بهذا حزنا من الحزن‏ 

اضربكم و لا ارى ابا الحسن. (16)


على عليه السلام كه عمرو عاص را كاملا در دسترس خود ديد ناگهان چون شير شرزه بر او تاخت و در پاسخ رجز عمرو چنين فرمود:


انا الامام القرشى المؤتمن‏ 

يرضى به السادة من اهل اليمن‏من ساكنى نجد و من اهل عدن‏ 

ابو حسين فاعلمن و بو حسن. (17)


على عليه السلام ضمن معرفى خود با سرعت تمام بطعن نيزه او را از زين اسب بزمين انداخت و شمشير خود را در بالا سر وى بجولان در آورد،عمرو چون على عليه السلام را شناخت خود را در بن بست عجيبى ديد،بندهاى دلش پاره شد و تمام آرزوها و آمالش را نقش بر آب ديد و مرگ را در جلو چشمان خود برأى العين مشاهده كرد.


وقتى برق شمشير على عليه السلام چشمان بهت زده او را خيره نمود در حاليكه هيچگونه اميد نجاتى نداشت از مكر خود و نجابت آنحضرت استفاده كرد و بهمانحال كه بپشت افتاده بود فورا دو پاى خود را بلند نموده و عورت خود را نمايان ساخت و بجاى سپر در برابر شمشير على عليه السلام عورت او وقايه وى گرديد.


على عليه السلام كه در بزرگوارى و حيا و كرم كفو و همتائى نداشت بحالت‏شرم از او رو گردانيد و براه افتاد و فرمود خدا لعنت كند ترا كه مديون و آزاد شده عورت خود گشتى،عمرو پاى خود را مدتى در هوا نگه داشت تا فاصله على عليه السلام با او زياد گرديد آنگاه ترسان و لرزان و افتان و خيزان رو بگريز نهاد و خون از دهان و بينى او ميچكيد بالاخره بهر ترتيبى بود خود را بسرا پرده معاويه رسانيد و نفس راحتى كشيد.


معاويه سخت بخنديد و گفت اى عمرو چه نيكو حيله‏اى بكار بردى كه هيچكس را جز تو اين حيله بفكر نرسد.برو سپاسگزار عورت خود باش كه مديون آن شدى،و زهى آفرين بر اخلاق و عفت و كرم آنكه ترا رها نمود بخدا جز على كسى از تو نميگذشت،معاويه ضمن گفتن اين سخنان قهقهه سر ميداد و عمرو را مسخره مينمود.عمرو عاص نيز جبن و ترس معاويه را ياد آور شد و گفت مگر على ترا بمبارزه دعوت ننمود چرا جواب ندادى و عار و ننگ را بر خود هموار نمودى؟معاويه گفت اى عمرو من اقرار ميكنم كه با شجاعى چون على نميتوان جنگيد اما اين عمل امروزى تو خيلى خنده‏دار بود!عمرو عاص از استهزاء و شماتت معاويه خشمگين شد و ضمن اينكه معاويه را ناسزا ميگفت از نزد او كنار رفت.


با اينكه در اوائل جنگ سرداران على عليه السلام هميشه با فتح و پيروزى بر ميگشتند مع الوصف آنحضرت همواره سعى ميكرد كه شايد صلح و صفا جاى نفاق و كينه را بگيرد و از قتل و خونريزى ممانعت شود حتى در اثناى جنگ نيز از نصيحت و موعظه خوددارى نميكرد ولى چون از اين نصيحت و اندرز نتيجه‏اى نميگرفت ناچار به جنگ و پيشروى ادامه ميداد.


على عليه السلام براى لشگريان خود خطبه‏هاى آتشين و سخنان مهيج ميفرمود و بمدلول (آنچه از دل بر آيد لاجرم به دل نشيند) مواعظ و خطابه‏هايش نيروى ايمان و قدرت مبارزه را در لشگريان وى چندين برابر ميكرد زيرا سخنان آنحضرت ملكوتى بود شنونده را منقلب ميكرد.


على عليه السلام بر سپاهيان خود ميفرمود:فرار از جنگ بعلت ترس از مرگ نتيجه ندارد و تا اجل كسى حتم و مقدر نشود كشته نخواهد شد و در اين باره استناد بقرآن‏نموده و اين آيه را تلاوت ميفرمود:


قل لا ينفعكم الفرار ان فررتم من الموت او القتل و اذا لا تمتعون الا قليلا. (18)


همچنين آنها را بصبر و بردبارى دعوت ميكرد و پاداش شهادت در راه خدا را بنا بمفهوم آيه :


ان الله يحب الذين يقاتلون فى سبيله (19)


براى آنها تذكر ميداد و حق و باطل را بر ايشان روشن ميكرد و قواى روحى آنان را تقويت مينمود.


اصحاب و ياران او نيز اظهار انقياد نموده و با جانبازى‏ها و فداكاريهاى خود مراتب ارادت و طاعت خود را نسبت به آنجناب عملا نشان ميدادند.


معاويه نيز با وعده و وعيد و با اعمال مكر و حيله سپاهيان خود را دلگرم مينمود و سعى ميكرد كه با حيله و نيرنگ در ميان لشگريان على عليه السلام هم نفاق و اختلاف بيندازد .


از كسانى كه در لشگر على عليه السلام بوده و فريب معاويه را خورد خالد بن معمر است كه از شجاعان نامى عرب بود،خالد بر حسب فرمان على عليه السلام با نه هزار نفر بيك حمله شديدى پرداخت و از ميان سپاه شاميان راهى چون كوچه باز نمود و تا پست فرماندهى معاويه پيش رفت و گروهى از مستحفظين و نگهبانان نزديك معاويه را بقتل رسانيد.


چون معاويه شكست لشگريان خود را ديد بحيله و نيرنگ متوسل شد و يكى از نزديكان خود را كه محرم اسرار او بود پيش خالد فرستاد كه اينهمه جنگ و كشتار چه سودى براى تو دارد بجاى كشتن مردم زمينه را براى خلافت من آماده نما تا در صورت پيروزى حكومت خراسان را بتو واگذار نمايم.


بازوى شمشير زن خالد بطمع اين آرزوى خام سست شد و آهسته بطرف‏موقف خود مراجعت نمود و اين اولين تخم نفاقى بود كه معاويه ميان سرداران على عليه السلام پاشيد و سپس اشعث بن قيس را نيز بهمين ترتيب وعده امارت داد و همين اشخاص بودند كه پيروان على عليه السلام را به آنحضرت شورانيدند.


نبرد صفين روز بروز شديدتر ميشد و چون مسلم بود كه جز شمشير چيز ديگرى ميان دو سپاه حكم نخواهد كرد لذا تصميم گرفته شد كه جنگ را ادامه دهند تا ببينند فتح و ظفر از آن كيست بدينجهت هر روز از سپيده دم آفتاب تا زوال آن دو سپاه بجان هم ميافتادند و عده زيادى را مخصوصا از شاميان بخاك ميافكندند.


از جمله جنگجويان معاويه كه بدست على عليه السلام بقتل رسيد مخارق بود كه در يكى از روزها بميدان آمد و مبارز طلبيد و چهار نفر از سرداران على عليه السلام را كه بمبارزه او برخاسته بودند يكى پس از ديگرى بدرجه شهادت رسانيد سپس سر آنها را بريده و عورتشان را نيز نمايان ساخت،على عليه السلام از اين عمل زشت متأسف شد و بطور ناشناس آهنگ آنمرد شجاع نمود و چون نزديك رسيد با شمشير خود مخارق را در روى اسب دو نيمه كرد و زين اسب نيز دريده شد و بعد هفت تن ديگر از مبارزان نامى شام را كه بطلب خون مخارق بجنگ آنحضرت آمده بودند بضرب شمشير بهلاكت رسانيد.


يكى ديگر از مبارزان شام كه سوداى نام آورى و قهرمانى در سر مى‏پرورانيد بسر بن ارطاة بود،اين شخص پس از آنكه معاويه را در برابر دعوت على عليه السلام زبون و درمانده ديد براى شهرت طلبى تصميم گرفت كه با خود آنحضرت بجنگ برخيزد يا كشته شود و يا نام خود را بلند آوازه سازد،بدين منظور از لشگر شام خارج شد و رو بصفوف عساكر عراق نهاد ولى وقتى نزديك رسيد و چشمش بر على عليه السلام افتاد از ترس و وحشت سراپا لرزيد و دل در سينه‏اش بطپش افتاد.


على عليه السلام فورا آهنگ او نمود و چون نزديكش رسيد بطعن نيزه از اسب بر زمين انداخت،بسر وقتى خود را در چنگال مرگ ديد به پيروى از عمروعاص كشف عورت نمود و خود را از شمشير على عليه السلام محفوظ داشت على عليه السلام چشم از او برگردانيد و فرمود لعنت خدا بر عمرو عاص كه اين عمل زشت را براى شما بدعت گذاشت،بسر هم فرار نمود و خود را بسپاه شاميان رسانيد و بجاى بلند آوازه شدن مورد ننگ و عار گرديد.


از آن پس عساكر عراق شاميان را هجو ميكردند كه شما دم از مردانگى ميزنيد ولى در صحنه كارزار سپر شما عورت شما است عجب حيله ننگينى است كه عمرو عاص در ميان شما يادگار گذاشته است و اشاره بدين مطلب فرمايش على عليه السلام در نهج البلاغه است كه ضمن شرح رذائل اخلاقى عمرو عاص فرمايد:


فاذا كان عند الحرب فاى زاجر و امر هو ما لم تاخذ السيوف ماخذها،فاذا كان ذلك كان اكبر مكيدته ان يمنح القوم سبته! (20)


(چون در جنگ حاضر شود ماداميكه شمشيرها از غلافت بيرون نيامده‏اند چه بسيار امر و نهى (براى ايجاد فتنه) ميكند و آنگاه كه شمشيرها كشيده شد بزرگترين حيله او آنست كه عورت خود را بمردم نمايان سازد) .


از جمله كسانى كه در صفين از سپاه على عليه السلام شربت شهادت نوشيدند عمار ياسر بود،اين مرد شريف از صحابه بزرگ پيغمبر صلى الله عليه و آله بوده و با اينكه سن مباركش در حدود نود سال بود بميدان كارزار شتافت و با منطقى شيرين رسول اكرم و اولادش را ستود و معاويه و پيروانش را مذمت كرد و گفت:


نحن ضربناكم على تنزيله‏ 

و اليوم نضربكم على تأويله


(در گذشته شما را براى نزول قرآن ميزديم و امروز براى تأويل آن با شما ميجنگيم.) و پس از جنگ و كشتار زياد بوسيله ابو العاديه بدرجه شهادت نائل آمد و على عليه السلام از شهادت او بسيار غمگين شد و بسپاهيانش فرمود هر كس در مرگ عمار اندوهگين نشود او را بهره از اسلام نباشد.


پس از شهادت عمار تشتت و تزلزلى در ميان سپاهيان شام افتاد زيرا شنيده بودندكه پيغمبر صلى الله عليه و آله بعمار فرموده بود:


تقتلك الفئة الباغية يعنى ترا قوم گمراه و ستمگر خواهند كشت.


شاميان گفتند پس معلوم ميشود كه ما قوم گمراه و ستمگريم كه عمار را كشته‏ايم معاويه گفت:انما قتله من اخرجه.


يعنى كسى او را كشته است كه از شهر و خانه‏اش بيرون كشيده و بجنگ آورده و بكشتن داده است و از گفتن اين سخن منظورش على عليه السلام بود.عمرو عاص آهسته بمعاويه گفت در اينصورت موجب قتل حمزه هم پيغمبر است نه مشركين مكه زيرا پيغمبر صلى الله عليه و آله او را در احد بميدان جنگ آورده بود!معاويه گفت جاى شوخى و فضولى نيست و اين سخن پيش ديگرى باز مگوى.


از ديگر سرداران فداكار على عليه السلام هاشم بن عتبه (معروف بمرقال) و عمر بن محصن و خزيمة بن ثابت معروف به ذوالشهادتين بودند كه پس از جنگهاى سخت شهيد گرديدند.


در ميان سرداران و فرماندهان على عليه السلام مالك اشتر وجهه ممتازى داشت جنگهاى سختى در صفين نمود و چند مرتبه سپاه شام را شكست فاحش داد.


در يكى از روزها كه مبارز ميطلبيد از طرف معاويه عبيد الله بن عمر بدون اينكه بشناسد او مالك است بمبارزه‏اش رفت و رجز خواند و چون از نزديك مالك را شناخت بهراسيد و وحشت زده خاموش ماند و دانست كه در چنگال مرگ افتاده است،آنگاه گفت اى مالك اگر ميدانستم كه توئى مبارز ميطلبى هرگز بيرون نميآمدم و اكنون اجازت بده كه بر گردم،مالك گفت چگونه اين ننگ را قبول كنى كه شاميان بگويند عبيد الله از جلو هماورد خود گريخت،گفت سخن مردم در برابر جان من اهميتى ندارد اگر بگويند:فر جزاه الله بهتر است كه بگويند:قتل رحمه الله،مالك گفت ترا ناديده گرفتم بر گرد اما ازين پس تا كسى را نيك نشناسى بجنگ او بيرون مشو،عبيد الله بمحل خود بازگشت و گفت خداوند مرا امروز از شر اين شير شرزه نجات داد !معاويه گفت اى ترسو گريختنت بس نيست با توصيف شجاعت مالك روحيه سپاهيان را هم ضعيف ميكنى؟مالك مردى‏است تو هم مردى اينهمه خوف و هراس براى چيست و چرا با او بمقاتله نپرداختى؟


عبيد الله گفت اى معاويه ترا نسزد كه مرا شماتت كنى عامل اصلى اين جنگ و خونريزى تو هستى و تو سزاوارترى كه بمبارزه او بروى پس چرا نميروى مالك مردى است تو هم مردى!


چند تن از سرداران معاويه هر يك با قوم و قبيله خود تحت فرماندهى عمرو عاص آهنگ قتال مالك اشتر نمودند،مالك با عده‏اى از قبيله خود حمله سختى بر آنها نمود و هشتاد نفر از آنجمع را بقتل رسانيد،مالك سعى داشت كه بخود عمرو عاص دست بايد بدينجهت متوجه او ميشد تا اينكه توانست بنزديكى وى رسيده و او را با نيزه بزمين اندازد در اينموقع عده زيادى از اطرافيان عمرو عاص ميان او مالك حائل شدند و عمرو را از آن وضع نجات داده و از ميدان خارج نمودند.


مالك بچند شجاع ديگر هم كه با قبيله خود بجنگ او آمده بودند حمله كرد و مردان نامى و دلاوران بزرگ را چون يزيد بن زياد و نعمان بن جبله از پا درآورد و قبايل آنها را تار و مار كرد و رشادتهائى ابراز نمود كه همه را بتعجب و حيرت واداشت.


همچنانكه سابقا اشاره گرديد اين جنگ از خونين‏ترين جنگهاى داخلى اسلام بود و على (ع) از اين اختلاف و پراكندگى بسيار متأسف و اندوهگين بود بارها معاويه را نصيحت كرد نتيجه نگرفت،او را بمبارزه فرا خواند اجابت ننمود حتى براى بار ديگر با خواندن اشعار دلپذيرى معاويه را بمبارزه خواست و چون پاسخى نشنيد باتفاق مالك اشتر بر آن قوم گمراه حمله نموده و در اندك مدتى سپاهيان معاويه را طومار پيچ كرد.


روزهاى آخر جنگ شكست سپاه شاميان مسلم بود و حملات شجاعانه عساكر عراق تحت فرماندهى على (ع) و مالك اشتر و ساير فرماندهان شيرازه كار سپاه معاويه را گسيخت و شكست آنها را حتمى نمود ولى معاويه هر دم فرماندهان خود را بفرماندارى ايالات وعده ميداد و افراد عادى را نيز با دادن درهم و دينار بجنگ وا ميداشت.بنا بروايت مورخين دو مرتبه تمام سپاهيان عراق از جاى خود بجنبيدند،يكى پس از شهادت عده‏اى از صحابه و ياران على (ع) مانند عمار ياسر و اويس قرنى كه سرداران كوفى و جوانان بنى‏هاشم باتفاق عده تحت فرماندهى خود بر سپاه شام حمله كرده و صورت بنديهاى رزمى آنها را از هم متلاشى و هر عده را بگوشه‏اى متوارى ساختند بطوريكه خود معاويه نيز از پست فرماندهى خويش فرار كرده و در حال تضرع و زارى از لشگريان خود استمداد ميجست و آنها را با وعده‏هاى دروغ دلگرم و اميدوار نموده و بصبر و شكيبائى دعوت ميكرد مرتبه دوم هم در جنگ ليلة الهرير بود كه شرح آن بترتيب زير است.


همه ميدانند كه در شبهاى سرد زمستان سگ‏ها در اثر فشار سرما بجاى پارس كردن زوزه ميكشند و از درد سرما مينالند،اين ناله و زوزه سگ را در لغت عرب هرير گويند.


در جنگ ليلة الهرير نيز كسانى كه زخمى شده بودند از كثرت زخم و شدت درد مخصوصا مجروحين سپاه معاويه ناله ميكردند و آوازى كه در آن شب تاريك بگوش ميرسيد شباهت زياد بزوزه سگ در شبهاى زمستان داشت بدينجهت آن شب را ليلة الهرير گويند.


اما پيش از آنكه جنگ ليلة الهرير كه آخرين جنگ صفين بود بوقوع پيوندد مكاتبه‏اى ميان على عليه السلام و معاويه انجام گرديده است كه ذيلا بدان اشاره ميشود.


چند روز پيش از شروع جنگ ليلة الهرير معاويه نامه‏اى بحضرت امير (ع) نوشته و خواسته بود كه آنحضرت ايالت شام را بمعاويه واگذار كند تا جنگ را خاتمه دهند!


ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه مينويسد كه معاويه موقع نوشتن نامه مقصودش را بعمرو عاص گفت و عمرو خنديد و گفت اى معاويه چقدر ساده‏اى؟مگر حيله و مكر تو در اراده على اثر مى‏بخشد؟


معاويه گفت مگر من و او هر دو از فرزندان عبد مناف نيستيم؟عمرو گفت‏درست است ولى آنها خاندان نبوتند و ترا از چنين مقامى بهره‏اى نباشد و اگر ميخواهى بنويس!


معاويه نامه‏اى بدين مضمون به آنحضرت نوشت كه اگر ما ميدانستيم جنگ و خونريزى تا اين اندازه بما آسيب و زيان وارد ميسازد هيچيك بدان اقدام نمى‏نموديم و اكنون ما بر عقل خود چيره شديم كه بايد از گذشته نادم شويم و در آينده در صدد اصلاح برآئيم،قبلا نيز ايالت شام را بدون اينكه طوق طاعت تو بر گردن من باشد از تو خواستم نپذيرفتى امروز هم همان را ميخواهم،سوگند بخدا كه از سپاهيان،زياد كشته شده و دلاوران رزم از بين رفته‏اند و بايد در فكر جانهاى باقى مانده بود،و ما فرزندان عبد مناف هستيم و هيچيك از ما را بديگرى برترى نيست كه مطيع او گردد و السلام.


على عليه السلام پس از خواندن نامه معاويه پاسخ او را بدين مضمون مرقوم فرمود:


و اما اينكه شام را از من خواستى،من كسى نيستم كه آنچه را ديروز از تو منع كرده‏ام امروز آنرا بتو ببخشم،و اما سخن تو كه از سپاهيان زياد كشته شده‏اند و بايد در فكر جانهاى باقى مانده بود بدان كه هر كس در راه حق كشته شده بسوى بهشت رفته و هر كه در راه باطل بقتل رسيده بدوزخ افتاده است،و اما گفتار تو كه ما فرزندان عبد مناف هستيم درست است ولى اميه مانند هاشم،و حرب مانند عبد المطلب،و ابو سفيان مانند ابوطالب نيست و نه مهاجر مانند آزاد شده است،و نه كسى كه نژادش پاك و اصيل است مانند كسى است كه بديگرى چسبيده و بدو نسبت داده شده است (بنا بعقيده بعضى اميه پسر عبد شمس نبوده بلكه غلام رومى بوده است كه عبد شمس او را برسم جاهليت بخود نسبت داده بود و فرمايش امام اشاره بدين مطلب است) و نه آنكه حق است مانند كسى است كه براه باطل ميرود،و نه كسى كه ايمان آورده با آنكه حيله‏گر و دغلباز است يكسان باشد.


و البته بد فرزندى باشد كسى كه (مانند تو) از پدرانش كه گذشته و در دوزخ افتاده‏اند پيروى كند و گذشته از اينها،بزرگى و شرافت نبوت در خاندان ما است كه‏بوسيله آن عزيز نافرمان را خوار و خوار فرمانبردار را ارجمند گردانيم،و چون خداوند قوم عرب را گروه گروه داخل دينش گردانيد گروهى با ميل و رغبت آنرا پذيرفته و گروهى هم از روى ناچارى تسليم گرديدند،شما از كسانى بوديد كه براى دنيا دوستى و يا از ترس شمشير داخل دين شديد در موقعى كه سبقت كنندگان در ايمان پيروزى يافته و هجرت كنندگان پيشين در مقام فضيلت جاى داشتند بنابر اين از شيطان پيروى منما و او را بخود راه مده.


چون نامه على عليه السلام بمعاويه رسيد از نامه‏نگارى خود پشيمان شد و چند روز آنرا از عمرو عاص پنهان نمود سپس او را خواست و نامه را باو خواند عمرو او را شماتت نمود و از اينكه على عليه السلام معاويه را سرزنش نموده بود شاد گشت(21) .


على عليه السلام پس از فرستادن پاسخ نامه معاويه تصميم گرفت كه كار را با او يكسره كند زيرا متجاوز از يكسال از شروع جنگ صفين گذشته بود و در طول اين مدت هر چه از طرف آنحضرت موعظه و اندرز براى معاويه خوانده شد سودى نبخشيد و جنگ نيز بصورت انفرادى و مبارزه طلبى و حتى بصورت حملات قبيله‏اى نتيجه كار را معلوم و قطعى ننمود روى اين اصل بفرمان همايون على عليه السلام تمام فرماندهان بزرگ و كوچك رده‏هاى مختلفه قشون على عليه السلام تحت نظر مستقيم آنحضرت كميسيونى تشكيل و موضوع را در شوراى عالى نظامى مطرح نمودند و آخر الامر تصميم بر اين گرفته شد كه كليه سپاهيان عراق بيك حمله عمومى شبانه (جنگ ليلة الهرير) دست زنند و كار را با معاويه و سپاهيانش يكسره نمايند.


براى اجراى اين طرح يكى از شبهاى صفر سال 38 را انتخاب كردند و على عليه السلام روز قبل از آنشب ضمن صدور دستورات جنگى بسپاهيان خود چنين فرمود:


معاشر المسلمين استشعروا الخشية و تجلببوا السكينة...


اى گروه مسلمين خوف (از خدا) را شعار خود قرار دهيد و جامه وقار و آرامش بر تن كنيد،دندانها را بهم بفشاريد كه اين عمل شمشيرها را از سرها دور گرداند،لباس جنگ را كامل بپوشيد و شمشيرها را پيش از كشيدن از غلاف بجنبانيد،دشمن را بگوشه چشم و خشمگين بنگريد و بچپ و راست نيزه بزنيد و شمشيرها را با پيش نهادن گامها بدشمن رسانيد،و بدانيد كه شما در نظر خدا بوده و با پسر عم رسول خدا صلى الله عليه و آله هستيد،حمله‏هاى پى در پى كنيد و از فرار كردن شرم داشته باشيد كه فرار موجب ننگ در نسل و اولاد شما و آتشى براى روز حساب باشد،و از جدائى روحتان از بدن خوشحال شويد و بآسانى بسوى مرگ رويد،و بر شما باد (حمله) باين سياهى لشگر (انبوه لشگر شاميان) و باين خيمه افراشته شده (پاسگاه فرماندهى معاويه) پس درون آنرا بزنيد كه شيطان (معاويه) در گوشه آن پنهان شده است و براى جهش بسوى شما دستى پيش آورده و براى فرار پا را عقب گذاشته است (اگر از شما ضعف و ناتوانى بيند حمله ميكند و اگر شجاعت و دليرى بيند فرار نمايد) پس قصدتان جنگ با او و همراهانش باشد تا حقيقت براى شما روشن و آشكار گردد و شما برتر و بالاتريد و خدا با شما همراه است و هرگز اعمالتان را بى پاداش نگذارد (22) .


چون شب فرا رسيد فرمان حمله صادر شد و تمام سپاهيان عراق رو بسوى شاميان يورش برده و تا سپيده دم دست از سر آنها بر نداشتند،حملات شديد عساكر عراق در آن شب تاريك چنان رعب و وحشتى در دل شاميان انداخت كه كسى را اميد نجات از آن مهلكه نبود تمام صفوف سپاه شام از هم پاشيده شد و يك تزلزل روحى در ميان افراد آن سپاه حكمفرما گرديد!


واحدهاى سپاه معاويه از اختيار و كنترل فرماندهان خود خارج گرديد و نظم و انضباط كه لازمه هر اجتماع نظامى است بكلى از آنان رخت بر بست،رزمجويان عراق فداكارى و رشادت را بمنتها درجه خود رسانيدند و رعب و وحشت را در دلهاى شاميان جايگزين نموده و جمع كثيرى را از دم شمشير گذرانيدند بطوريكه بنوشته ابن شهر آشوب در آنشب چهار هزار نفر از سپاه على عليه السلام و سى و دو هزار نفر از شاميان كشته شده بودند و صاحب كشف الغمه نيز تلفات آنشب را سى و شش هزار نفر نوشته است (23) .مالك اشتر با فريادهاى خود سپاهيان عراق را نويد پيروزى و تسلط بر شاميان ميداد و آنها را در آن گير و دار معركه فراوان ميستود،على عليه السلام نيز فرماندهى كل نيروها را بعهده خود گرفته و نظم و تعادل را در ميان واحدهاى مختلفه سپاه خود برقرار ميكرد و چنانچه وقفه‏اى در قسمتى از لشگريان خود ميديد با حملات حيدرانه خود آنها را رو بسوى هدف سوق ميداد.


بارى قشون معاويه با آن انبوه و تراكمى كه داشت از جا كنده شد و تمام صفوف آن متلاشى گشته و عفريت مرگ در نظر يكايك آنان مجسم گرديد،عده‏اى كه در دفاع از مقاصد شوم معاويه سر سخت بودند بقتل رسيدند و گروهى نيز فرار كرده و متوارى شدند.


روز روشن شده بود و سپاهيان على عليه السلام در اردوگاه معاويه تاخت و تاز ميكردند،معاويه هم كه خود در صدد فرار بود شنيد كه على عليه السلام سپاهيانش را بادامه جنگ ترغيب ميكند و ميفرمايد اى گروه مؤمنين ديديد كه كار جنگ با دشمنان تا كجا انجاميد آثار فتح و ظفر ظاهر گشته و كار نزديك باتمام است،آنگاه معاويه بعمرو عاص خطاب كرد و گفت شنيدى على چه گفت اكنون تدبير و چاره چيست؟


عمرو گفت اى معاويه بدانكه مردان ما را نميتوان با مردان على قرين و هماورد داشت تو خود نيز با على هرگز هماورد نتوانى بود،گذشته از اينها على در اين جنگ سعادت شهادت را ميخواهد در حاليكه تو زخارف دنيا را خواهى و مردم عراق از تو بيمناكند كه اگر بدانها مسلط شوى آنان را از پا در آورى در صورتيكه مردم شام از پيروزى على ايمن و آسوده‏اند كه اگر ظفر يابد آنها را كيفر نكند بنابر اين با توجه بدين اوضاع و احوال هرگز تو بر على غلبه نخواهى يافت!


معاويه گفت اى عمرو من ترا نخواسته‏ام كه مرا بيم دهى و سپاهيان شام را بد دل و ضعيف گردانى و سپاه عراق را بشجاعت بستائى،اكنون تدبيرى بيانديش كه چگونه از اين ورطه بلا نجات يابيم مگر تو حكومت مصر را نميخواهى؟


عمرو گفت اى معاويه من از روز اول ميدانستم كه با جنگ نميتوان بر على پيروز شد لذا براى چنين روزى حيله‏اى انديشيده‏ام فورا دستور بده در نزدهر كسى كه قرآن است بگيرند و آنها را بر نوك سنانها نصب كنند و بر لشگر عراق عرضه نمايند و بگويند اى مردم با ما بكتاب خدا رفتار كنيد و خون مسلمانان را بنا حق مريزيد چون چنين كنند ميان عساكر عراق تفرقه افتد و در نتيجه اختلاف دست از مقاتلت بر ميدارند (24).


معاويه گفت اى عمرو نيكو حيله‏اى انديشه‏اى و بلافاصله دستور داد قرآنها را جمع كرده و گروهى آنها را بر سر نيزه‏ها زدند و در پيش عساكر عراق با صداى بلند فرياد زدند:


يا معشر العرب هذا كتاب الله بيننا و بينكم.اى قبايل عرب اينهمه كشتار براى چيست اين كتاب خداست ميان ما و شما داورى كند!


مالك اشتر كه در اثر حمله‏هاى شجاعانه بيش از ساير فرماندهان پيشروى كرده بود گفت:اى مردم فريب مخوريد اينها بكتاب خدا عقيده ندارند،اين مدت ما اينها را موعظه نموديم و نصيحت كرديم و بقرآن و احاديث نبوى دعوت كرديم نتيجه نبخشيد،اينها از ترس جان خود باين حيله دست زده‏اند قرآن ناطق على است.


اشعث بن قيس كه در ميان عساكر عراق بود فرياد زد:ديگر با اين قوم نميتوان جنگ نمود زيرا اينان ما را بحكميت قرآن دعوت كردند!بدنبال اشعث خالد بن معمر كه معاويه وعده امارت خراسان را بوى داده بود با او هم آواز شد و در اثر سخنان آنها مردم جنگ ديده و خسته عراق كه گوئى دنبال بهانه ميگشتند رأى و عقيده آنها را پذيرفته و گفتند كه ديگر جنگ با اينان حرام است و الان بايد اين غائله خاتمه يابد و قرآن ميان دو طرف حكومت كند!


اشعث بن قيس مردى بود متلون و يكمرتبه پس از اسلام آوردن مرتد شده بود و در زمان خلافت ابوبكر مجددا اسلام آورد و از طرف عثمان نيز بحكومت آذربايجان منصوب شده بود،موقعيكه على عليه السلام بخلافت رسيد او نيز بظاهر بيعت نمود اما چون صلاحيت امارت نداشت على عليه السلام او را معزول فرمود از اينرو اشعث چندان دل خوشى از آنحضرت نداشت و شايد دنبال بهانه ميگشت كه بالاخره كار خودرا كرد و در آنموقع حساس ميان عساكر عراق نفاق و اغتشاش انداخت و تمام زحمات و رنج آنها را كه در مدت يكسال و نيم جنگ صفين متحمل شده بودند بهدر داد.


اشعث چون مالك را در صف مقدم جبهه مشغول رزم ديد مردم را بضد جنگ فرا خواند و در مورد نتيجه وخيم برادر كشى و نفاق و همچنين فوائد اتفاق و اتحاد خطابه‏اى ايراد كرد و روحيه عساكر عراق را متزلزل گردانيد بطوريكه گروهى از هواخواهان اشعث شمشيرها را در غلاف گذاشته و فرياد زدند كه ما خواستار صلح هستيم!


ولى مالك اشتر گوشش بدين حرفها بدهكار نبود و كار خود را ميكرد،ميزد و ميكشت و راه سرا پرده معاويه را پيش گرفته بود،اشعث كه مالك را چنين ديد با لحن تهديد آميز بعلى عليه السلام گفت يا على مالك را احضار كن و بر اين غائله خاتمه بده!


على عليه السلام ناچار يزيد بن هانى را نزد مالك فرستاد و جريان امر را باطلاع او رسانيد،مالك گفت تو بچشم خود صحنه كار زار را ميبينى بعرض على عليه السلام برسان كه ساعتى بمن مهلت دهد تا معاويه را در حضورش حاضر سازم.


يزيد برگشت و گفت يا امير المؤمنين لشگر دشمن در حال هزيمت است و نسيم پيروزى بر پرچم مالك وزيدن گرفته است كسى قدرت مقابله در مقابل مالك ندارد و او در حال كشتار و تعقيب آنها است و ساعتى مهلت خواسته است كه معاويه را زنده و مغلول بحضورتان رساند.


اشعث چون اين سخن شنيد بانگ زد:يا على مالك را احضار كن تا برگردد والا ترا زنده نميبيند !


على عليه السلام فرمود مگر نديديد من يزيد را فرستادم؟آنگاه مجددا يزيد را پيش مالك فرستاد و موضوع مخالفت اشعث و همراهانش را باو خبر داد،مالك در حاليكه خشم و غضب اندامش را لرزان و مرتعش نموده بود دست از فتح و پيروزى كشيد و راه خدمت على عليه السلام پيش گرفت.


مالك چون خدمت آنحضرت رسيد اوضاع را ديگرگون ديد و بانگ زد اى گروه عراقيان چه شد كه شما يكمرتبه دست از جنگ برداشتيد و بر امام خود عاصى‏شديد در صورتيكه امروز پيروزى ما حتمى بود،اشعث گفت اى مالك دست از اين سخنان بردار با كسانى كه قرآن در دست دارند نميتوان جنگيد!


مالك گفت اى احمق يكسال است كه ما آنها را بقرآن دعوت ميكنيم اجابت نميكنند عمل امروزى آنان نيز جز فريب و نيرنگ عمرو عاص چيز ديگرى نيست و اگر مرا فرصت بدهيد همين امروز آنها را ببيعت وادار ميكنم.


اشعث گفت ما حاضر نيستيم كه بسوى آنان تيرى انداخته گردد و يا شمشيرى كشيده شود!


مالك گفت شما برويد و ما را آزاد بگذاريد تا كار آنان را يكسره كنيم،آنقوم منافق گفتند حاشا اين عمل جرم غير قابل عفو است و چنانچه شما را آزاد بگذاريم در ارتكاب اين جرم با شما شركت پيدا ميكنيم!


مالك بر آشفت و گفت اصلا شما را باينكارها چه كار،شما اراذل و اوباش مردم بيوفا و سست پيمانيد كشتن شما سزاوارتر از كشتن شاميان است،اشعث با بانگ بلند مالك را ناسزا گفت مالك نيز با تازيانه سر اشعث را كوفت ياران اشعث همهمه كردند و با شمشير بمالك تاختند مالك نيز دست بقبضه شمشير برد و ميرفت شر و فتنه‏اى بر پا شود كه على عليه السلام مانع گرديد و در حاليكه از شدت تأسف خون در عروقش منجمد بود مالك را نوازش كرد و فرمود:اى مالك چاره كار از دست ما بيرون رفت خدا لعنت كند اينقوم را كه ما را بقرآن دعوت ميكنند در صورتيكه چيزى را كه اراده ندارند قرآن است،آنگاه بعساكر عراق فرمود:شما كارى كرديد كه نيروى اسلام متزلزل شد و توانائى از دست رفت و ناتوانى و ذلت جايگزين آن گرديد در موقعيكه شما برترى جسته و دشمنانتان از هلاك خود ترسيدند و قتل و كشتار،آنها را بنابودى كشانيد و درد زخم را دريافتند و (از راه حيله) قرآن‏ها را بلند نموده و شما را باحكام آن فرا خواندند تا اينكه شما را از خود دور نموده و جنگ ميان خود و شما را قطع كنند،در نتيجه از راه حيله و خدعه شما را بدست حوادث روزگار سپردند،و اگر شما بدانچه آنها دوست دارند مجتمع گشته و خواسته‏شان را بدانها دهيد فريب خوردگانى بيش نخواهيد بود،و بخدا سوگند از اين پس گمان ندارم كه شما در كارى‏استقامت ورزيد و يا دور انديشى شما بصواب انجامد (25) .


على (ع) با مظلوميت تمام دست از محاربه كشيد و بظاهر آتش جنگ را خاموش گردانيد و صحبت از صلح و حكميت بميان آمد زيرا جز اين چاره‏اى نبود و اكثريت قشون على عليه السلام طرفدار اشعث شده بودند (26) .


اشعث بن قيس گفت يا على اكنون كه هر دو طرف بحكميت قرآن راضى هستند اگر اجازه دهيد نزد معاويه روم و نظر او را درباره ترتيب اين كار جويا باشم.على‏عليه السلام فرمود كار از دست من خارج شده و شما كه بميل و دلخواه خود عمل ميكنيد در اينصورت من در اينمورد دخالتى ندارم،اشعث نزد معاويه رفت و معاويه او را بانتخاب حكمين از دو طرف وادار كرد،اشعث مراجعت نمود و گفت شاميان را عقيده بر اينست كه از هر طرف يك نفر حكم تعيين و انتخاب شود تا مدتى در اين مورد مطالعه كنند و آنگاه حكمين بهرچه حكم كنند همه بر آن راضى باشند.


خود معاويه هم در اينمورد نامه‏اى بدين مضمون بحضرت امير عليه السلام فرستاد كه جنگ و خصومت در ميان ما بدرازا كشيد و هر يك از ما خود را بر حق دانسته و ديگرى را اطاعت نميكنيم و جمع كثيرى از مردم كشته شدند و من از اين ميترسم كه اين بلاى عظيم پس از اين نيز ادامه يابد و در موقف محشر جز من و تو كسى مسئول اين حوادث نخواهد بود و عقيده من اينست كه مخالفت از ميان برود و خون مسلمين بيش از اين ريخته نشود و راه صواب اينست كه دو حكم از اصحاب ما و شما انتخاب كنيم تا بطريق قرآن ميان ما داورى كنند!پس از خدا بترس و اگر اهل قرآنى بحكم قرآن راضى باش و السلام!


على عليه السلام نيز نامه معاويه را بدين مضمون پاسخ فرمود:اما بعد،بهترين چيزى كه انسان خود را بدان مشغول سازد كردار نيكو است كه موجب جلب محاسن و سبب دفع معايب است،و ستم و باطل دين و دنياى شخص را تباه گرداند و زبان بد انديش را گشاده دارد،اى معاويه از دنيا بر حذر باش و بدانكه دنيا ناپايدار است و هر چه از آن نصيب تو شود بهره‏مند نخواهى گرديد و خوب ميدانى كه فرصت چيزى كه از دست رفت ديگر آنرا نتوانى باز يافت،و از آن روز بترس كه صاحب كردار نيكو محسود مردم واقع شود و آنكه زمام نفس بدست شيطان سپارد پشيمان گردد و خود را به نيرنگ و فريب دنيا آرامش ميدهد،اكنون مرا بحكم قرآن دعوت ميكنى و خود ميدانى كه تو از اهل قرآن نيستى و حكم قرآن را گردن نمى‏نهى و من دعوت ترا اجابت نميكنم ولى حكم قرآن را مى‏پذيرم و آنكس كه بحكم قرآن رضا ندهد از ورطه ضلالت بسلامت رهائى نيابد (27) .اهل عراق كه از مضمون و مفاد نامه‏ها خبر يافتند شادمان شدند و اشعث مجددا نزد معاويه رفت و رضايت عراقى‏ها را درباره تعيين حكم بمعاويه گفت و او نيز عمرو عاص را از جانب خود بحكميت انتخاب كرد،اشعث و همراهانش نيز كه اهل نفاق و شقاق بودند ابوموسى اشعرى را كه مردى ساده لوح و احمق بود براى اينكار انتخاب نمودند،چون اين خبر بعلى عليه السلام رسيد فرمود سبحان الله اين قوم منافق لا اقل اختيار تعيين حكم را نيز بمن نميدهند آنگاه فرمود حالا كه كار بدين مرحله رسيده است لا اقل درباره انتخاب حكم با من موافق باشيد كه براى اينكار عبد الله بن عباس و يا مالك اشتر انتخاب شود زيرا ابوموسى علاوه بر اينكه با من چندان ميانه خوبى ندارد اصولا مردى عوام و كودن است و با حيله گر و نيرنگ بازى مثل عمرو عاص ياراى صحبت نخواهد داشت.


اشعث و همراهانش گفتند:يا على عبد الله بن عباس پسر عموى تست و جز برضاى تو كارى نميكند مالك نيز متهم بقتل عثمان و سوداى لشگركشى در سر دارد و نايره اين جنگ را او مشتعل كرده است و چنين مرد رزمى نميتواند بطريق رفق و مدارا با عمرو عاص كنار بيايد ولى ابوموسى هم از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله است و هم براى اينكار مناسب است!


هر چه على عليه السلام اصرار فرمود سودى نبخشيد و عساكر عراق عليرغم رأى آنحضرت بميل و دلخواه خود ابوموسى را براى حكميت انتخاب كردند و صلحنامه‏اى نيز در تاريخ هفدهم صفر سال 38 هجرى بامضاى على عليه السلام و معاويه و شهود طرفين كه از فرماندهان سپاه عراق و شام بودند بدين مضمون نوشته شد كه:


حكمين تا ماه رمضان سال 38 هجرى (در حدود ششماه) موضوع اختلاف طرفين را با آيات قرآن كريم تطبيق و بهيچوجه حق تخلف از دستور الهى را نخواهند داشت.


اين دو نفر از طرف دولت‏هاى عراق و شام مصونيت سياسى دارند.


پس از پايان مدت مقرره در صورتيكه حكم حكمين بر اساس قرآن باشد عموم مردم آنرا حجت قاطع خواهند دانست و اگر بر خلاف حكم خدا رأى دهندمردم براى آندو مصونيتى قائل نشده و تسليم حكم آنها نخواهند بود.


اگر يكى از حكمين پيش از خاتمه مدت مقرره فوت نمايد دولت متبوعه او ديگرى را بجاى وى با همان شرايط قبلى تعيين و انتخاب خواهد نمود.


اگر حكمين در اينمدت نتوانند با هم كنار بيايند مجددا ميان عراق و شام جنگ خواهد شد .


البته شرايطى كه در مورد اين حكميت قيد شده بود بظاهر عادلانه بود اما مردم از يك مطلب غفلت داشتند و آن عدم صلاحيت ابوموسى در اين امر بود كه بارها على عليه السلام و مالك و ابن عباس و سايرين بدان اعتراض داشتند و از اول معلوم بود كه عمرو عاص ابوموسى را تحت تأثير سخنان و حيله‏هاى خود قرار خواهد داد و نتيجه اين حكميت را بنفع معاويه تمام خواهد نمود.


پس از عقد صلحنامه معاويه بشام رفت على عليه السلام نيز بكشته شدگان سپاه خود نماز خواند و پس از بخاك سپردن آنها در حاليكه اندوهناك و متأسف بود در اواخر صفر سال 38 بكوفه مراجعت فرمود.


اين جنگ از خونين‏ترين جنگهاى داخلى عرب بود و عده مقتولين را تا 95 هزار نفر نوشته‏اند و بنا بروايت صاحب ناسخ التواريخ عده كشته شدگان يكصد و ده هزار نفر بودند كه نود هزار نفر از لشگر شاميان مقتول و بيست هزار نفر نيز از عساكر عراق بدرجه شهادت نائل شده بودند .


پى‏نوشتها:


(1) سوره توبه آيه .12


(2) النصايح الكافيه.


(3) وحشى بعدا اسلام آورد و رسول اكرم (ص) نيز او را بخشيد.


(4) معاويه كيست؟ص 45ـ .46


(5) شرح نهج البلاغه جلد 1 ص 111 بنقل الغدير جلد 10 ص .170


(6) النصايح الكافيه تأليف محمد بن عقيل.


(7) نهج البلاغه از نامه .10


(8) تاريخ طبرى جلد 11 ص .357


(9) معاويه كيست؟ص 16ـالغدير جلد .10


(10) كتاب معاويه كيست؟ص .76


(11) الغدير جلد 10 ص .219


(12) محلى بوده در كنار كوفه بطرف شام و بمنزله سربازخانه‏هاى امروزى كه سپاهيان را در آنجا گرد آورده و سازمان رزمى ميدادند.


(13) نهج البلاغه.


(14) ارشاد مفيد جلد 1 باب سيم فصل .31


(15) ناسخ التواريخـامير المؤمنين كتاب صفين ص .401


(16) اى سرداران كوفه كه اهل فتنه‏ها هستيد اى كشندگان عثمان آنمرد امين.


اين كار شما براى حزن و اندوه بس است شما را ميزنم و على را (در ميان شما) نمى‏بينم .


(17) منم آن امام قرشى امين كه بزرگان يمن و ساكنان نجد و عدن بامامت من خشنودند (بدانكه) من پدر حسين و حسن هستم.


(18) سوره احزاب آيه .16


(19) سوره صف آيه .4


(20) نهج البلاغه كلام .83


(21) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد.


(22) نهج البلاغه كلام .65


(23) كشف الغمه ص .73


(24) ناسخ التواريخـكتاب صفين ص .419


(25) ارشاد مفيد جلد 1 باب دوم فصل .35


(26) ممكن است بنظر بعضى چنين برسد كه على (ع) با آن نيروى باز و شجاعتى كه داشت براى از بين بردن معاويه كه بكلى شكست خورده و مستأصل شده بود چرا بكمك چند تن از ياران با وفايش مانند مالك اشتر و قيس بع سعد و ديگران منافقين را كه اشعث و هماهانش بودند مانند شاميان از دم تيغ نگذرانيد تا مانعى در سر راه پيشروى خود نداشته باشد؟


پاسخ اين اشكال اينست كه اين عمل علاوه بر اينكه بمصلحت دين نبود از نظر علم الاجتماع نيز صحيح بنظر نميامد زيرا لشگريانش بر او شوريده و در واقع او را بسمت يك امام مفترض الطاعه قبول نداشتند و الا با او مخالفت نميكردند در اينصورت مقام او كه امارت مسلمين بود متزلزل و بلكه مقام و سمتى نداشت همچنانكه خود آنحضرت در آنموقع فرمود:انى كنت امس امير المؤمنين فاصبحت اليوم مأمورا و كنت ناهيا فاصبحت منهيا. (من ديروز امير مؤمنان بودم امروز مأمور شما شدم و ديروز شما را نهى ميكردم و باز ميداشتم و حالا شما را نهى ميكنيد) و خود مقام فى نفسه داراى ارزش و اعتبارى است كه ساير عوامل را تحت الشعاع خود قرار ميدهد،جنگ او با معاويه بخاطر اغراض شخصى و منافع فردى نبود او بسمت امارت مؤمنين و خليفه مسلمين بجنگ معاويه كه ياغى و طاغى بود آمده بود حال اگر در چنين موقعيكه لشگريانش شورش كرده بود بجنگ معاويه كه ياغى و طاغى بود آمده بود حال اگر در چنين موقعيكه لشگريانش شورش كرده بود بجنگ معاويه مى‏پرداخت و معاويه از او مى‏پرسيد بچه علتى با من ميجنگى آنحضرت حجتى نداشت زيرا اگر ميگفت من امير مؤمنان هستم معاويه ميگفت كو مؤمنينى كه تو امير آنها باشى؟تو مقام و سمتى ندارى و مؤمنين ترا بامارت قبول ندارند و در رفع اختلاف با ما همصدا ميباشند و مانند ما حكميت قرآن را خواستارند!بدينجهت بود كه آنحضرت از روى ناچارى آتش جنگ را خاموش ساخت و بحكميت تن داد،عمرو عاص نيز بدين نكات پى برده بود كه چنين نفاق را در ميان عساكر عراق بوجود آورد و بقول خودش آخرت را خراب كرد و دنياى معاويه را آباد نمود!!


(27) ناسخ التواريخ كتاب صفين ص 427ـ .428






حكميت و نتايج آن


ألا و ان القوم اختاروا لانفسهم اقرب القوم مما يحبون،و انكم اخترتم لانفسكم اقرب القوم مما تكرهون.


(نهج البلاغه خطبه 238)


پس آنكه ابوموسى و عمرو عاص از طرف سپاه متخاصمين براى حكميت انتخاب شدند محل ملاقات براى انعقاد مجلس حكميت در دومة الجندل كه قلعه‏اى ميان مدينه و شام بود مقرر گرديد،از جانب هر يك از سپاهيان شام و عراق چهار صد سوار بنمايندگى تعيين گرديدند كه بهمراه حكم خود بدومة الجندل بروند تا رأى حكمين در حضور آنان ابلاغ شود.


عمرو عاص با چهار صد سوار از شاميان بمحل مزبور رفت و چند روز زودتر از ابوموسى بآنجا رسيده و بانتظار ورود حريف خود نشست،على عليه السلام نيز چهارصد نفر بفرماندهى شريح بن هانى همراه ابوموسى فرستاد و عبد الله بن عباس را هم بعنوان امام جماعت با آنها رهسپار نمود.


موقع اعزام حكمين معاويه بعمرو عاص گفت ميدانى كه من و لشگريان شام ترا با كمال رغبت و ميل براى اينكار تعيين كرديم در حاليكه انتخاب ابوموسى بطور اكراه و اجبار بر على تحميل شده است حال ببينيم چه ميكنى.


عبد الله بن عباس نيز بابوموسى گفت تو با يكى از حيله‏گران زبر دست عرب حريف هستى كه در مكر و فسون در تمام عرب نظيرش را نميتوان يافت مراقب خودباش و سعى كن فريب اين مرد حيله‏گر را نخورى با اينكه ميدانى على عليه السلام تمام سجاياى اخلاقى و ملكات نفسانى را دارا بوده و از هر حيث براى خلافت از همه كس سزاوارتر است و معاويه جز براه ستم و باطل نميرود.


چون خبر ورود ابوموسى بعمرو عاص رسيد باستقبال او شتافت و بسيار تملق و چاپلوسى كرد و در اولين برخورد عقل كم مايه او را ربود!


ابو موسى وقتى اينهمه احترام و شكسته نفسى از عمرو عاص ديد دست و پايش را گم كرد و خود را بكلى در اختيار عمرو گذاشت،ابن عباس كه از نزديك مراقب اوضاع بود بابوموسى پيغام فرستاد كه گول تواضع و فروتنى عمرو را نخور و حواس خود را پريشان مساز او از نظر شخصيت اجتماعى خيلى از تو بالاتر است و اين علاقه و محبت را درباره تو براى تحميل عقيده و فكر خود بجا ميآورد آگاه باش كه فريب او را نخورى زيرا (مهر كز علتى بود كينه است) !


سفارش ابن عباس بوسيله عدى بن حاتم بابو موسى ابلاغ شد ولى او كه فكر ميكرد صاحب مقام و منصبى شده است به عدى گفت:نميخواهد شما در اين امر مهم دخالت كنيد و مرا كه از طرف عموم مسلمين بدينكار گماشته شده‏ام نصيحت نمائيد!آنگاه بعمرو عاص گفت كه من بعد سخنان ما محرمانه و سرى باشد تا كسى از چگونگى آن آگاه نشود!


عمرو عاص كه انتظار چنين پيشنهادى را داشت فورا دستور داد چادرى در گوشه‏اى برپا كردند و خودش با ابوموسى روزها به تبادل افكار و مذاكرات خصوصى پرداختند حتى اطراف چادر را نيز قرق كرده و بمأمورين انتظامى دستور دادند كه كسى بدون اجازه آنها حق ورود بچادر آنان را نخواهد داشت.


عمرو عاص پذيرائى گرم و شايانى از ابوموسى مينمود و زمينه را براى فريفتن او و تحميل عقيده خود آماده ميكرد بالاخره مطلب را عنوان نموده و بشور و بحث پرداختند.


عمرو عاص بابوموسى گفت:در اينكه عثمان بمظلوميت كشته شده شكى نيست و تو خود نيز از طرفداران عثمان هستى،ابوموسى گفت البته من در موقع كشته شدن‏او در مدينه نبودم و الا هر چه از دستم بر ميآمد درباره وى كمك ميكردم،عمرو گفت پس چه بهتر كه الان معاويه بخونخواهى عثمان برخاسته و چندان طمعى در خلافت ندارد اگر تو هم باو كمك كنى خون عثمان گرفته ميشود و اگر معاويه را بمسند خلافت بنشانيم از نظر اينكه مردى با تدبير و قوى و كاردان است و از خانواده شريف قريش نيز ميباشد كارى بمصلحت مسلمين انجام داده‏ايم!


ابوموسى متغير شد و گفت:آيا معاويه از خانواده شريف است يا على؟چه شرافتى را براى معاويه ميتوان قائل شد كه على فاقد آن باشد؟و موضوع حكميت ما مربوط بعموم مسلمين است و باين سادگيها نميتوان در مورد آن تصميم گرفت و من عقيده دارم كه عبد الله بن عمر براى احراز مقام خلافت از همه شايسته‏تر است زيرا تا كنون فتنه‏اى ايجاد نكرده و مردى سليم النفس و خوش اخلاق است!


عمرو گفت:مقام خلافت جاى هر كسى نيست و خليفه مسلمين بايد با جرأت و مدبر و دور انديش باشد و اينگونه صفات در عبد الله پيدا نميشود.


ابوموسى گفت تو اصرار دارى كه حتما معاويه خليفه شود ولى من با خلافت او مخالفم.


عمرو عاص كه ابوموسى را مخالف معاويه ديد بطرز ديگرى عقل او را ربود و حيله ديگرى بكار برد،دست ابوموسى را گرفت و از چادر بيرون برد و گفت:اى برادر پيشنهادى بتو ميكنم و گمان ندارم كه در اينمورد راه مخالفت جوئى زيرا اين پيشنهاد بنفع و صلاح مسلمين است!ابوموسى گفت مقصودت چيست؟


عمرو عاص گفت:حالا كه تو بهيچوجه بخلافت معاويه حاضر نيستى و من هم كه با خلافت على و عبد الله بن عمر و امثال آنها مخالف ميباشم خوبست من و تو كه از جانب مسلمين در اينمورد اختيار تام داريم هم على و هم معاويه را از خلافت عزل كنيم آنگاه انتخاب خليفه را بشوراى مسلمين واگذار نمائيم تا هر كه را خواستند انتخاب كنند و من و تو هم در اين امر مسئوليتى نداشته باشيم!


ابوموسى كه چندان دل خوشى از على عليه السلام نداشت و معاويه را نيز معزول تصور ميكرد به پيشنهاد عمرو رضا داد و موافقت خود را در اينمورد اعلام‏نمود،عمرو عاص براى اينكه هر چه زودتر بمقصود خود جامه عمل بپوشاند گفت:اى گرامى‏ترين اصحاب پيغمبر مدتى كه براى حكميت ما تعيين گرديده اكنون بپايان ميرسد خوبست بدون فوت فرصت عقيده و رأى خود را بگروه مسلمين اعلام داريم!


ابوموسى بار ديگر از تملق گوئى عمرو خود را باخت و پاسخ داد كه فردا اين عمل را انجام ميدهيم و مدعيان خلافت را بر كنار ميكنيم تا مردم از جنگ و كشتار رهائى يابند،عمرو عاص با اينكه گردش كار را كاملا موافق مرام خود ميديد معـالوصف از ابوموسى غفلت نميكرد كه مبادا او را راهى باصحاب على عليه السلام مخصوصا بعبد الله بن عباس پيدا شود.


موعد مقرره فرا رسيد و ابوموسى و عمرو عاص در برابر مردم ايستادند،عمرو عاص بار ديگر باقيمانده عقل ابوموسى را ربود و با تعارفات خشگ و خالى و دور از حقيقت و با تملق و چاپلوسى زياد او را وادار نمود كه ابتداء او بسخن درآيد و هر چه ابن عباس بابوموسى تفهيم نمود كه ابتداء شروع بسخن نكند زيرا عمرو عاص او را فريب خواهد داد ابوموسى توجه و اعتنائى نكرد و ضمن خطاب بمردم چنين گفت:


اى مردم بر هيچكس پوشيده نيست كه جنگ صفين در طول مدت خود چندين هزار نفر را بخاك و خون كشيد و اطفال صغير را بى پدر و زنان جوان را بيوه نمود و باعث وقوع اين جنگ دو نفر مدعيان خلافت يعنى على و معاويه بوده‏اند كه اگر كار بحكميت واگذار نميشد آن خونريزى و برادر كشى ادامه پيدا ميكرد.بنابر اين براى اينكه مسلمين روى آسايش ببينند من و عمرو عاص توافق كرديم كه اين دو نفر را از خلافت خلع كنيم تا خود مسلمين شورائى تشكيل داده و كسى را كه استحقاق و شايستگى خلافت دارد انتخاب كنند پس من از جانب مسلمين عراق و حجاز على را از خلافت خلع ميكنم!


در اينموقع همهمه و هياهو با آهنگهاى مخالف و موافق در گرفت ولى عمرو عاص فرصت را از دست نداد و بلافاصله سخنان ابوموسى را درباره تأسف از خونريزى و برادركشى تأييد نمود و در خاتمه اضافه كرد كه:چون اختلاف على و معاويه باعث بروز اين فتنه و آشوب بود و حالا كه ابوموسى على را خلع كرد من نيز با نظر او در مورد خلع على موافق بوده و در عوض معاويه را بمقام خلافت بر ميگزينم زيرا علاوه بر اينكه او شايسته احراز اين مقام است خونخواه و ولى الدم عثمان نيز ميباشد كه طبق مفاد آيه:


و من قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا.مجازات قاتلين عثمان بعهده او ميباشد.


چون سخنان عمرو عاص خاتمه يافت هيجان و هياهوى مردم شدت گرفت و از همه بيشتر خود ابوموسى از اين امر خشمگين شد و بعمرو عاص گفت:


قد غدرت و فجرت و انما مثلك مثل الكلب ان تحمل عليه يلهث او تتركه يلهث.


يعنى اى حيله‏گر فاسق تو مانند آن سگى هستى كه قرآن درباره آن فرمايد چه آنرا چوب بزنى و چه رهايش سازى پارس ميكند (در هيچ حال از آن آسوده نتوان بود) عمرو عاص خنديد و گفت :انما مثلك مثل الحمار يحمل اسفارا.


يعنى تو هم مثل آن خر ميمانى كه بارش يكمشت كتاب باشد و اتفاقا گفتار عمرو عاص درباره او كاملا درست بود و ابوموسى بعد از آن بحمار اشعرى مشهور شد و آنوقت فهميد كه على عليه السلام حق داشته است كه او را بحكميت انتخاب نكند.


ابوموسى از ترس على عليه السلام و يارانش بمكه گريخت و عمرو عاص نيز بسوى معاويه شتافت و موقع ورود بشام بعنوان خلافت باو سلام داد.


اين حكميت بقول خود معاويه يكى از نيرنگهاى عمرو عاص بود كه با فشار و اجبار مردم كوفه على عليه السلام آنرا پذيرفته بود ولى چون حكمين برابر تعهدى كه سپرده بودند رفتار نكردند مجددا على عليه السلام و اصحابش بمخالفت برخاستند زيرا:اولا در آيات قرآن چيزى كه اختلاف متخاصمين را حل و برطرف كند وجود نداشت،ثانيا در روز بيعت با على همه مهاجرين و انصار جز چند نفرى معدود با او بيعت كرده بودند و مقام خلافت خود بخود بدست آنحضرت آمده بود و بغير ازطلحه و زبير كه نقض عهد كردند از قاطبه ملت اسلام كسى مخالف او نبود،ثالثا عمرو عاص و ابوموسى مأموريت داشتند كه اختلاف مدعيان خلافت را برابر احكام قرآن حل و فصل كنند همچنانكه على عليه السلام بمعاويه نوشته بود كه من سخن ترا اجابت نميكنم ولى حكم قرآن را مى‏پذيرم در صورتيكه حكمين نامى از خدا و قرآن نبردند و تمام فكر عمرو عاص صرف فريفتن ابوموسى شد،رابعا اين دو نفر خارج از صلاحيت و حدود اختيارات خود عمل نمودند و آنها صلاحيت عزل و نصب خليفه را نداشتند بلكه مأمور حل اختلاف بودند.


و گذشته از همه اينها رأى و موافقت حكمين بر اين بود كه هر دو مدعى خلافت را خلع كرده و كار را بشورا واگذار نمايند در صورتيكه عمرو عاص عملا خلاف رأى و توافق قبلى رفتار كرد و بجاى عزل معاويه خلافت او را تثبيت نمود و همين عمل او ميرساند كه توافق قبلى او با ابوموسى صرفا براى گول زدن او بوده است و بهمين علل و جهات على عليه السلام و طرفدارانش بآن اعتراض كردند و كار دوباره بروز اول برگشت و حل و فصل آن موكول بشمشير سپاهيان متخاصمين گرديد.


و اما نتيجه سوئى كه اين حكميت در سپاه على عليه السلام بوجود آورد اختلاف و پراكندگى سپاهيان او را شديدتر نمود و در حدود دوازده هزار نفر خوارج پيدا شدند كه نه تنها بعلى عليه السلام كمك نكردند بلكه مانع پيشروى او نيز گرديدند و على (ع) ناچار شد كه با آنها در نهروان بجنگ و قتال پردازد.








جنگ نهروان


و الله لا يفلت منهم عشرة و لا يهلك منكم عشرة. 


(نهج البلاغهـكلام 58) 


پس از آنكه على عليه السلام در اواخر صفر سال 38 از صفين بكوفه مراجعت فرمود تا روز شهادت آنحضرت مدت دو سال و چند ماه فاصله بود ولى اين مدت كوتاه بقدرى در آزردگى خاطر مبارك على عليه السلام مؤثر واقع شد كه شرح آن قابل تقرير نميباشد،شكست‏هاى پى در پى از همه طرف روح آن بزرگوار را آزرده و قلبش را رنجه كرد. 


تأثر و رنج على (ع) از معاويه و حيله‏گريهاى عمرو عاص نبود بلكه رنج و تأسف او از بيوفائى و احمقى و خونسردى لشگريان خود بود و ميفرمود: 


من از بيگانگان هرگز ننالم‏ 

كه با من هر چه كرد آن آشنا كرد 


على عليه السلام بقدرى از لا قيدى و بيشرمى كوفى‏ها متأثر بود كه چند مرتبه آرزوى مرگ نمود تا بلكه از شر اين قوم متلون و سست عنصر رهائى يابد،در يكى از خطبه‏هاى خود ضمن مذمت اصحابش فرمايد: 


و الله ان جائنى الموت و لياتينى فليفرقن بينى و بينكم لتجدننى لصحبتكم قاليا. 


(بخدا سوگند اگر مرگ بسراغ من آيد و البته خواهد آمد و ميان من و شماتفرقه و جدائى اندازد مرا خواهيد ديد كه نسبت بمصاحبت شما بغض و كراهت دارم.) 


پيشنهاد عمرو عاص در صفين موقع بلند كردن قرآنها با نيزه درباره حكميت ميان متخاصمين اختلاف بزرگى در ميان عساكر عراق بوجود آورد كه ميتوان آنرا علت العلل شكستهاى بعدى على عليه السلام دانست. 


اختلاف على عليه السلام و معاويه در امر خلافت بحكميت رجوع شد و عليرغم عقيده على عليه السلام از طرف آنحضرت ابوموسى اشعرى انتخاب گرديد،ولى پس از عقد قرار داد صلح گروهى از سپاه على عليه السلام گفتند تكليف كشته‏شدگان چيست؟و بآنحضرت اعتراض كردند كه ما حكم خدا را خواستيم نه حكميت ابوموسى و عمرو عاص را حتى چند نفرى بمخالفت هر دو سپاه برخاستند. 


اين قبيل اشخاص را عقيده بر اين بود كه على عليه السلام و معاويه هر دو باطلند و حكم مخصوص خدا است و در نتيجه اين عقيده و فكر موقع مراجعت از صفين بكوفه در حدود دوازده هزار تن از سپاه على عليه السلام جدا شده و با بقيه سپاهيان آنحضرت مشاجره كرده و همديگر را تكفير مينمودند و پس از ورود بكوفه اين گروه تحت فرماندهى عبد الله بن وهب بحروراء رفته و از سپاهيان على عليه السلام كناره‏گيرى نمودند! 


شعار اين عده كه خوارج ناميده ميشدند اين بود كه:لا حكم الا لله.اين گروه بظاهر عباد و زاهد بودند و پيشانى آنها از كثرت سجود پينه بسته بود ولى در اثر حماقت و اشتباه نميدانستند كه چه ميكنند،على عليه السلام درباره آنان فرمود اينها حق را در ظلمات باطل ميجويند ! 


اين گروه نميدانستند قرآن كه آنها حكومت آنرا خواهانند از كاغذ و مركب بوجود آمده است كس ديگرى كه احاطه كامل باحكام آن داشته باشد لازم است تا حكم خدا را از آن استخراج كند،بعقيده مسلمين عراق آنكس على عليه السلام بود كه در واقع قرآن ناطق بشمار ميرفت ولى معاويه و طرفدارانش زير بار نميرفتند و در نتيجه عمرو عاص و ابوموسى را براى اينكار انتخاب كردند كه هيچيك چنين صلاحيتى را نداشتند.على عليه السلام عبد الله بن عباس را بسوى آنها فرستاد تا آنها را متوجه خبط و اشتباهشان سازد ولى آن فرقه گمراه از رأى و عقيده خود منصرف نشدند و مهمترين ايراد و اعتراض آنها اين بود كه چرا على با شاميان جنگيد ولى از غارت اموال آنها جلوگيرى نمود؟و ثانيا ما حكميت قرآن را خواسته بوديم چرا بحكميت ابوموسى و عمرو عاص تن داد؟ثالثا در صلحنامه چرا نام خود را با امير المؤمنين شروع نكرد و اين امر ميرساند كه خود على نيز بخلافت خود يقين نداشت و در اينصورت تكليف قربانيان اين جنگ چه خواهد بود؟ 


على عليه السلام خود بسوى آنها رفت و آنان را نصيحت كرد و فرمود من هم مثل شما خواهان اجراى حكم قرآن هستم و براى همين منظور با معاويه جنگ ميكردم و خود شما ديديد كه من با متاركه جنگ و انتخاب ابوموسى بحكميت مخالف بودم ولى در اثر فشار و اصرار خود شما جنگ خاتمه يافت و ابوموسى را هم عليرغم عقيده من خودتان براى حكميت انتخاب كرديد و اكنون هم ما بر سر رأى اولى هستيم و در صدد حمله مجدد بشام ميباشيم پس شما هم ما را كمك كنيد . 


خوارج در پاسخ گفتند تو و ما كافر شده بوديم ما توبه كرديم ولى تو بهمان حال باقى مانده‏اى اول بايد تو هم توبه كنى آنگاه ما هم مجددا ترا يارى ميكنيم!! 


اين گروه بهمه بد ميگفتند و شعارشان فقط تلاوت آيه: 


و من لم يحكم بما انزل الله فاولئك هم الكافرون (1) .بود اما نميدانستند آنكس كه بما انزل الله بايد حكم كند على عليه السلام است. 


چون على عليه السلام از هدايت آنها مأيوس شد چشم از كمك و يارى آنها پوشيد و در صدد تهيه سپاه بمنظور حمله بشام بر آمد. 


در خلال اينمدت حوادث ديگر نيز رخ داد كه هر يك بنوبه خود باعث شكست عراقيها و موجب تأسف و اندوه على عليه السلام گرديد. 


معاويه كه از رأى حكميت دلى شادان و خاطرى خرسند داشت روز بروز در تحكيم موقعيت خود كوشش ميكرد و قلمرو حكومتش را توسعه ميداد و چون ازاوضاع عراق و اختلاف و پراكندگى سپاهيان على عليه السلام اطلاع حاصل كرد در صدد بر آمد كه زمينه را براى حمله بعراق نيز آماده نمايد! 


ضحاك بن قيس را با عده‏اى در حدود چهار هزار نفر مأموريت داد كه دستبردى بخاك عراق بزند و تا جائيكه مقدور باشد از مردم عراق كشته و اموالشان را چپاول نمايد و چنانچه بحمله متقابله بر خورد نمايد عقب نشينى كرده و خود را بشام رساند و مقصود معاويه از اين عمل ترسانيدن عراقيها و نشان دادن ضرب شست بآنها بود كه در آتيه بفكر حمله بشام نيفتند! 


ضحاك كه مردى پليد و خونخوار بود دستور معاويه را بطور كامل اجرا نمود و خود را بمرز عراق رسانيد و بقتل غارت مشغول گرديد از جمله عمرو بن عميس (برادر زاده عبد الله بن مسعود) را كشته و گروهى از همراهان او را گردن زد چون اين خبر در كوفه بعلى عليه السلام رسيد در حاليكه از شدت خشم بر خود ميلرزيد بالاى منبر رفت و مردم سست عنصر و بيحال كوفه را مخاطب ساخته و فرمود:اى اهل كوفه اگر در راه خدا كار ميكنيد بسوى عمرو بن عميس بشتابيد كه از همكيشان شما گروهى كشته شده و جمعى نيز مجروح گشته‏اند،برويد با دشمنان پيكار كنيد و بيگانه را از حريم ديار خود باز گردانيد (چون از مردم ضعف و سستى ديد فرمود) اى گروه سست پيمان و بى حميت دوست داشتم كه بجاى هشت تن از شما يك تن از لشگريان معاويه را داشتم،بخدا سوگند حاضر بملاقات پروردگارم (مرگ) هستم تا براى هميشه از ديدار شما آسوده باشم،بمن خبر رسيده است كه معاويه ضحاك بن قيس را براى قتل و غارت فرستاده و آن خونخوار فرو مايه هم عده‏اى از برادران شما را كشته و اموالشان را نيز تاراج كرده است در حاليكه شما در خانه‏هاى خود نشسته و براى دفاع از حريم خانه خود از جاى حركت نميكنيد (2) ! 


على عليه السلام حجر بن عدى را بتعقيب ضحاك فرستاد،ضحاك چندى در برابر حملات كوفيان مقاومت نمود ولى پس از آنكه نوزده نفر از سربازانش كشته شدند شبانه فرار كرده و راه شام در پيش گرفت.همچنين بسر بن ارطاة (همان فرد پليدى كه در جنگ صفين به پيروى از عمرو عاص با نمايان ساختن عورت خود از دم شمشير على عليه السلام جان سالم بدر برد) بدستور معاويه با گروه كثيرى به حجاز و يمن يورش برد و ضمن كشتن جمعى از شيعيان على عليه السلام و غارت اموال آنان بشام بازگشت،در آنموقع عبيد الله بن عباس از جانب على عليه السلام والى يمن بود چون احساس كرد در برابر بسر ياراى مقاومت ندارد عمرو بن اراكه را بجاى خود گذاشت و خود از يمن خارج شد و رو بسوى كوفه نهاد،بسر پس از وارد شدن به يمن شروع بقتل و غارت نمود و عمرو بن اراكه را نيز بقتل رسانده و دو طفل خردسال عبيد الله را سربريد بطوريكه مادرشان از مشاهده آنحال اختلال حواس پيدا نمود و ديوانه شد. 


چون على عليه السلام از قتل و غارت بسر خبر يافت ضمن نكوهش كوفيان حارثة بن قدامه را كه خود نيز داوطلب بود با دو هزار سوار بمقابله بسر فرستاد،بسر وقتى شنيد حارثة بتعقيب او ميآيد از ترس حارثه فرار كرد و خود را بشام رسانيد (3) . 


و باز معاويه يكى ديگر از سرداران خود را بنام سفيان بن عوف با ششهزار نفر جهت قتل و غارت و توليد آشوب بعراق فرستاد و سفيان وارد شهر انبار (از شهرهاى قديمى عراق) شد و حسان بن حسان بكرى حاكم آنجا را كشته و مشغول قتل و غارت گرديد حتى بعضى از لشگريانش زر و زيور زنها را نيز از دست و گردن آنها گشوده و به يغما بردند،و همه اين گرفتاريها نتيجه عدم توجه كوفيان بدستورات على عليه السلام بود و چون آنحضرت از اين قضيه آگاهى يافت فراز منبر رفت و ضمن ايراد خطبه‏اى چنين فرمود: 


بمن خبر رسيده است كه بدستور معاويه بشهر انبار شبيخون زده‏اند و حاكم آنجا را كشته و سواران شما را از حدود آن شهر دور گردانيده‏اند و يكى از لشگريان آنها بر يك زن مسلمان و يك زن كافره ذميه وارد شده و خلخال و دست‏بند و گردن‏بند و گوشواره‏هاى او را در آورده است و آن زن بعلت اينكه نميتوانسته او را از خود دور كند گريه و زارى كرده و از خويشان خود كمك طلبيده است،و دشمنان با غنيمت‏و دارائى بسيار بشام باز گشته‏اند،اگر مرد مسلمانى از شنيدن اين واقعه در اثر حزن و اندوه بميرد بر او ملامت نيست بلكه بنزد من هم بمردن سزاوار است. 


وقتيكه شما را در تابستان بجنگ دشمنان خواندم گفتيد حالا هوا گرم است ما را مهلت ده تا شدت گرما شكسته شود و چون در زمستان دعوت نمودم گفتيد اينروزها هوا سرد است و بما مهلت ده تا سرما برطرف گردد،شما كه عذر و بهانه آورده از گرما و سرما فرار ميكنيد بخدا سوگند در ميدان جنگ از شمشير زودتر فرار خواهيد نمود!يا اشباه الرجال و لا رجالـاى مرد نماهاى نامرد و اى كسانيكه عقل شما مانند عقل بچه‏ها و فكرتان چون انديشه زنهاى تازه بحجله رفته است! 


اى كاش شما را نميديدم و نميشناختم كه نتيجه شناختن شما پشيمانى و غم و اندوه ميباشد . 


قاتلكم الله لقد ملاتم قلبى قيحا و شحنتم صدرى غيظا و جرعتمونى نعب التهمام انفاسا. 


خداوند شما را بكشد كه دل مرا بسيار چركين كرده و سينه‏ام را از خشم آكنده ساختيد و در هر نفس جام غم و اندوه را پياپى جرعه جرعه در گلويم ريختيد و بسبب نافرمانى،رأى و تدبيرم را تباه ساختيد (4) . 


علاوه بر اين قضايا،حوادث ديگرى هم بشرح زير رخ داد كه باعث شكست عراقيها و موجب اندوه و رنج على عليه السلام گرديد: 


قيس بن سعد كه در اوائل خلافت على عليه السلام بحكومت مصر منصوب شده بود در جنگ صفين براى فرماندهى يكى از واحدهاى رزمى احضار گرديده و بجاى وى محمد بن ابى بكر عازم مصر شده بود. 


محمد در مصر مشغول حل و فصل امور بود كه معاويه از كار حكميت فراغت يافت و چون حكومت مصر را بعمرو عاص وعده داده بود ناچار در صدد اشغال آن كشور برآمد.براى اين منظور عده‏اى را بفرماندهى معاوية بن خديج براى حمله بمصر روانه ساخت،عمرو عاص نيز مانند سابق حيله و نيرنگ خود را بكار برد و در داخل آن كشور مردم را عليه محمد شورانيد. 


محمد در برابر معاويه شكست خورد و قضايا را بعلى عليه السلام اطلاع داد و از وى كمك خواست. 


على عليه السلام مالك اشتر را كه حاكم ايالت جزيره بود احضار نمود و سپس او را روانه مصر ساخت و محمد را نزد خود خواند تا كار ديگرى باو رجوع فرمايد زيرا مصر حاكمى مثل مالك ميخواست تا نيرنگ‏هاى معاويه و عمرو عاص را با شمشير پاسخ دهد. 


مالك اشتر در ذيقعده سال 38 از كوفه خارج شد و راه مصر را در پيش گرفت،در بين راه مردى پست فطرت با وضع رقت بارى خود را بحضور مالك رسانيد،مالك اشتر كه بپيروى از على عليه السلام هميشه غريب نواز و نسبت بفقراء متفقد بود پرسيد كيستى و از كجا ميآئى؟ 


آنمرد گفت اسمم نافع است و در مدينه غلام عمر بن خطاب بودم و اكنون آزاد هستم و چون در مدينه بمن سخت ميگذشت لذا از آن شهر خارج شده‏ام و خيال رفتن بمصر را دارم تا در آنجا كارى پيدا كنم (5) ! 


مالك گفت اگر مايل باشى و نزد من بمانى من پوشاك و خوراك ترا تأمين ميكنم،نافع گفت چه سعادتى بهتر از اين البته كه ميمانم،مالك اين مرد را نيز جزو لشگريانش همراه خود برد . 


پس از طى مسافتى بشهر قلزم رسيدند كه تا مصر سه روز راه فاصله داشت،شب را در آنجا بيتوته نموده و صبح كه براه افتادند نافع بد طينت يك ليوان شربت از عسل درست كرد و مقدارى سم در آن ريخت و پيش مالك برد. 


مالك كه در اين چند روز خدمتگزارى اين غلام را بيشائبه ديده بود ليوان شربت را سر كشيد و لشگريانش را حركت داد و پس از چند ساعت راه‏پيمائى آثارانقلاب در قيافه مالك نمايان شد و رفته رفته حالش بهم خورد و از پشت زين بر زمين افتاد. 


لشگريان مالك پيش دويدند و بدرمانش پرداختند اما سمى كه در شربت ريخته شده بود اثر خود را بخشيد و همراهان او را متوجه قضيه نمود و هر چه دنبال نافع گشتند او را پيدا نكردند،مالك پس از چند لحظه ديده از جهان فرو بست و بسراى جاويدان شتافت و اطرافيانش با جنازه مالك بقلزم مراجعت نمودند. 


نافع پس از خوراندن شربت بمالك از قلزم فرار كرده و پيش معاويه رفته بود هنگاميكه اين خبر بمعاويه رسيد بسيار خوشحال و مسرور شد و شاميان را نويد داد كه ديگر حمله على بشما عملى نخواهد شد زيرا پشت و پناه على عليه السلام مالك بود و نافع را نيز بسيار نوازش كرد و مردم شام را كه از شمشير مالك داغى بر دل و كينه‏اى در خاطر داشتند اجازت داد تا آنروز را جشن گيرند. 


از آنسو چون اين خبر بگوش على عليه السلام رسيد بسيار متأثر و اندوهگين شد بطوريكه از ته دل گريه را سر داد و فرمود مرگ مالك اشتر فاجعه بزرگى است ديگر نظير مالك را نخواهيم ديد مالك مانند شيرى بود كه از صداى او زهره دشمنان آب ميشد و همچنان كه ملول و محزون بود فرمود: 


مالك و ما مالك لو كان جبلا لكان فندا لا يرتقيه الحافر و لا يرقى عليه الطائر اما و الله هلاكه قد اعز اهل المغرب و اذل اهل المشرق لا ارى مثله بعده ابدا. 


مالك چه كسى بود مالك اگر كوهى بود كوه بزرگ و بلندى بود كه نه رونده‏اى بقله آن ميتوانست پاى نهد و نه پرنده‏اى ميتوانست بر فراز آن پرواز كند،سوگند بخدا كه شهادت او اهل شام و مغرب را عزيز كرد و مردم عراق و مشرق را خوار نمود و از اين پس مانند مالك را هرگز نخواهيم ديد (6) . 


على عليه السلام مجددا حكومت مصر را به محمد بن ابى بكر سپرد و او را از جريان شهادت مالك آگاه گردانيد،ولى معاويه و عمرو عاص دست از كينهـتوزى و نيرنگ بازى بر نميداشتند و چند مرتبه بوسيله نامه محمد را تطميع و تهديدكردند و هر دفعه محمد بآنها صريحا جواب منفى داد و فداكارى و خلوص خود را نسبت بعلى عليه السلام بدانها گوشزد كرد.معاويه چون از تطميع محمد مأيوس شد در صدد ايذاء او بر آمد و بمكروفسون عمرو عاص توانست مردم مصر را عليه محمد بشوراند. 


محمد اوضاع آشفته مصر را در اثر تحريكات معاويه باطلاع على عليه السلام رسانيد و آنحضرت عين نامه او را در مسجد باهل كوفه قرائت فرموده و بار ديگر آنها را بسستى و لا قيدى مذمت كرد و تمام اين شكست‏ها را كه پى در پى اتفاق ميافتاد نتيجه بى حالى و بيغيرتى كوفى‏ها دانست و پس از مذمت آنها دو هزار نفر بفرماندهى مالك بن كعب بكمك محمد فرستاد ولى محمد در خلال اينمدت با عده معدودى كه طرفدار او بودند با معاوية بن خديج سرگرم رزم بود و بالاخره اطرافيانش شكست خوردند و خود نيز بدرجه شهادت رسيد. 


على عليه السلام هنوز براى شهادت مالك اشتر عزا دار و اندوهگين بود كه خبر سقوط مصر و شهادت محمد بحضرتش رسيد اين خبر آن بزرگوار را بيش از پيش در غم و اندوه فرو برد و با چشمان اشگ آلود فرمود:همانقدر كه مردم نانجيب شام از شهادت مالك و محمد خرسند هستند اندوه و تأسف ما در اين ماجرا بيشتر از شادى آنها است. 


بارى نظير اينگونه اتفاقات پى در پى در گوشه و كنار رخ ميداد و هر يك بنوبه خود موجب حسرت و اندوه ميگشت من جمله حاكم بصره نيز بدسايس معاويه از اطاعت على عليه السلام سرپيچى كرده و براى تسخير مكه نيرو ميفرستاد. 


روز بروز اوضاع مسلمين حقيقى كه تعداد آنها خيلى كم بود وخيمتر ميشد و نصايح على عليه السلام نيز براى تحريك آنها بمنظور دفاع از شهرها و خاموش كردن اين آشفتگى‏ها مؤثر واقع نميگرديد. 


پس از مراجعت از صفين قريب دو سال اين نابسامانيها ادامه داشت تا اينكه در سال چهلم هجرت على عليه السلام با ايراد چند خطابه آتشين كه حاكى از التهاب درون و اندوه خاطر او بود مردم افسرده و سست عهد كوفه را مجددا به جنبش آوردو فرماندهان و سرداران نيز با اينكه بمرور زمان خوى سلحشورى را كم كم از دست داده بودند در مقابل تهييج و تحريض على عليه السلام كه خود فرماندهى كل را بعهده داشت از جاى بر خواستند و مردم را براى يك حمله قطعى و نهائى بمتصرفات معاويه بسيج كردند. 


عده‏اى كه بسيج شده بود در حدود بيست هزار بود كه بفرمان على عليه السلام در نخيله اردو زده و براى بازديد آنحضرت حاضر شدند،على عليه السلام بفرمانداران و حكام خود نيز دستور كتبى داد كه قشون ولايات را تجهيز كنند و براى حركت بسوى شام به نخيله اعزام دارند و پيش از حركت از كوفه طرح كلى راه پيمائى و جزئيات آن همچنين اجراى قطعى و دقيق آنها بصورت چند دستور نظامى و ادارى بعموم فرماندهان زير دست ابلاغ گرديد. 


ولى در اينموقع حادثه ديگرى رخ داد كه مسير تاريخ مسلمين را عوض نمود و اجراى نقشه آنانرا عقيم گردانيد.فرقه خوارج كه بشرح حال آنها سابقا اشاره گرديد بفرماندهى عبد الله بن وهب راسبى فتنه و فساد راه انداختند و همان عقيده سابق خود را مجددا تكرار كردند. 


موضوع فتنه خوارج در شوراى نظامى كه از فرماندهان سپاه على عليه السلام در حضور آنحضرت تشكيل يافته بود مطرح گرديد و چنين نتيجه گرفته شد كه اگر سپاه على عليه السلام بمنظور حمله بشام از كوفه خارج شود مسلما گروه خوارج آن شهر را اشغال خواهند نمود و در اينصورت سپاهيان على عليه السلام بايد در دو جبهه داخل و خارج بجنگ و قتال برخيزند پس مصلحت در آنست كه پيش از حركت بشام ابتدا كار را با خوارج يكسره كنند و سپس با خاطرى آسوده بسوى شام رهسپار شوند. 


از آنجائيكه على عليه السلام هميشه از خونريزى و كشتار امتناع ميكرد براى آخرين بار بوسيله نامه‏اى خوارج را نصيحت كرد آنها را براى احقاق حق و مبارزه با معاويه بكمك خود دعوت فرمود. 


عبد الله راسبى نامه على عليه السلام را خواند و شفاها بحامل نامه گفت كه ازقول ما بعلى بگو تو كافرى اول بايد توبه كنى آنگاه ما را بكمك خود دعوت كنى!!سپس دستور داد كه تمام خوارج بسوى نهروان عزيمت كنند. 


تجمع اين عده در نهروان بصورت يك پادگان در آمد و طرفداران اين عقيده نيز از اطراف بدانجا آمده و روز بروز بر تعدادشان افزوده گرديد بطورى كه بالغ بر دوازده هزار نفر فرقه آنها را تشكيل ميداد. 


على عليه السلام نيز از پادگان نخيله كه قصد عزيمت بشام را داشت مسير خود را عوض كرده به نهروان آمد. 


موقعيكه على عليه السلام با سپاهيان خود به نهروان رسيد فرقه خوارج هماهنگ شده و گفتند :لا حكم الا لله و لو كره المشركون. 


على عليه السلام در عين حال كه با اين جماعت خشمگين بود نسبت بآنها اظهار تأسف و دلسوزى هم ميكرد زيرا آنها در عقيده‏اى كه داشتند اشتباه ميكردند و متوجه آن اشتباه هم نميشدند . 


على عليه السلام در مقابل صفوف خوارج ايستاد و براى اتمام حجت با فرمانده آنها عبد الله راسبى صحبت كرد و سپس تمام خوارج را مخاطب ساخته و با منطق قوى و كلام شيوا آنها را باشتباهشان معترف ساخت و حقانيت خود را ثابت نمود در اينحال همهمه خوارج بلند شد و التماس توبه نمودند على عليه السلام فرمود پرچم سفيدى در كنار نهروان بزنند و توبه كنندگان خوارج زير آن جمع گردند. 


تقريبا دو ثلث خوارج بظاهر توبه نموده و در كنار پرچم سفيد قرار گرفتند،على عليه السلام نيز آنها را از جنگ معاف فرمود ولى بقيه خوارج كه چهار هزار نفر بودند بفرماندهى عبد الله بن وهب راسبى جدا سر قول خود ايستادگى كردند على عليه السلام نيز ناچار با آنها به پيكار و قتال پرداخت. 


پيش از شروع جنگ براى تقويت روحيه مسلمين كه در اثر مرور زمان و قتل و غارت چريكهاى معاويه پايه ايمان و جنگجوئى آنها ضعيف شده بود على عليه السلام فرمود كه از تمام اين خوارج كمتر از ده نفر زنده خواهند ماند همچنانكه از شما كمتر از ده نفر شهيد خواهند شد و اين فرمايش امام يكى از معجزات آنحضرت‏است كه پيش از وقوع حادثه از كيفيت آن خبر داده و جريان امر كاملا صحيح و منطبق با واقعيت بوده است! 


بارى جنگ شروع شد و طولى نكشيد كه آنگروه گمراه مقتول و نه نفر نيز از آنان فرار كردند و هفت نفر هم از سپاه على عليه السلام بدرجه شهادت نائل آمده بودند و بدين ترتيب پيش بينى آنحضرت صد در صد صورت واقع بخود گرفت و پس از خاتمه جنگ بكوفه مراجعت نمودند،از جمله فراريان خوارج عبد الرحمن بن ملجم از قبيله مراد بود كه بمكه گريخته بود (7) . 


پى‏نوشتها 


(1) سوره مائده آيه .44


(2) ارشاد مفيد جلد 1 باب سيم فصل 38 با تلخيص و نقل بمعنى. 


(3) ناسخ التواريخ كتاب خوارج ص .643


(4) نهج البلاغه از خطبه .27


(5) نافع غلام عثمان بود براى اينكه مالك او را نشناسد خود را غلام عمر معرفى كرد.


(6) ناسخ التواريخ كتاب خوارج ص .521


(7) ـابن ملجم مرادى گمنام بود هنگاميكه على عليه السلام كوفيان را براى جنگ صفين بسيج ميكرد چشمش بوى افتاد و طبق علائمى كه درباره قاتل خود از پيغمبر صلى الله عليه و آله شنيده بود او را شناخت و فرمود:تو عبد الرحمن بن ملجم هستى؟عرض كرد بلى يا امير المؤمنين ! 


على عليه السلام رو بحاضرين كرد و يكمصرع از شعر عمرو بن معد يكرب را خواند:اريد حياته (حبائه) و يريد قتلى!يعنى من حيات او (يا عطيه براى او) ميخواهم و او قتل مرا ميخواهد !عرض كردند دستور فرمائيد او را بكشيم،على عليه السلام فرمود مگر ميشود قبل از جنايت قصاص كرد؟




شهادت على عليه السلام


تهدمت و الله اركان الهدى و انطمست اعلام التقى و انفصمت العروة الوثقى قتل ابن عم المصطفى ...


(نداى آسمانى)


على عليه السلام پس از خاتمه جنگ نهروان و بازگشت بكوفه در صدد حمله بشام بر آمد و حكام ايالات نيز در اجراى فرمان آنحضرت تا حد امكان به بسيج پرداخته و گروههاى تجهيز شده را بخدمت وى اعزام داشتند.


تا اواخر شعبان سال چهلم هجرى نيروهاى اعزامى از اطراف وارد كوفه شده و باردوگاه نخيله پيوستند،على عليه السلام گروههاى فراهم شده را سازمان رزمى داد و با كوشش شبانه روزى خود در مورد تأمين و تهيه كسرى ساز و برگ آنان اقدامات لازمه را بعمل آورد،فرماندهان و سرداران او هم كه از رفتار و كردار معاويه و مخصوصا از نيرنگهاى عمرو عاص دل پر كينه داشتند در اين كار مهم حضرتش را يارى نمودند و بالاخره در نيمه دوم ماه مبارك رمضان از سال چهلم هجرى على عليه السلام پس از ايراد يك خطابه غراء تمام سپاهيان خود را بهيجان آورده و آنها را براى حركت بسوى شام آماده نمود ولى در اين هنگام خامه تقدير سرنوشت ديگرى را براى او نوشته و اجراى طرح وى را عقيم گردانيد.


فراريان خوارج،مكه را مركز عمليات خود قرار داده بودند و سه تن از آنان باسامى عبد الرحمن بن ملجم و برك بن عبد الله و عمرو بن بكر در يكى از شبها گرد هم آمده واز گذشته مسلمين صحبت ميكردند،در ضمن گفتگو باين نتيجه رسيدند كه باعث اين همه خونريزى و برادر كشى،معاويه و عمرو عاص و على عليه السلام ميباشند و اگر اين سه نفر از ميان برداشته شوند مسلمين بكلى آسوده شده و تكليف خود را معين مى‏كنند،اين سه نفر با هم پيمان بستند و آنرا بسوگند مؤكد كردند كه هر يك از آنها داوطلب كشتن يكى از اين سه نفر باشد عبد الرحمن بن ملجم متعهد قتل على عليه السلام شد،عمرو بن بكر عهده‏دار كشتن عمرو عاص گرديد،برك بن عبد الله نيز قتل معاويه را بگردن گرفت و هر يك شمشير خود را با سم مهلك زهر آلود نمودند تا ضربتشان مؤثر واقع گردد نقشه اين قرار داد بطور محرمانه و سرى در مكه كشيده شد و براى اينكه هر سه نفر در يكموقع مقصود خود را انجام دهند شب نوزدهم ماه رمضان را كه شب قدر بوده و مردم در مساجد تا صبح بيدار ميمانند براى اين منظور انتخاب كردند و هر يك از آنها براى انجام ماموريت خود بسوى مقصد روانه گرديد،عمرو بن بكر براى كشتن عمرو عاص بمصر رفت و برك بن عبد الله جهت قتل معاويه رهسپار شام شد ابن ملجم نيز راه كوفه را پيش گرفت.


برك بن عبد الله در شام بمسجد رفت و در ليله نوزدهم در صف يكم نماز ايستاد و چون معاويه سر بر سجده نهاد برك شمشير خود را فرود آورد ولى در اثر دستپاچگى شمشير او بجاى فرق معاويه بر ران وى اصابت نمود.


معاويه زخم شديد برداشت و فورا بخانه خود منتقل و بسترى گرديد و ضارب را نيز پيش او حاضر ساختند،معاويه گفت تو چه جرأتى داشتى كه چنين كارى كردى؟


برك گفت امير مرا معاف دارد تا مژده دهم:معاويه گفت مقصودت چيست؟برك گفت همين الان على را هم كشتند:معاويه او را تا تحقيق اين خبر زندانى نمود و چون صحت آن معلوم گرديد او را رها نمود و بروايت بعضى (مانند شيخ مفيد) همان وقت دستور داد او را گردن زدند.


چون طبيب معالج زخم معاويه را معاينه كرد اظهار نمود كه اگر امير اولادى نخواهد ميتوان آنرا با دوا معالجه نمود و الا بايد محل زخم با آهن گداخته داغ گردد،معاويه گفت تحمل درد آهن گداخته را ندارم و دو پسر (يزيد و عبد الله) براى من‏كافى است(1) .


عمرو بن بكر نيز در همان شب در مصر بمسجد رفت و در صف يكم بنماز ايستاد اتفاقا در آنشب عمرو عاص را تب شديدى رخ داده بود كه از التهاب و رنج آن نتوانسته بود بمسجد برود و به پيشنهاد پسرش قاضى شهر را براى اداى نماز جماعت بمسجد فرستاده بود!


پس از شروع نماز در ركعت اول كه قاضى سر بسجده داشت عمرو بن بكر با يك ضربت شمشير او را از پا در آورد،همهمه و جنجال در مسجد بلند شد و نماز نيمه تمام ماند و قاتل بدبخت دست بسته بچنگ مصريان افتاد،چون خواستند او را نزد عمرو عاص برند مردم وى را بعذابهاى هولناك عمرو عاص تهديدش ميكردند عمرو بن بكر گفت مگر عمرو عاص كشته نشد؟شمشيرى كه من بر او زده‏ام اگر وى از آهن هم باشد زنده نمى‏ماند مردم گفتند آنكس كه تو او را كشتى قاضى شهر است نه عمرو عاص!!


بيچاره عمرو آنوقت فهميد كه اشتباها قاضى بيگناه را بجاى عمرو عاص كشته است لذا از كثرت تأسف نسبت بمرگ قاضى و عدم اجراى مقصود خود شروع بگريه نمود و چون عمرو عاص علت گريه را پرسيد عمرو گفت من بجان خود بيمناك نيستم بلكه تأسف و اندوه من از مرگ قاضى و زنده ماندن تست كه نتوانستم مانند رفقاى خود مأموريتم را انجام دهم!عمرو عاص جريان امر را از او پرسيد عمرو بن بكر مأموريت سرى خود و رفقايش را براى او شرح داد آنگاه بدستور عمرو عاص گردن او هم با شمشير قطع گرديد بدين ترتيب مأمورين قتل عمرو عاص و معاويه چنانكه بايد و شايد نتوانستند مقصود خود را انجام دهند و خودشان نيز كشته شدند.


اما سرنوشت عبد الرحمن بن ملجم:اين مرد نيز در اواخر ماه شعبان سال چهلم بكوفه رسيد و بدون اينكه از تصميم خود كسى را آگاه گرداند در منزل يكى از آشنايان خود مسكن گزيد و منتظر رسيدن شب نوزدهم ماه مبارك رمضان شد،روزى بديدن يكى از دوستان خود رفت و در آنجا زن زيباروئى بنام قطام را كه پدر و برادرش در جنگ نهروان بدست على عليه السلام كشته شده بودند مشاهده كرد و در اولين برخورد دل از كف داد و فريفته زيبائى او گرديد و از وى تقاضاى زناشوئى نمود.


قطام گفت براى مهريه من چه خواهى كرد؟گفت هر چه تو بخواهى!


قطام گفت مهر من سه هزار درهم پول و يك كنيز و يك غلام و كشتن على بن ابيطالب است: (چه مهر سنگينى!شاعر گويد)


فلم ار مهرا ساقه ذو سماحة 

كمهر قطام من غنى و معدم‏ 

ثلاثة آلاف و عبدو قنية 

و ضرب على بالحسام المسمم‏ 

و لا مهر اغلى من على و ان غلا 

و لا فتك الا دون فتك ابن ملجم.


يعنى تا كنون نديده‏ام صاحب كرمى را از توانگر و درويش كه (براى زنى) مانند مهر قطام مهر كند. (و آن عبارت است از) سه هزار درهم پول و غلام و كنيزى و ضربت زدن بعلى عليه السلام با شمشير زهر آلود.


و هيچ مهرى هر قدر هم سنگين و گران باشد از كشتن على عليه السلام گرانتر نيست و هيچ ترورى مانند ترور ابن ملجم نيست.بارى ابن ملجم كه خود براى كشتن آنحضرت از مكه بكوفه آمده و نميخواست كسى از مقصودش آگاه شود خواست قطام را آزمايش كند لذا بقطام گفت آنچه از پول و غلام و كنيز خواستى برايت فراهم ميكنم اما كشتن على بن ابيطالب را من چگونه ميتوانم انجام دهم؟


قطام گفت البته در حال عادى كسى نميتواند باو دست يابد بايد او را غافل گير كنى و غفلة بقتل رسانى تا درد دل مرا شفا بخشى و از وصالم كامياب شوى و چنانچه در انجام اينكار كشته گردى پاداش آخرتت بهتر از دنيا خواهد بود!!ابن ملجم كه ديد قطام نيز از خوارج بوده و همعقيده اوست گفت بخدا سوگند من بكوفه نيامده‏ام مگر براى همين كار!قطام گفت من نيز در انجام اين كار ترا يارى‏ميكنم و تنى چند بكمك تو ميگمارم بدينجهت نزد وردان بن مجالد كه با قطام از يك قبيله بوده و جزو خوارج بود فرستاد و او را در جريان امر گذاشت و از وى خواست كه در اينمورد بابن ملجم كمك نمايد وردان نيز (بجهت بغضى كه با على عليه السلام داشت) تقاضاى او را پذيرفت.


خود ابن ملجم نيز مردى از قبيله اشجع را بنام شبيب كه با خوارج همعقيده بود همدست خود نمود و آنگاه اشعث بن قيس يعنى همان منافقى را كه در صفين على عليه السلام را در آستانه پيروزى مجبور بمتاركه جنگ نمود از انديشه خود آگاه ساختند اشعث نيز بآنها قول داد كه در موعد مقرره او نيز خود را در مسجد بآنها خواهد رسانيد،بالاخره شب نوزدهم ماه مبارك رمضان فرا رسيد و ابن ملجم و يارانش بمسجد آمده و منتظر ورود على عليه السلام شدند.


مقارن ورود ابن ملجم بكوفه على عليه السلام نيز جسته و گريخته از شهادت خود خبر ميداد حتى در يكى از روزهاى ماه رمضان كه بالاى منبر بود دست بمحاسن شريفش كشيد و فرمود شقى‏ترين مردم اين مويها را با خون سر من رنگين خواهد نمود و بهمين جهت روزهاى آخر عمر خود را هر شب در منزل يكى از فرزندان خويش مهمان ميشد و در شب شهادت نيز در منزل دخترش ام كلثوم مهمان بود.


موقع افطار سه لقمه غذا خورد و سپس بعبادت پرداخت و از سر شب تا طلوع فجر در انقلاب و تشويش بود،گاهى بآسمان نگاه ميكرد و حركات ستارگان را در نظر ميگرفت و هر چه طلوع فجر نزديكتر ميشد تشويش و ناراحتى آنحضرت بيشتر ميگشت بطوريكه ام كلثوم پرسيد:پدر جان چرا امشب اين قدر ناراحتى؟فرمود دخترم من تمام عمرم را در معركه‏ها و صحنه‏هاى كارزار گذرانيده و با پهلوانان و شجاعان نامى مبارزه‏ها كرده‏ام،چه بسيار يك تنه بر صفوف دشمن حمله‏ها برده و ابطال رزمجوى عرب را بخاك و خون افكنده‏ام ترسى از چنين اتفاقات ندارم ولى امشب احساس ميكنم كه لقاى حق فرا رسيده است.


بالاخره آنشب تاريك و هولناك بپايان رسيد و على عليه السلام عزم خروج از خانه را نمود در اين موقع چند مرغابى كه هر شب در آن خانه در آشيانه خودميخفتند پيش پاى امام جستند و در حال بال افشانى بانگ همى دادند و گويا ميخواستند از رفتن وى جلوگيرى كنند!


على عليه السلام فرمود اين مرغ‏ها آواز ميدهند و پشت سر اين آوازها نوحه و ناله‏ها بلند خواهد شد!ام كلثوم از گفتار آنحضرت پريشان شد و عرض كرد پس خوبست تنها نروى.على عليه السلام فرمود اگر بلاى زمينى باشد من به تنهائى بر دفع آن قادرم و اگر قضاى آسمانى باشد كه بايد جارى شود.


على عليه السلام رو بسوى مسجد نهاد و به پشت بام رفت و اذان صبح را اعلام فرمود و بعد داخل مسجد شد و خفتگان را بيدار نمود و سپس بمحراب رفت و بنماز نافله صبح ايستاد و چون بسجده رفت عبد الرحمن بن ملجم با شمشير زهر آلود در حاليكه فرياد ميزد لله الحكم لا لك يا على ضربتى بسر مبارك آنحضرت فرود آورد (2) و شمشير او بر محلى كه سابقا شمشير عمرو بن عبدود بر آن خورده بود اصابت نمود و فرق مباركش را تا پيشانى شكافت و ابن ملجم و همراهانش فورا بگريختند.


خون از سر مبارك على عليه السلام جارى شد و محاسن شريفش را رنگين نمود و در آنحال فرمود :


بسم الله و بالله و على ملة رسول الله فزت و رب الكعبة.


(سوگند بپروردگار كعبه كه رستگار شدم) و سپس اين آيه شريفه را تلاوت نمود:


منها خلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تارة اخرى (3) .


(شما را از خاك آفريديم و بخاك بر ميگردانيم و بار ديگر از خاك مبعوث‏تان ميكنيم) و شنيده شد كه در آنوقت جبرئيل ميان زمين و آسمان ندا داد و گفت:


تهدمت و الله اركان الهدى و انطمست اعلام التقى و انفصمت العروة الوثقى قتل ابن عم المصطفى قتل على المرتضى قتله اشقى الاشقياء. (بخدا سوگند ستونهاى هدايت در هم شكست و نشانه‏هاى تقوى محو شد و دستاويز محكمى كه ميان خالق و مخلوق بود گسيخته گرديد پسر عم مصطفى صلى الله عليه و آله كشته شد،على مرتضى بشهادت رسيد و بدبخت‏ترين اشقياء او را شهيد نمود .)


همهمه و هياهو در مسجد بر پا شد حسنين عليهما السلام از خانه بمسجد دويدند عده‏اى هم بدنبال ابن ملجم رفته و دستگيرش كردند،حسنين باتفاق بنى‏هاشم على عليه السلام را در گليم گذاشته و بخانه بردند فورا دنبال طبيب فرستادند،طبيب بالاى سر آنحضرت حاضر شد و چون زخم را مشاهده كرد بمعاينه و آزمايش پرداخت ولى با كمال تأسف اظهار نمود كه اين زخم قابل علاج نيست زيرا شمشير زهر آلود بوده و بمغز صدمه رسانيده و اميد بهبودى نميرود .


على عليه السلام از شنيدن سخن طبيب بر خلاف ساير مردم كه از مرگ ميهراسند با كمال بردبارى بحسنين عليهما السلام وصيت فرمود زيرا على عليه السلام را هيچگاه ترس و وحشتى از مرگ نبود و چنانكه بارها فرموده بود او براى مرگ مشتاقتر از طفل براى پستان مادر بود!


على عليه السلام در سراسر عمر خود با مرگ دست بگريبان بود،او شب هجرت پيغمبر صلى الله عليه و آله در فراش آنحضرت كه قرار بود شجعان قبائل عرب آنرا زير شمشيرها بگيرند آرميده بود،على عليه السلام در غزوات اسلامى همواره دم شمشير بود و حريفان و مبارزان وى قهرمانان شجاع و مردان جنگ بودند،او ميفرمود براى من فرق نميكند كه مرگ بسراغ من آيد و يا من بسوى مرگ روم بنابر اين براى او هيچگونه جاى ترس نبود،على عليه السلام وصيت خود را بحسنين عليهما السلام چنين بيان فرمود:


اوصيكما بتقوى الله و ان لا تبغيا الدنيا و ان بغتكما،و لا تأسفا على شى‏ء منها زوى عنكما... (4)


شما را بتقوى و ترس از خدا سفارش ميكنم و اينكه دنيا را نطلبيد اگر چه‏دنيا شما را بخواهد و بآنچه از (زخارف دنيا) از دست شما رفته باشد تأسف مخوريد و سخن راست و حق گوئيد و براى پاداش (آخرت) كار كنيد،ستمگر را دشمن باشيد و ستمديده را يارى نمائيد.


شما و همه فرزندان و اهل بيتم و هر كه را كه نامه من باو برسد بتقوى و ترس از خدا و تنظيم امور زندگى و سازش ميان خودتان سفارش ميكنم زيرا از جد شما پيغمبر صلى الله عليه و آله شنيدم كه ميفرمود سازش دادن ميان دو تن (از نظر پاداش) بهتر از تمام نماز و روزه (مستحبى) است،از خدا درباره يتيمان بترسيد و براى دهان آنها نوبت قرار مدهيد (كه گاهى سير و گاهى گرسنه باشند) و در اثر بى توجهى شما در نزد شما ضايع نگردند،درباره همسايگاه از خدا بترسيد كه آنها مورد وصيت پيغمبرتان هستند و آنحضرت درباره آنان همواره سفارش ميكرد تا اينكه ما گمان كرديم براى آنها (از همسايه) ميراث قرار خواهد داد.و بترسيد از خدا درباره قرآن كه ديگران با عمل كردن بآن بر شما پيشى نگيرند،درباره نماز از خدا بترسيد كه ستون دين شما است و درباره خانه پروردگار (كعبه) از خدا بترسيد و تا زنده هستيد آنرا خالى نگذاريد كه اگر آن خالى بماند (از كيفر الهى) مهلت داده نميشويد و بترسيد از خدا درباره جهاد با مال و جا ن و زبانتان در راه خدا،و ملازم همبستگى و بخشش بيكديگر باشيد و از پشت كردن بهم و جدائى از يكديگر دورى گزينيد،امر بمعروف و نهى از منكر را ترك نكنيد (و الا) اشرارتان بر شما حكمرانى كنند و آنگاه شما (خدا را براى دفع آنها ميخوانيد) و او دعايتان را پاسخ نگويد.


اى فرزندان عبد المطلب مبادا به بهانه اينكه بگوئيد امير المؤمنين كشته شده ا ست در خونهاى مردم فرو رويد و بايد بدانيد كه بعوض من كشته نشود مگر كشنده من،بنگريد زمانيكه من از ضربت او مردم شما هم بعوض آن،ضربتى بوى بزنيد و او را مثله نكنيد كه من از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه ميفرمود از مثله كردن اجتناب كنيد اگر چه نسبت بسگ آزار كننده باشد.


على عليه السلام پس از ضربت خوردن در سحرگاه شب 19 رمضان تا اواخر شب 21 در خانه بسترى بود و در اينمدت علاوه بر خانواده آنحضرت بعضى از اصحابش‏نيز جهت عيادت بحضور وى مشرف ميشدند و در آخرين ساعات زندگى او از كلمات گهر بارش بهره‏مند ميگشتند از جمله پندهاى حكيمانه او اين بود كه فرمود:انا بالامس صاحبكم و اليوم عبرة لكم و غدا مفارقكم.


(من ديروز مصاحب شما بودم و امروز وضع و حال من مورد عبرت شما است و فردا از شما مفارقت ميكنم) .


مقدارى شير براى على عليه السلام حاضر نمودند كمى ميل كرد و فرمود بزندانى خود نيز از اين شير بدهيد و او را اذيت و شكنجه نكنيد اگر من زنده ماندم خود،دانم و او و اگر در گذشتم فقط يك ضربت باو بزنيد زيرا او يك ضربت بيشتر بمن نزده است و رو بفرزندش حسن عليه السلام نمود و فرمود:


يا بنى انت ولى الامر من بعدى و ولى الدم فان عفوت فلك و ان قتلت فضربة مكان ضربة.


(پسر جانم پس از من تو ولى امرى و صاحب خون من هستى اگر او را ببخشى خود دانى و اگر بقتل رسانى در برابر يك ضربتى كه بمن زده است يكضربت باو بزن) چون على عليه السلام در اثر سمى كه بوسيله شمشير از راه خون وارد بدن نازنينش شده بود بيحال و قادر بحركت نبود لذا در اينمدت نمازش را نشسته ميخواند و دائم در ذكر خدا بود،شب 21 رمضان كه رحلتش نزديك شد دستور فرمود براى آخرين ديدار اعضاى خانواده او را حاضر نمايند تا در حضور همگى وصيتى ديگر كند.


اولاد على عليه السلام در اطراف وى گرد گشتند و در حاليكه چشمان آنها از گريه سرخ شده بود بوصاياى آنجناب گوش ميدادند،اما وصيت او تنها براى اولاد وى نبود بلكه براى تمام افراد بشر تا انقراض عالم است زيرا حاوى يك سلسله دستورات اخلاقى و فلسفه عملى است و اينك خلاصه آن:


ابتداى سخنم شهادت بيگانگى ذات لا يزال خداوند است و بعد برسالت محمد بن عبد الله صلى الله عليه و آله كه پسر عم من و بنده و برگزيده خداست،بعثت او از جانب پروردگار است و دستوراتش احكام الهى است،مردم را كه در بيابان جهل و نادانى سرگردان بودند بصراط مستقيم و طريق نجات هدايت فرموده‏و بروز رستاخيز از كيفر اعمال ناشايست بيم داده است.


اى فرزندان من،شما را به تقوى و پرهيز كارى دعوت ميكنم و بصبر و شكيبائى در برابر حوادث و ناملايمات توصيه مينمايم پاى بند دنيا نباشيد و بر آنچه از دست شما رفته حسرت نخوريد،شما را باتحاد و اتفاق سفارش ميكنم و از نفاق و پراكندگى بر حذر ميدارم،حق و حقيقت را هميشه نصب العين قرار دهيد و در همه حال چه هنگام غضب و اندوه و چه در موقع رضا و شادمانى از قانون ثابت عدالت پيروى كنيد.


اى فرزندان من،هرگز خدا را فراموش مكنيد و رضاى او را پيوسته در نظر بگيريد با اعمال عدل و داد نسبت بستمديدگان و ايثار و انفاق به يتيمان و درماندگان،او را خشنود سازيد،در اين باره از پيغمبر صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود هر كه يتيمان را مانند اطفال خود پرستارى كند بهشت خدا مشتاق لقاى او ميشود و هر كس مال يتيم را بخورد آتش دوزخ در انتظار او ميباشد.


در حق اقوام و خويشاوندان صله رحم و نيكى نمائيد و از درويشان و مستمندان دستگيرى كرده و بيماران را عيادت كنيد،چون دنيا محل حوادث است بنابر اين خود را گرفتار آمال و آرزو مكنيد و هميشه در فكر مرگ و جهان آخرت باشيد،با همسايه‏هاى خود برفق و ملاطفت رفتار كنيد كه از جمله توصيه‏هاى پيغمبر صلى الله عليه و آله نگهدارى حق همسايه است.احكام الهى و دستورات شرع را محترم شماريد و آنها را با كمال ميل و رغبت انجام دهيد،نماز و زكوة و امر بمعروف و نهى از منكر را بجا آوريد و رضايت خدا را در برابر اطاعت فرامين او حاصل كنيد.


اى فرزندان من،از مصاحبت فرو مايگان و ناكسان دورى كنيد و با مردم صالح و متقى همنشين باشيد،اگر در زندگى امرى پيش آيد كه پاى دنيا و آخرت شما در ميان باشد از دنيا بگذريد و آخرت را بپذيريد،در سختيها و متاعب روزگار متكى بخدا باشيد و در انجام هر كارى از او استعانت جوئيد،با مردم برأفت و مهربانى و خوشروئى و حسن نيت رفتار كنيد و فضائل نفسانى مخصوصا تقوى و خدمت بنوع را شعار خود سازيد،كودكان خود را نوازش كنيد و بزرگان و سالخوردگان را محترم شماريد.اولاد على عليه السلام خاموش نشسته و در حاليكه غم و اندوه گلوى آنها را فشار ميداد بسخنان دلپذير و جان پرور آنحضرت گوش ميدادند،تا اين قسمت از وصيت على عليه السلام درس اخلاق و تربيت بود كه عمل بدان هر فردى را بحد نهائى كمال ميرساند آنحضرت اين قسمت از وصيت خود را با جمله لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم بپايان رسانيد و آنگاه از هوش رفت و پس از لحظه‏اى چشمان خدابين خود را نيمه باز كرد و فرمود:اى حسن سخنى چند هم با تو دارم،امشب آخرين شب عمر من است چون در گذشتم مرا با دست خود غسل بده و كفن بپوشان و خودت مباشر اعمال كفن و دفن من باش و بر جنازه من نماز بخوان و در تاريكى شب دور از شهر كوفه جنازه مرا در محلى گمنام بخاك سپار تا كسى از آن آگاه نشود.


عموم بنى‏هاشم مخصوصا خاندان علوى در عين خاموشى گريه ميكردند و قطرات اشگ از چشمان آنها بر گونه‏هايشان فرو ميغلطيد،حسن عليه السلام كه از همه نزديكتر نشسته بود از كثرت تأثر و اندوه،امام عليه السلام را متوجه حزن و اندوه خود نمود على عليه السلام فرمود اى پسرم صابر و شكيبا باش و تو و برادرانت را در اين موقع حساس بصبر و بردبارى توصيه ميكنم.


سپس فرمود از محمد هم مواظب باشيد او هم برادر شما و هم پسر پدر شما است و من او را دوست دارم.


على عليه السلام مجددا از هوش رفت و پس از لحظه‏اى تكانى خورد و بحسين عليه السلام فرمود پسرم زندگى تو هم ماجرائى خواهد داشت فقط صابر و شكيبا باش كه ان الله يحب الصابرين .


در اين هنگام على عليه السلام در سكرات موت بود و پس از لحظاتى چشمان مباركش بآهستگى فرو خفت و در آخرين نفس فرمود:


اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له و اشهد ان محمدا عبده و رسوله.


پس از اداى شهادتين آن لبهاى نيمه باز و نازنين بهم بسته شد و طاير روحش باوج ملكوت اعلا پرواز نمود و بدين ترتيب دوران زندگى مردى كه در تمام مدت‏عمر جز حق و حقيقت هدفى نداشت بپايان رسيد (1) .


هنگام شهادت سن شريف على عليه السلام 63 سال و مدت امامتش نزديك سى سال و دوران خلافت ظاهريش نيز در حدود پنج سال بود.امام حسن عليه السلام باتفاق حسين عليه السلام و چند تن ديگر بتجهيز او پرداخته و پس از انجام تشريفات مذهبى جسد آنحضرت را در پشت كوفه در غرى كه امروز به نجف معروف است دفن كردند و همچنانكه خود حضرت امير عليه السلام سفارش كرده بود براى اينكه دشمنان وى از بنى اميه و خوارج جسد آنجناب را از قبر خارج نسازند و بدان اهانت و جسارت ننمايند محل قبر را با زمين يكسان نمودند كه معلوم نباشد و قبر على عليه السلام تا زمان حضرت صادق عليه السلام از انظار پوشيده و مخفى بود و موقعيكه منصور دوانقى دومين خليفه عباسى آنحضرت را از مدينه بعراق خواست هنگام رسيدن بكوفه بزيارت مرقد مطهر حضرت امير عليه السلام رفته و محل آنرا مشخص نمود.


در مورد پيدايش قبر على عليه السلام شيخ مفيد هم روايتى نقل ميكند كه عبد الله بن حازم گفت روزى با هارون الرشيد براى شكار از كوفه بيرون رفتيم و در پشت كوفه بغريين رسيديم،در آنجا آهوانى را ديديم و براى شكار آنها سگهاى شكارى و بازها را بسوى آنها رها نموديم،آنها ساعتى دنبال آهوان دويدند اما نتوانستند كارى بكنند و آهوان به تپه‏اى كه در آنجا بود پناه برده و بالاى آن ايستادند و ما ديديم كه بازها بكنار تپه فرود آمدند و سگها نيز برگشتند،هارون از اين حادثه تعجب كرد و چون آهوان از تپه فرود آمدند دوباره بازها بسوى آنها پرواز كرده و سگها هم بطرف آنها دويدند آهوان مجددا بفراز تپه رفته و بازها و سگها نيز باز گشتند و اين واقعه سه بار تكرار شد!هارون گفت زود برويد و هر كه را در اين حوالى پيدا كرديد نزد من آوريد،و ما رفتيم و پيرمردى از قبيله بنى اسد را پيدا كرديم و او را نزد هارون آورديم،هارون گفت اى شيخ مرا خبر ده كه اين تپه چيست؟آنمرد گفت اگر امانم دهى ترا از آن آگاه سازم!هارون گفت من با خدا عهد ميكنم كه ترا از مكانت بيرون‏نكنم و بتو آزار نرسانم.شيخ گفت پدرم از پدرانش بمن خبر داده است كه قبر على بن ابيطالب در اين تپه است و خداى تعالى آنرا حرم امن قرار داده است چيزى آنجا پناهنده نشود جز اينكه ايمن گردد!


هارون كه اينرا شنيد پياده شد و آبى خواست و وضوء گرفت و نزد آن تپه نماز خواند و خود را بخاك آن ماليد و گريست و سپس (بكوفه) برگشتيم (6) .


در مورد مرقد مطهر حضرت امير عليه السلام حكايتى آمده است كه نقل آن در اينجا خالى از لطف نيست:


سلطان سليمان كه از سلاطين آل عثمان و احداث كننده نهر حسينيه از شط فرات بود چون به كربلاى معلى ميآمد بزيارت امير المؤمنين مشرف ميشد،در نجف نزديكى بارگاه شريف علوى از اسب پياده شد و قصد نمود كه محض احترام و تجليل تا قبه منوره پياده رود.


قاضى عسكر كه مفتى جماعت هم بوده در اين سفر همراه سلطان بود،چون از اراده سلطان با خبر گشت با حالت غضب بحضور سلطان آمد و گفت تو سلطان زنده هستى و على بن ابيطالب مرده است تو چگونه از جهت درك زيارت او پياده رفتن را عزم نموده‏اى؟ (قاضى ناصبى بود و نسبت بحضرت شاه ولايت عناد و عداوت داشت) در اينخصوص قاضى با سلطان مكالماتى نمود تا اينكه گفت اگر سلطان در گفته من كه پياده رفتن تا قبه منوره موجب كسر شأن و جلال سلطان است ترديدى دارد بقرآن شريف تفأل جويد تا حقيقت امر مكشوف گردد،سلطان سخن او را پذيرفت و قرآن مجيد را در دست گرفته و تفالا آنرا باز نمود و اين آيه در اول صفحه ظاهر بود:فاخلع نعليك انك بالواد المقدس طوى.سلطان رو به قاضى نمود و گفت سخن تو برهنگى پاى ما را مزيد بر پياده رفتن نمود پس كفشهاى خود را هم درآورده با پاى برهنه از نجف تا بروضه منوره راه را طى نمود بطوريكه پايش در اثر ريگها زخم شده بود.پس از فراغت از زيارت،آن قاضى عنود پيش سلطان آمد و گفت در اين شهر قبر يكى از مروجين رافضى‏ها است خوبست كه قبر او رانبش نموده و بسوختن استخوانهاى پوسيده او حكم فرمائى!!


سلطان گفت نام آن عالم چيست؟قاضى پاسخ داد نامش محمد بن حسن طوسى است.


سلطان گفت اين مرد مرده است و خداوند هر چه را كه آن عالم مستحق باشد از ثواب و عقاب باو ميرساند قاضى در نبش قبر مرحوم شيخ طوسى مكالمه زيادى با سلطان نمود بالاخره سلطان دستور داد هيزم زيادى در خارج نجف جمع كردند و آنها را آتش زدند آنگاه فرمان داد خود قاضى را در ميان آتش انداختند و خداوند تبارك و تعالى آنملعون را در آتش دنيوى قبل از آتش اخروى معذب گردانيد (7) .


همچنين صاحب منتخب التواريخ از كتاب انوار العلويه نقل ميكند كه وقتى نادر شاه گنبد حرم حضرت امير عليه السلام را تذهيب نمود از وى پرسيدند كه بالاى قبه مقدسه چه نقش كنيم؟نادر فورا گفت:يد الله فوق ايديهم.فرداى آنروز وزير نادر ميرزا مهديخان گفت نادر سواد ندارد و اين كلام بدلش الهام شده است اگر قبول نداريد برويد مجددا سؤال كنيد لذا آمدند و پرسيدند كه در فوق قبه مقدسه چه فرموديد نقش كنيم؟گفت همان سخن كه ديروز گفتم (8) !


بارى حسنين عليهما السلام و همراهان پس از دفن جنازه على عليه السلام بكوفه برگشتند و ابن ملجم نيز همانروز (21 رمضان) بضرب شمشير امام حسن عليه السلام مقتول و راه جهنم را در پيش گرفت.قصائد زيادى بوسيله شعراء و مردم ديگر در رثاء آنحضرت انشاد گرديده است كه ما ذيلا به يكى از آنها كه ام هيثم دختر اسود نخعى سروده است اشاره مينمائيم.


1ـالا يا عين و يحك فاسعدينا 

الا تبكى امير المؤمنينا 

2ـرزئنا خير من ركب المطايا 

و خيسها و من ركب السفينا 

3ـو من لبس النعال و من حذاها 

و من قرء المثانى و المئينا 

4ـو كنا قبل مقتله بخير 

نرى مولى رسول الله فينا 

5ـيقيم الدين لا يرتاب فيه‏ 

و يقضى بالفرائض مستبينا 

6ـو ليس بكاتم علما لديه‏ 

و لم يخلق من المتجبرينا 

7ـو يدعو للجماعة من عصاه‏ 

و ينهك قطع ايدى السارقينا 

8ـلعمر ابى لقد اصحاب مصر 

على طول الصحابة اوجعونا 

9ـو غرونا بانهم عكوف‏ 

و ليس كذلك فعل العاكفينا 

10ـافى شهر الصيام فجعتمونا 

بخير الناس طرا اجمعينا 

11ـو من بعد النبى فخير نفس‏ 

ابو حسن و خير الصالحينا 

12ـاشاب ذوابتى و اطال حزنى‏ 

امامة حين فارقت القرينا 

13ـتطوف بها لحاجتها اليه‏ 

فلما استيأست رفعت رنينا 

14ـو عبرة ام كلثوم اليها 

تجاوبها و قد رأت اليقينا 

15ـفلا تشمت معاوية بن صخر 

فان بقية الخلفاء فينا (9) .


ترجمه:


1ـاى چشم واى بر تو ما را يارى كن و براى امير المؤمنين اشگ بريز.


2ـما مصيبت زده در فقدان كسى هستيم كه او بهترين سواركاران و كشتى نشستگان بود. (از همه بهتر بود) .


3ـو بهترين كسى كه نعلين پوشيده و بدانها گام برداشته و سوره‏هاى مثانى و مئين قرآن را خوانده بود.


4ـو ما پيش از شهادت او زندگى خوشى داشتيم چون يار و پسر عموى رسول خدا را در ميان خودمان ميديديم.


5ـ (على عليه السلام) كسى بود كه دين خدا را بدون شك و ترديد برپا ميداشت و بفرايض آن آشكارا حكم ميفرمود.ـو هيچ علمى را (از اهل آن) مكتوم و نهان نميداشت و از جباران و متكبران هم نبود.


7ـو هر كه او را نافرمانى ميكرد وى را (براى هدايت) باتفاق و جماعت دعوت مينمود و در بريدن دست سارقين جديت ميكرد.


8ـبجان پدرم سوگند كه مردم شهر (كوفه) خاطر ما را پس از آنكه مدتى با او أنس و مصاحبت داشتيم دردناك نمودند.


9ـو آنها بنام اينكه دور ما را گرفته و ملازم ما هستند ما را فريب دادند در صورتيكه روش ملازمان اين چنين نباشد.


10ـآيا در شهر رمضان ما را با (شهادت) بهترين مردم اندوهناك و رنجيده خاطر نموديد؟


11ـ (با شهادت) كسى كه پس از پيغمبر صلى الله عليه و آله بهترين مردم بود يعنى حضرت ابو الحسن كه بهترين شايستگان و صلحاء بود.


12ـموقعيكه امامه (دختر على عليه السلام) پدرش را از دست داد (غم و اندوه او) گيسوى مرا سفيد كرد و اندوهم را طولانى نمود.


13ـ (زيرا) او بجستجوى پدرش ميگردد و چون (از يافتن او) نا اميد ميشود صدايش را بگريه بلند ميكند.


14ـو (در آنحال) اشگ چشم ام كلثوم كه مرگ پدر را ديده است گريه امام را پاسخ ميدهد.


15ـاى معاوية بن ابيسفيان ما را (در شهادت على عليه السلام) شماتت مكن زيرا بقيه خلفاء (دوازده گانه) در خانواده ما است.


مقام امامت و خلافت مسلمين پس از على عليه السلام همچنانكه آنحضرت وصيت كرده بود بامام حسن عليه السلام رسيد.عبد الله بن عباس بمسجد رفت و پس ذكر وقايع اخير بمردم چنين گفت :البته ميدانيد كه على عليه السلام فرزند خود حسن عليه السلام را براى شما خليفه قرار داده است ولى او هيچگونه اصرارى در طاعت و بيعت شما ندارد اگر نظر طاعت و بيعت داريد من او را خبر دهم و بمنظوربيعت گرفتن از شما بمسجد بياورم و اگر هم خلاف آنرا خواهانيد خود دانيد.


مردم عموما پاسخ مثبت دادند و ابن عباس آنحضرت را بمسجد برد تا مردم باو بيعت كنند،امام حسن عليه السلام بالاى منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى و درود بر پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله چنين فرمود:


لقد قبض فى هذه الليلة رجل لم يسبقه الاولون بعمل و لا يدركه الاخرون بعمل...(10)


در اين شب كسى از دنيا رحلت فرمود كه پيشينيان در عمل از او سبقت نگرفتند و آيندگان نيز در كردار بدو نخواهند رسيد،او چنان كسى بود كه در كنار رسول خدا صلى الله عليه و آله پيكار ميكرد و جان خود را سپر بلاى او مينمود،پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله پرچم را بدست با كفايت او ميداد و براى جنگيدن با دشمنان دين،وى را در حاليكه جبرئيل و ميكائيل از راست و چپ همدوش او بودند بميدان كارزار ميفرستاد و از ميدانهاى رزم بر نميگشت مگر با فتح و پيروزى كه خداوند نصيب او ميفرمود.او در شبى شهادت يافت كه عيسى بن مريم در آنشب بآسمان رفت و يوشع بن نون (وصى حضرت موسى) نيز در آنشب از دنيا رخت بر بست،هنگام مرگ از مال و منال دنيا هفتصد درهم داشت كه ميخواست با آن براى خانواده‏اش خدمتكارى تهيه كند،چون اين سخنان را فرمود گريه گلويش را گرفت و ناچار گريست و مردم نيز با آنحضرت گريه كردند،امام حسن عليه السلام با اين خطبه كوتاه كه در ياد بود پدرش ايراد فرمود علو رتبت و بزرگى منزلت على عليه السلام را در افكار و انديشه‏هاى مستمعين جايگزين نمود و اين توصيف و تمجيدى كه درباره على عليه السلام نمود تعريف پدرى بوسيله پسرش نبود بلكه توصيف امامى بوسيله امام ديگر بود كه بهتر از همه كس او را ميشناخت.


امام حسن عليه السلام از مردم بيعت گرفت و سپس نامه‏اى بمعاويه نوشته و او را ضمن پند و نصيحت به بيعت خود دعوت نمود اما مسلم بود كه معاويه اين دعوت‏را نخواهد پذيرفت و دست از ظلم و ستم نخواهد كشيد زيرا او هنگاميكه على عليه السلام در قيد حيات بود و خودش نيز چندان موقعيت قوى و محكمى نداشت با على عليه السلام بيعت نكرد،اكنون كه پايه‏هاى تخت حكومتش را محكم كرده و موقعيت خود را نيز تثبيت نموده است چگونه ممكن است از حسن عليه السلام اطاعت كند؟بالاخره نامه امام حسن عليه السلام بمعاويه رسيد و چنانكه گفته شد او هم پاسخ داد كه من از تو شايسته‏ترم و لازم است كه تو با من بيعت كنى!!


از طرفى جمع كثيرى از سپاه تجهيز شده در پادگان نخيله كه على عليه السلام قبل از شهادت خود براى حمله مجدد بشام آماده كرده بود متفرق و پراكنده گشته و جز عده قليلى باقى نمانده بود،امام حسن عليه السلام با اينكه بنا بسابقه بيوفائى و لا قيدى مردم كوفه كه در زمان پدرش از آنها ديده بود ميدانست كه در چنين شرايطى جنگ با معاويه نتيجه‏اى نخواهد داشت مع الوصف با باقيمانده سپاه كه بنا بنقل ابن ابى الحديد در حدود شانزده هزار نفر بود راه شام را در پيش گرفت و دوازده هزار نفر از آنها را بفرماندهى عبيد الله بن عباس بعنوان نيروى پوششى و تأمينى بسوى معاويه فرستاد و خود در مدائن توقف نمود تا از اطراف و نواحى بگرد آورى سپاه براى اعزام بجبهه اقدام نمايد ولى معاويه با دادن يك مليون درهم عبيد الله ابن عباس را فريفت و او را بسوى خود خواند.


عبيد الله نيز در اثر حب دنيا و بطمع سكه‏هاى طلاى معاويه شبانه با گروهى از همراهانش مخفيانه فرار كرده و باردوى معاويه پيوست و در مدائن نيز حوادث ديگرى روى داد كه موجب تفرقه و اختلاف در ميان سپاهيان امام گرديد و كليه شرايط لازمه را كه يك واحد عملياتى در جبهه دشمن بايد داشته باشد از ميان برد و در نتيجه امام حسن عليه السلام با توجه باوضاع و احوال و با در نظر گرفتن مصلحت اسلام و مسلمين از روى ناچارى و اجبار بمتاركه جنگ كه در آنموقع حساس تنها راه حل منطقى و عقلانى بود پرداخته و با قيد شرايطى با معاويه صلح نمود (11) .


پى‏نوشتها:


(1) طبيب بايستى بمعاويه ميگفت تو كه چند لحظه تحمل يك قطعه آهن سرخ شده را ندارى پس در نتيجه طغيان و ريختن اينهمه خون مردم چگونه براى هميشه تحمل آتش سوزان دوزخ را خواهى نمود؟اين نيست جز اينكه تو بروز جزا ايمان نياورده‏اى!


مؤلف.


(2) بنا بروايت شيخ مفيد ابن ملجم و همراهانش در داخل مسجد نزديك در ورودى كمين كرده و بمحض ورود على عليه السلام شمشيرهاى خود را غفلة بر آنحضرت فرود آوردند شمشير شبيب بطاق مسجد گرفت ولى شمشير عبد الرحمن بفرق مبارك وى اصابت نمود.


(3) سوره مباركه طه آيه .55


(4) نهج البلاغه


(5) مقاتل الطالبيينـارشاد مفيدـاعلام الورىـكشف الغمهـبحار الانوار جلد 42ـاثبات الوصيه مسعودى.


(6) ارشاد مفيد جلد 1 باب 1 فصل 6 حديث .4


(7) كتاب رنگارنگ جلد .1


(8) منتخب التواريخ ص .142


(9) مجالس السنيه ص 185ـمقاتل الطالبيين ص .35


(10) ارشاد مفيد جلد 2 باب اولـمقاتل الطالبيين.


(11) براى توضيح و آگاهى بيشتر بكتاب حسن كيست؟تأليف نگارنده مراجعه شود.در اين كتاب علل و جهات صلح امام حسن با معاويه تجزيه و تحليل گرديده و بطور مبسوط و مستدل در پيرامون فلسفه آن بحث شده است.

 

منبع : بسایت امام علی علیه السلام

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 44
  • کل نظرات : 10
  • افراد آنلاین : 20
  • تعداد اعضا : 8
  • آی پی امروز : 168
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 196
  • باردید دیروز : 4
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 196
  • بازدید ماه : 452
  • بازدید سال : 976
  • بازدید کلی : 26,413